امروز برای اولین بار بعد از مدتها از مترو سواری اذیت نشدم. یووال هراری خیلی خوب و زیبا ذهنیتم از بشر را در هم شکسته. دو سه روزیست که تصوراتم و انتظاراتم از انسانها _از جمله خودم_ تا حد میمون ها کاهش یافته. توی مترو میمون زیبایی روبهروم نشسته بود. چشمهاش را طوری که من دوست دارم آرایش نکرده بود ولی رنگ رژ لبش را دوست داشتم و جوری که دور و ورش را نگاه میکرد. کنار مادرش نشسته بود. با سر و وضعی نامرتب و کفشهای فوتبالیای که احتمالن از پسرش کش رفته بود. امروز از دیدن این صحنه اذیت نشدم و نیز از دیدن میمون های دستفروش؛ و حتا از تماشای طرز ایستادن و نگاه کردن میمون های پولدار یا میمون های مغرور.
حقا که صفت اشرف مخلوقات روی هیکلمان سنگینی میکند. زیادی خودمان را تحویل گرفتهایم و با اینکار داریم روح و روانمان را اذیت میکنیم. از وقتی که هراری خیلی محکم توی روم ایستاد و گفت: “همین 6 میلیون سال پیش میمونی دو دختر زایید که یکی از آنها مادربزرگ شامپانزهها شد و دیگری مادربزرگ ما” اصلن احساس آرامش درونی میکنم. توی راه داشتم به این فکر میکردم که توی همین صفحه 110 از کتاب متوقف بمانم و ادامه ندهم و از این به بعد هم هیچ کتابی راجع به انسانها نخوانم؛ بس که با این تعریف از انسان راحتم و میترسم که خود هراری یا کس دیگری خرابش کند.
هراری انسان را به زیر میکشد و او را درست در رده حیوانات قرار میدهد. در این مورد قبلن هم چیزهایی شنیدهام و خواندهام ولی بگذارید بگویم که هیچکس به زیبایی هراری نمیتواند این کار را بکند. وقتی بپذیریم که ما تنها یکی از 6 گونهی بشریای هستیم که تا همین چند ده هزار سال پیش روی زمین زندگی میکردهاند و حالا بر اثر یک سلسله اتفاقات توانستهایم همه 5 گونه دیگر را منقرض کنیم و فرمانروای زمین شویم، این، پذیریش همین، بسیار آرامشبخش است. با این زاویه دید از اینکه ببینیم دو تا راننده زیر آفتاب ساعت 2 تیرماه توی اتوبان یقه هم دیگر را بگیرند و دعوا کنند و مسیر را برای چندهزار نفر بند بیاورند، هیچ تعجب نمیکنیم. کافیست یکبار یک همچه ویدئویی را دیده باشیم.
اگر توی ذهنمان داشته باشیم که ما میمونهای تکامل یافتهای بیش نیستیم، آن وقت درک خیلی چیزها برامان سادهتر میشود. راحتتر کنار میآییم با اینکه کسی به نظافت خودش توجه نکند. راحتتر میپذیریم که همکاری این طوری که به من گزارش داده، گزارش تحویل بدهد. راحتتر میتوانیم بفهمیم که کسی موقع احتیاج چرب زبانی کند و وقتی خرش از پل گذشت، پشت سرش را هم نگاه نکند. نهایتن میخواهم بگویم برای اینکه توی روابطمان با سایر انسانها کمتر اذیت شویم باید سطح توقعاتمان از جنس انسان را بیاوریم پایین.
حالا گیریم توی خانههای بلندمرتبه زندگی بکنیم و اسمارت فونهای خوشگل توی دستهامان داشته باشیم؛ این هیچ چیز را عوض نمیکند. چه اینکه عملن بیشتر ماها مهارتهایی به مراتب کمتر از انسانهای اولیه و اجداد میمون مان داریم. منتها یاد گرفتهایم دستآوردهای بقیه را به نام خودمان بزنیم. گیریم یک درصد از نسل ما از پس طراحی مدارات الکترونیکی بر بیاید یا بلد باشد با کمک بقیه یک ساختمان چندین طبقه را طراحی کند؛ بقیه ما فقط مصرف کننده هستیم.
بگذارید جور دیگری بگویم. به نظرم از دید یک ناظر بیرونی خیلی رقت انگیز و مضحک و ترحم برانگیز به نظر میرسیم وقتی میگوییم “به هر حال ما توانستهایم فلسفه را جلو ببریم… معماری را و هنر را… ما تکنولوژیهایی خلق کردهایم و دانشمان و شناختمان از جهان را پرورش دادهایم…” چون ما نبودهایم که اینکارها را کردهایم. یک درصد خیلی محدودی از کسانی بودهاند که ما به اشتباه باهاشان احساس نزدیکی میکنیم.
موضوع دیگری که توی خواندن کتاب هراری برام خیلی زیاد آرامشبخش است، همین اعدادیست که به زبان میآورد. میلیون سال و صد هزار سال. وقتی اینها را میگوید، تسکین پیدا میکنم. بهتر و بیشتر میفهمم که کسی نیستم واقعن. نه تنها من، حتا کل این 8 میلیاردی که امروز زنده هستیم، همه با هم هیچچی نیستیم. یک اپسیلونیم توی تاریخ بشر. تاریخ زمین که دیگر هیچچی. از تاریخ کهکشان و دنیا اجازه بدهید حرف نزنیم دیگر
من میگویم اگر دستآوردی هم داشتهاند برخی همجنسهای ما، همهاش به غروری که داریم، در میشود. یکجوری گلایه میکنیم از خدا که چرا پای من پیچ خورد مثلن، تو گویی چه موجودات مهمی هستیم حالا. یکجوری مطمئن هستیم که خدا به طور خاص حواسش بهمان هست و نمیگذارد اشتباه کنیم، انگار خدایی نکرده واقعن مقصود آفرینش و مرکز جهان هستی هستیم. گواهش این همه آدمی که هر روز عقیم و ناشناخته و شکست خورده دور و ورمان میمیرند. چهطور آنقدر کور هستیم که نمیتوانیم ببینیم مرگی همین اندازه تراژدیک در انتظار ما هم هست؟
مشکل اینجاست که چشمهامان روی سر خودمان قرار گرفتهاند. ما اول خودمان را میبینیم و بعد بقیه دنیا را دور خودمان متصور میشویم. مشخص شده که صنعت نشر و ابزارهای فیلمبرداری و پخش تلویزیونی و حتا تصاویر تلسکوپ هابل هم نتوانستهاند در اصلاح این طرز فکر چندان کمک کننده باشند. بالاخره فهمیدیم که زمین مرکز هستی نیست و این ما هستیم که دور خورشید میچرخیم. اما این توهم که تک تک ما فکر میکنیم مرکزیت دنیا هستیم، قدیمیتر و ریشهدارتر از اینهاست. این توهم آنچنان قویست که اکثر ما نمیتوانیم توی عمر کوتاهمان بهش غلبه کنیم.
با تمام اینها من به خدا اعتقاد دارم و به اینکه این آفرینش هدفی داشته. منتها حدس میزنم اکثرمان سیاهی لشکر باشیم. یک تعداد معدودی از میان ما میتوانند زندگی کنند. یک تعداد معدودی از میان ما هستند که قدرت اختیار را به دست میآورند. یک تعداد معدودی از میان ما هستند که خلاقیت را و هنر را و شاعرانهگی را و فلسفه را و عاطفه را و مسئولیت را و آگاهی را و لذت را و در یک کلمه زندگی را میتوانند تجربه کنند. بقیه ما از همان لحظه تولد مردهایم و حیاتمان در همان ابعاد حیات حیوانی محدود است. گیریم لباس بپوشیم و صبحها موی سرمان را شانه بزنیم.
یه وقت هایی خوندن پست های شما منجر میشه که به مرحله جامه دریدن برسم!
شاید اگر این تفکر که ما میمون هستیم در بین افراد گسترش پیدا کنه،نتایجی بیش از ایجاد حس آرامش داشته باشه؛چون شاید باعث بشه عده ای بهشون بربخوره که در این سطح قرار بگیرند و در نتیجه تلاش کنند(یا تلاش بیشتری کنند) تا رفتارهاشون و کارهاشون دقیقتر باشه و به بیانی،خودشون رو ارتقا بدن.
اما در مورد بی مقداری ما در این جهان…چقدر تفکر آرامش بخشیه!یاد یه ویدئویی افتادم تحت عنوان “نقطه آبی کمرنگ”.احتمالا دیدی ولی اگر ندیدی؛پیشنهادش میکنم 🙂
بابت کامنتت ممنونم.
نه ندیده بودم اون ویدئو رو. بعد از خوندن کامنت تو رفتم دیدم و باید بگم چهقدر زیبا بود. مرسی.