آتش جان. به نظرم کمتر کسیست که بتواند تو را مخاطب قرار دهد و برایت چیزی بنویسد. من شاید یکی از آنها باشم.
آن روزهای اول وقتی غریبهای میفهمید که به تازگی مادر، خواهر و برادرم را از دست دادهام، معمولاً قطره اشکی از گوشه چشمش میچکید و آرام میپرسید: “یعنی همین چند هفته/ چند ماه پیش؟”
انگار مساله فقط زمان واقعه است. میگویند خاک سرد است و زمان همه چیز را حل میکند. خیال میکنند آدم بوته جعفریست که بچینندش و باز رشد کند.
آتش جان. در این چند سال من دروازههای زیادی را کوبیدهام و از پنجرههای متنوعی سرک کشیدهام. تنها یک چیز میتواند شعله زندگی را در خاکستر وجود تو بگیراند؛ اینکه از خودت بپرسی نیکا چه چیزی را از دست داد؟
“دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!”
این شعر را شاملو از زبان نیکای تو گفت، از زبان سارای من.