پیشنوشت1: با این که چیزهایی هست که دلم میخواهد ازشان بنویسم، اما مدتیست که وبلاگ را مرتب به روز نمیکنم. کسی جایی نوشته بود که وبلاگ نویس بدقول است. تصدیق میکنم و اضافه میکنم که تنبل و بازیگوش هم هست. اما میخواهم برای خودم توضیح بدهم که شاید یکی از دلایل این موضوع وسواسی شدنم باشد. چندتایی نوشته آماده دارم اما هر بار انتشارشان را موکول میکنم به بعد از ویرایش نهایی. در مورد متن زیر به طور خاص، میخواستم چیزهایی از کتاب تسلیبخشیهای فلسفه بیاورم که بالأخره تصمیم گرفتم آنها را موکول کنم به یک پست دیگر. بنابراین این نوشته قسمت دومی دارد که اگر خدا بخواهد و تنبلی من امانم بدهد به زودی مینویسمش.
پیشنوشت2: این مطلب بیشتر در مورد اتفاقات بعد از هر شکست است و قسمت دوم (که در آینده خواهم نوشت :-“) ناظر به آمادگی های لازم پیش از مواجهه با شکست خواهد بود.
پیشنوشت3: کلمه شکست شاید بهترین انتخاب نباشد. وقتی میگویم شکست، منظورم به اتفاق بد، حادثه ناگوار، فقدان یک عزیز، مواجه شدن با یک واقعیت تلخ، باختن و همه مفاهیم این شکلیست.
- نخست: کمی قصه
چند شب پیش داشتم برای محمد از حدود سه سال پیش میگفتم. از دوران سخت و طولانی مدت افسردگیام. آن سینا آنقدر از آنچه امروز هست دور است که اگر حال و هواش را توی نوشتههام ثبت نکرده بودم، الآن اصلن نمیشناختمش.
محمد پرسید که چهطوری پشت سر گذاشتیش؟ چهطوری دوباره سر پا شدی؟
و جواب این سوال، داستان هزار و یک شب است. این سوال را بدون این که پرسیده باشند، بارها و بارها متناسب با حال و هوا و روحیات هر کدام از دوستانم پاسخ دادهام. اما آن جوابی که به محمد دادم و الآن دوست دارم برای خودم مرور کنم، این جوری خلاصه میشود:
من شروع کردم به واکاوی خودم. شروع کردم به فهمیدن اینکه دقیقن دردم چیست. و توی این مسیر خوش شانس بودم و تک جملات و تک کتابها و تک و توک پیادهرویهای مشخصی خیلی من را کمک کردند. البته شاید اگر خوش شانستر میبودم، این فرآیند یک سال طول نمیکشید و خیلی زودتر تمام میشد. این یک سال سختترین و در عین حال آموزندهترین یک سال زندگیم بوده. بگذریم.
از میان این تک و توک اتفاقات برجسته و مشخص که خیلیهاشان را توی سرم دارم، یک سخنرانی TED هم بود که خیلی من را کمک کرد.
.
دوستی این ویدیو را بهم معرفی کرد. و چه ویدیوی خوبی بود. چهقدر در آن دوران لازمش داشتم تا بپذیرم که به طور دقیق و مشخص درد من دوست داشتن است. لازم بود آن ویدیو را ببینم تا بتوانم با خودم رک و راست باشم و بفهمم که هسته درونی تمام دردهای روحی من یک مسأله عاطفی است. دردهای روحیای که عمومن به مسائل فلسفی تنه میزد و تا مرز تشکیک در وجود یا عدم وجود خدا پیش میرفت. دردهایی که صحت و اصالتشان را هنوز هم به رسمیت میشناسم و هنوز هم توی تنهایی خودم بهشان فکر میکنم و هنوز هم حاضرم با کسی که این دردها را حس میکند به گپ زدن بنشینم.
اما اعترافی که من شجاعتش را پیدا کردم که بکنم و تقریبن هر انسان به تنگ آمده از پرسشهای فلسفی باید یک روز شجاعتش را داشته باشد که این کار را بکند، این است که من پیش و بیش از اینکه درد “مرگ” داشته باشم و به مسأله “شر” در عالم هستی بیندیشم و دغدغهام وجود یا عدم وجود “خدا” یا “اختیار” باشد، از یک موضوع شفاف شخصی زجر میکشم.
- دوم: آسیبپذیری به مثابه یک مهارت
آسیبپذیری به مثابه یک مهارت، گاهی چنان فراموش میشود که یک سخنرانی ساده با همین موضوع چندین میلیون نفر بیننده پیدا میکند. من این خطوط را به طور خاص برای دور و وریهای خودم مینویسم. آنها که عمومن در دانشگاههای خوب کشور درس خواندهاند. آنها که اکثرن سختگیرند و مبتلا به بیماری ایدهآلگرایی هستند. برای شما مینویسم که ترس نه شنیدن از دختر/پسر مورد علاقهتان متوقفتان کرده (البته که در بسیاری از موارد صبر کردن و نگفتن برای شما بهتر است؛ اگر بدانید. چنان که من در آن مورد خاص حرفی نزدم و امروز از این تصمیم راضیام.). برای شما که ترس از جواب نگرفتن توی فلان پروژه نفستان را میگیرد. برای شما که جرئت وارد شدن به یک محیط کاری را ندارید چون میترسید که از پس کارها بر نیایید.
ماها گاهی چنان بزدل میشویم که جرئت دیدن مشکل خودمان را هم نداریم و آن را قاطی مسائل جامعه یا دردهای بشری محو میکنیم.
بپذیریم دوستان من. بیایید بپذیریم که ما انسانیم. خودش گفت “لقد خلقنا الانسان فیالکبد”. اگر میتوانستیم قبول کنیم که در برابر شکستهامان مسئولیتی نداریم، آنگاه بعد از هر شکستی روحمان زخمی نمیشد. و اگر میتوانستیم هر کاری را بکنیم، اساسن شکستی نمیدیدیم. اما ما در میانهایم. ما نه خداییم و نه سنگیم. نه قادر مطلقیم و نه ناتوان و از پیش باخته. ما در میانه هستیم و این را باید بپذیریم. هنر ما این خواهد بود که بتوانیم بازیگر خوبی باشیم توی این فضای نسبی. و آنچه به تجربه میدانیم این است که بازیگرهای خوب حتمن تعداد زیادی شکست کوچک و بزرگ هم داشتهاند و خواهند داشت.
- سوم: آداب شکست خوردن
“آنچه من را از پا در نیاورد من را قویتر میکند.” این جمله از زبان نیچه شاید گزاره درستی باشد. اما آیا هرکسی اجازه دارد این جمله را به زبان بیاورد؟ من اینطوری فکر نمیکنم. بعضیها اتفاقن بعد از شکستها شکسته میشوند. بعضیها زخمهایی به سینه دارند که گاهن تا سالها نمیتوانند آن را از سینهشان بیرون کنند. بعضی غم و اندوهها ماندگار میشوند و تا مدتها بهبود نمییابند.
من فکر میکنم طی کردن مراحل زیر میتواند ما را کمک کند دردها را درمان کنیم و نگذاریم همیشگی شوند.
- سوگواری کنید.
بعد از شکست، سوگواری کنید. بسته به ابعاد مسأله ممکن است لازم باشد فشار کارهاتان را کم (و نه حذف) کنید. شاید لازم باشد گریه کنید و اجازه دهید دوستان نزدیک یا خانوادهتان از مشکل شما مطلع شوند و توی تسکین دادن کنارتان باشند.
- با منطق مسأله را مرور کنید.
لحظهای فرا میرسد که آدم دیگر دلش نمیخواهد غمگین و ناراحت بماند. به محض اینکه این لحظه را شناسایی کردید، سعی کنید مسأله را منطقن بررسی کنید. با افراد دلسوز و با تجربه بنشینید و کل مسأله را بررسی کنید. سعی کنید توی این بررسی کردنها با خودتان مهربان باشید. شروع کنید به پرسیدن سوالهای اینچنینی: “من چه اندازه توی این مشکل مقصر بودم؟ و چه حجمی از پارامترهای مسأله خارج از دسترس من بود؟”، “آیا میتوانستم به نحوی عمل کنم که به نتیجه بهتری میرسیدم و الآن حال و احوال بهتری داشتم؟”، “از این مسأله چه درسهایی میتوانم بگیرم؟” و شاید حتا بد نباشد که پاسخهاتان به این سوالات را جایی یادداشت کنید.
- تکلیف خودتان را روشن کنید.
در اینجا باید یکبار دیگر به مسأله اصلی برگردید. سعی کنید بررسی کنید که این مشکل حل شدنی هست یا نه. شاید دلتان بخواهد بروید یکبار دیگر با مدیرتان صحبت کنید که کارتان را بهتان برگرداند. شاید دلتان بخواهد مطمئن شوید موقع پایان یک رابطه عاطفی، شریک عاطفیتان _شریک عاطفی خیلی ترکیب مهمیست و باید حتمن به همین شکل به کار برده شود. خیلی مهم است که یاد بگیریم رابطه عاطفی از جنس شراکت است نه از جنس مذاکره فروش یا مناقصه یا هیچ فاکین شت دیگری_ حالات روحی پایداری داشته است یا نه. اما مرگ یک عزیز را هرگز نمیتوانید برگردانید. آنچه در این مرحله باید انجام دهید، مختومه کردن مسأله یا تلاش برای حل کردنش است. مجبورید که تصمیم بگیرید. و باید آن چنان روی تصمیمتان مطمئن و مصر باشید که بعدها خودتان را بابت برگشتن به موضوع یا عبور از آن سرزنش نکنید.
- فرار نکنید اما بدوید.
زندگی ادامه دارد. همه ما شکستهای بزرگ و کوچک زیادی توی زندگیمان داشتهایم. از شکستها فرار نکنید. چون سرعت آنها بیشتر است و بالأخره شما را گیر میاندازند. در عوض صبر کنید تا به شما برسند. باهاشان مصافحه کنید. کمی گپ بزنید و بهشان اجازه دهید هر از چند گاهی حال شما را بگیرند. دستهاتان را که دادید و روبوسیهاتان را که کردید، برای اهداف دیگری تلاش کنید. امیدوارانه و مصممتر از قبل چیزهایی را پیدا کنید که شما را سر شوق بیاورند و براشان بدوید.
ممنون که هر از گاهی، باعث میشوی در تنهایی هایم در آزمایشگاه خیالم را پرواز دهم
لطف داری مهدی جان. ما کم با شعرهای شما خیالمون رو پرواز ندادیم.
خیلی جالب بود .
راستش چندوقت پیش به این موضوع فکرمیکردم داشتن یه وبلاگ برای ثبت تفکرات و حال ادم چه قدر خوبه
بااین وبلاگ بیشتر ترغیب شدم
سلام مهراد.
به نظر من که شروع کن. پیشنهاد من اینه که از سرویس بیان شروع کنی و توی نوشته های اول هم خیلی به خودت سخت نگیری و وسواس نباشی و فقط بنویسی.
خوشحالم که اینجا رو میخونی و خوشحال تر میشم اگه یه روز لینک وبلاگتو برام بفرستی.