آه طره! آه طره! چند روز است که مرتب تصویر لپهایت توی ذهنم مرور میشود. حدس میزنم تقصیر نادر ابراهیمیست با این شعر مصورش که در قالب رمان بروز یافته، “بار دیگر شهری که دوست میداشتم” . آه طره من حتی اسمت را هم به خاطر نمیآورم؛ برای همین است که طره میناممت. دلم برای لپهایت تنگ شده. دوست دارم باز هم با هم وسطی بازی کنیم و من آنقدر به رگهای روی لپهایت خیره شوم که متوجه آمدن توپ نشوم؛ که از لذت اینکه من را زدهای جیغ بکشی. جیغ.
دلم برایت تنگ شده. برای تو، برای آن محله، برای نگین، برای محمد، برای پریا و برای بقیه که اسمشان را به خاطر ندارم. صبحها که پدر و مادرم سرکار میرفتند و سارا هنوز به دنیا نیامده بود و من تنها توی خانه حوصلهام سر میرفت، دو ساعت تمام با انواع چاقوها و کلیدها و سیمها با قفل دروازه ور میرفتم که به کوچه برسم و کوچه یعنی تو. یعنی وسطی، یعنی رگهای لعنتی روی لپهایت.
یادش به خیر آن روز را که پریا با دوچرخهی درب و داغانش رفت توی ژیانِ عبوری و پدرش از ژیان خسارت گرفت. یادش بهخیر آن روزها که با بچهها مسابقه دوچرخه سواری میگذاشتیم و من هر وقت تو توی کوچه بودی اول میشدم.
آه! چیز زیادی یادم نمیآید. و این تأسف آور است. فراموشی طره؛ فراموشی؛ فراموشی تلخترین تجربهی انسانیست. اشیا سر جایشان میمانند، هنوز ادارهها ساعت سه تعطیل میشوند، من هستم، تو هستی، آن خانه و آن محله هست، اما برای ما معنیشان را از دست دادهاند.
فراموشی طره. فراموشی تلخ است. برای مادری که تمام عمر ایثار کرده تصور اینکه بعد از مرگش فراموش خواهد شد کشنده است.
برای دختری که پاکترین احساسات نوجوانیش را با پسری گذرانده و در مواردی خطاهای بزرگی مرتکب شده، تصور اینکه آن پسر اینجا و اکنون دارد با دختر دیگری همان حرفها را میزند و او را فراموش کرده جانکاه و کشنده است.
ما فراموش میشویم طره! من حتی اسمت را هم به خاطر ندارم. ما میمیریم و در مراسم خاکسپاریمان کسانی هستند که میگریند اما آنها نیز به زودی خواهند مرد. ما فراموش میشویم. این زمین دیگر ما را به خاطر نخواهد آورد. بیا بگرییم به احترام تمام آنهایی که اکنون هیچکس به خاطرشان نمیآورد.
ما محکوم به ندامتیم. محکوم به شکستیم. ما محکوم به فراموشی هستیم. محکوم به مرگ. ما را کسی کشف نخواهد کرد. ما همینطور مجهول میمیریم. توی این خاک دفن میشویم و درختان از ما تغذیه خواهند کرد. نه این دانشکده ما را به خاطر میسپارد، نه این ولیعصرِ خسته و نه این دوستِ هماتاقی.
امروز در پاریس صد و پنجاه نفر کشته شدند. صد و پنجاه انسان طره. صد و پنجاه انسان با صد و پنجاه روح و روحیه و هدف و برنامه و همسر و دوست و آشنا و صد و پنجاه برنامهی اقتصادی کوچک و بزرگ و صد و پنجاه کمد لباس و صد و پنجاه… صد و پنجاه انسان طره. صد و پنجاه. هنر اعداد را ببین که چهطور همهچیز را خلاصه میکند. صد و پنجاه. خندهدار است. میتوانست هزار و پانصد باشد و برای من و تو گفتن هزار و پانصد با گفتن صد و پنجاه فرقی ندارد. ما توی این اعداد وحشتناک و بیمآفرین گم شدهایم.
این ساختمانها سرجایشان میمانند و به ما زل میزنند؛ خورشید هر روز سر وقت طلوع میکند و هنوز پاییز که میشود باران میبارد اما ما همهچیز را فراموش میکنیم. فراموش میکنیم و فراموش میشویم.
پینوشت: اصل این متن برای آبانماه 94 است. یکی دو جمله را حذف کردم و چندتا علامت عاطفه (علامت تعجب) را به نقطه تغییر دادم.
و من امشب همه ی طره ها رو خوندم:))
و البته همه اون نامه های به طره در دسترس شما قرار نداره که بخونیشون :))