اونی که سازمو گرفت خودم بودم، اونی هم که انداخت زیر پوتینهاش خردش کرد خودم بودم. منی هم که وایساده بودم اون وسط غرق ماتم، باز هم خودم بودم. باید خودمون رو عوض می کردم.
چند روز پیش، جملهای حکیمانه از سقراط به چشمم خورد. الآن اصل جمله را یادم نیست اما یادم هست که نصیحتی عمیق در مورد راه و رسم زندگی کردن بود. داشتم با خودم فکر میکردم که چه چیزی باعث میشود یک انسان زندگیش را وقف خردورزی و تهیه دستورالعملی برای زندگی سایر انسانها بکند. _و خب لااقل در مورد سقراط که نماد خردِ بشریست، اتهاماتی مانند سادهلوحی و دلِ خوش داشتن وارد نیست_
آنچه سقراط در حق ما انجام داده را میتوانیم نوعی بخشش و بزرگواری بدانیم. خود ما هم در طول روز بارها این کار را انجام میدهیم. به مرد فقیری که ازمان کمک میخواهد، پول میدهیم؛ دوستی که دچار یک مشکل روحی شده است را مورد حمایت قرار میدهیم و برای آسایش فرزندمان از خواب و خوراک خودمان میزنیم.
به راستی چرا این کارها را میکنیم؟ شاید شما هم به این سوال فکر کرده باشید که آیا ما این دست کارها را انجام میدهیم صرفن برای اینکه برای خودمان حال خوب بخریم یا انجامشان میدهیم چون اساسن موجودات فداکاری هستیم و حاضریم برای بقیه از خودمان بگذریم؟ شاید هم هیچکدام.
من با آن پاسخ ساده و دم دستی که ادعا میکند ما همه این کارها را میکنیم تا حال خودمان را خوب کنیم، راحت نیستم. من این پول دادن به مرد فقیر سر چهارراه را از جنس یک معامله نمیبینم که یک سرش من هستم که پول میدهم و سر مقابلش آن مرد است که به من احساس آرامش وجدان میدهد؛ لااقل میتوانم ادعا کنم همیشه اینطور نیست.
من حدس میزنم که ما از مخارج خودمان به نفع فرزندمان میگیریم چون اساسن او را بخشی از خودمان میدانیم. در واقع ما داریم از بخش پر تحملتر خودمان به نفع بخشی از وجودمان که کودک و نازکدل است هزینه میکنیم.
البته که خیلیهامان همینجا متوقف میشویم. ابعاد “خود”مان به خانوادهمان محدود میشود. و از اینجا به بعد اگر جایی داریم از خواهشهای خودمان به نفع دیگری عقبنشینی میکنیم، صرفن به این علت است که احساس بزرگواری و بخشندگی را دوست داریم و میخواهیم آن را به خودمان هدیه کنیم. در واقع ما از خواهشِ نفسانی خوردن یک بستنی قیفی به نفع خواهش نفسانی دیگری، که احساس بزرگواری و بخشندگی باشد، کوتاه میآییم. و در عمق وجودمان به حال و احوال کسی که داریم پنج تومنی را میگذاریم کف دستش چندان اهمیتی نمیدهیم.
بخشی از این بخششها هم از روحیه فداکاری نشأت میگیرد. از روحیه هیچ پنداشتن خود. انسان فداکار با خودش زمزمه میکند که: “من هیچ هستم؛ بنابراین خودم را وقف شما میکنم.” این روحیه عارفانه قابلیت این را ندارد که به کل جامعه توصیه شود. فداکاری کار بسیار سختیست. کافیست یک بار توی اخبار بشنوید که فلان کسک که گند زد به جوانیتان حالا با وقاحت تمام مدعیالعموم شده و در یک چشم بر هم زدن، فداکاری و هرچی که هست را … بله.
من فکر نمیکنم عمدهی فعالان محیط زیستی، یا مدافعان حقوق حیوانات یا کنشگران سیاسی، یا فلاسفه، انسانهای از خودگدشتهای باشند. به عکس. من مطمئن هستم که آنها عمومن انسانهای به غایت خودخواهی هستند. منتها “خود” بزرگتری دارند.
محیط زیستیها توی کوه و کمر و دشت درختکاری میکنند، نه برای اینکه حالشان از خودشان خوب شود. آنها این کار را میکنند چون کوه و کمر و دشت را بخشی از حیاط خانه بزرگ خودشان میدانند و نمیپسندند حیاط خانهشان خشک و خالی از آب و علف باشد. من این موضوع را توی چشم ایشان تحقیق کردهام.
شهرداران دوستداشتنی، جلوی فساد قد علم میکنند نه صرفن برای اینکه دلشان میخواهد از اینجور کارها هم بکنند. آنها این کار را میکنند چون زورشان میگیرد مردم شهرشان با لب و دهانی آویزان به نیویورک نگاه کنند. مثل پدری که نمیتواند حسادت فرزندش به اسباب بازیهای کودکی دیگر را تحمل کند.
آدمهای وسیع به مردان معتاد گوشه خیابان نگاه میکنند و کمرشان میشکند. نه برای اینکه دلشان به حال کس دیگری سوخته. آنها با دیدن این صحنه جان میدهند چون آن مرد معتاد را مثل پدر خودشان میدانند. وسیع هستند دیگر. برای همه ما پدرمان جزئی از “خود” ماست که روش غیرت داریم. انسانهای وسیع، دایرهی غیرت و تعصبورزی بزرگتری دارند.
شاید بگویید چه فرقی میکند؟ در هر حال، چه این باشد و چه آن، نتیجه همان است. چه این محبت به مرد فقیر سر چهار راه از سر خریدن حال خوب باشد و چه از روی غیرتمندی، نتیجه به هر حال یکیست. حتا از خودگذشتگی هم به همان نتیجه منجر میشود.
اینطور نیست. جنس این روحیهها از بنیان با هم فرق دارد و نتایجش هم. وقتی شما از شدت فقر توی شهرتان اذیت میشوید چون نسبت به مردمتان تعصب دارید، نتیجهی طبیعیش این میشود که به راههایی فکر میکنید که بشود برای مردم این شهر، ولو اندک و ناچیز، ثروت تولید کرد. اما اگر صرفن قصدتان خرید حال خوب باشد، ای بسا به کمک نقدی به متکدیان روی بیاورید ولو اینکه بدانید اینکار اشتباه است و میتواند موجب تشدید تکدیگری توی جامعه شود.
بنابراین من فکر میکنم آنچه برای یک جامعه نجات دهنده است، نه تقویت روحیهی فداکاری و زندگی درویشی پیشه کردن است و نه تبلیغ برای معامله حال خوب (دنیوی یا اخروی، فرقی نمیکند). راه نجات، کمک کردن به مردم است تا بتوانند “خود”شان را وسعت دهند.
پینوشت1: دو سه جمله اول متن از حسین علیزاده نقل شده. آنجا که توی مستند دیدنی بزم رزم دارد از برخوردهای اول انقلاب با موسیقی میگوید.
پینوشت2: در ادامه، در مورد اهمیت تعیین دقیق و پر از وسواس دایرهی غیرت و تعصب برای هر فرد، خواهم نوشت. توضیح خواهم داد که بزرگ یا کوچک گرفتن این دایره چه خسارات جبرانناپذیری به بار میآورد. بنابراین این نوشته را میتوانید مقدمهای بر آنچه بعدها خواهم نوشت بدانید.
تفاوت منی که میخام با کوچیک کردن بقیه خودم رو ار متوسط آدم ها بهتر نشون بدم. یا منی که میفهمم از متوسط آدمای دور و برم بالاتر نمیرم پس متعصبم نسبت به محیطم، چیزی که برای من تداعی شد.
صبا این چیزی که تو نوشتی یه جورهایی پس زمینه فکری منم هست. اولین بار از شعبانعلی شنیدم این بحث رو و الآن دیگه خودمم بهش باور دارم (همین که آدم از متوسط طرافیانش خیلی بالاتر نمیره.) یک جورهایی همین موضوع میتونه علت وسیع تر شدن آدم ها باشه.
ولی اگه بخوام شفاف تر توضیح بدم که منظور این پست چی بود، باید بگم که: من فکر میکنم آدم هر وقت داره یه اکت مثبتی رو انجام میده که حداقل در ظاهر و به سادگی نمیشه منفعت شخصی خود فاعل رو توی اون اکت دید، توی یکی از این سه حالته: 1. داره معامله حال خوب انجام میده. 2. داره فداکاری میکنه و خودشو فراموش کرده. 3. هیچ کار خاصی نمیکنه چون بین خودش و محیط پیرامونش مرزی قائل نیست و کاملن بر این باوره که این کار رو داره برای خودش میکنه (در واقع غیرت و تعصبش از ابعاد جسم خودش سرریز کرده به محیط اطراف و الآن اون محیط رو هم جزئی از خودش میدونه کاملن.)
میفهمم.
یکی همیشه میگفت میخای یه کاری رو انجام بدی شک داری درسته یا غلط به این فک کن اگه ۱۰ نفر دیگه همین کارو کنن اوضاع بهتر میشه یا بدتر. اگه ۱۰ روز ۱۰ هفته این کارو تکرار کنی چی؟ وضعیت بهتری داری؟
و خب میشه گفت درواقع این نگاه نزدیک به حرف توئه، من خودم رو شامل محیطم و تمام فاکتورای تاثیرپذیر در نظر میگیرم. حالا میخام حال خوب بگیرم یا فداکاری کنم، هردو زیر مفهومی بزرگتر قرار میگیره.
سینا من مفهوم توسعه یا گسترش خود که توی این پست مطرح کردی رو دوست داشتم. راستش من هم به این بحث که مرز بین خود و محیط کجاست فکر میکنم. این طور فکرها که حاصلش میتونه چنین پستهایی هم باشه اجازه میده قالبهای جدیدتری داشته باشیم تا با اونها به دنیا نگاه کنیم و این خیلی لذت بخشه.
سلام بابک عزیز.
خیلی ممنون بابت کامنتت. فکر کنم خوندن کامنت تو انگیزه ای بشه که زودتر به این موضوع برگردم.