دوستهای سارا،
دلم خواست کمی باهاتان حرف بزنم. یک سال از پرواز آن پرنده میگذرد. پرندهای که من میدانم و شما هم میدانید که توی این قفس آرام نداشت. من میدانم و شما هم میدانید که رفتنش آزادیش بود؛ خواه به جهان واپسین مؤمن باشید یا نه.
دیدید که مرگ چهقدر نزدیک است؟ من میگویم باید پرنده بود. که وقتی مردیم بگویند از قفس رها شد. که نگویند بیچاره چه چیزهایی پشت سرش جا گذاشت. چیزی نباید پشت سرمان جا بگذاریم بچهها. چه خوب گفت کوین کروز که: “زندگی درباره جمع کردن و داشتن نیست؛ درباره بخشیدن و ماندن است”. این درسیست که میتوانیم از زندگی کوتاه ولی جدی سارا بگیریم.
سارا و پارسا و مادرم، مینا، مسیری را رفتند که خیلی زود من و شما هم باید برویم. تنها کافیست دور و ورتان را نگاه کنید بچهها. تنها به این فکر کنید که هیچکدام از این 8 میلیارد نفر، 150 سال پیش نبودهاند. که من و شما هم دیری نخواهیم پایید. مرگ واقعن نزدیک است. به این فکر کنید که میخواهید چهطور زندگی کنید؟ من میگویم باید توی چشمهای مرگ زل بزنیم بچهها. باید دو دستش را بگیریم و باهاش تانگو برقصیم. این تنها راه زندگی کردن است.
میدانم این یک سال کذایی بهتان سخت گذشته. میدانم روزها و شبهای زیادی مات شدهاید؛ مبهوت ماندهاید؛ به فکر فرو رفتهاید و ساعتها توی خلوت خودتان گریستهاید. میدانم که بالشهای خیس و دفترچههای خاطرات و گوشیهای تلفن پناه روحهای رقیقتان بوده. میدانم که شبهای زیادی تصور کردن رفیقتان روی صندلی آن اتوبوس و مرور خاطرات شیرینتان و قهقههای فراموش نشدنیش خواب را از چشمانتان ربوده.
خوب میدانیم که باید قوی باشیم. که لااقل به احترام سارا که همیشه بهمان درس قوی بودن میداد باید قوی باشیم. که لااقل رویمان بشود پیش خودمان بگوییم این یک چیز را از تو یاد گرفتیم دختر نارنجی.
تسلیت شنیدنها برای من بی معنی است. حرف زدن با آدمها و درد دل گفتنها هم. پیراهن مشکی و مراسم ختم و شام و نهار را هم نمیفهمم. حتا باور ندارم به اینکه سر مزارشان بروم. شما اگر سارا را از دست دادید، من مینا و پارسا را هم از دست دادم. شما اگر دوست صمیمیتان را از دست دادید، من کل انگیزه زندگیم را از دست دادم. منتها حتا برای مراسم سالگردشان برنگشتم. امروز که 20م تیر است هم با دیروز برای من فرقی ندارد. با فردا هم. مثل دیروز سر کارم آمدم. و فردا هم خواهم آمد. البته که داروی ضد افسردگی میخورم و چشمانم از زندگی تهی شدهاند. البته که شبها خواب نمیروم. که هر وقت خواب میروم خوابشان را میبینم. که گاهی از درد به خودم میپیچم و ضجه میزنم. که روزه میگیرم، قرآن میخوانم و به مولانا چنگ میاندازم. ولی با ادا در آوردن مخالفم بچهها. محکم باشید. سارا را توی دلتان زنده نگه دارید و روزی که کسی شدید بیایید و به خیریهای که مدتها پیش راه انداخته بود _و ما داریم گسترشش میدهیم_ کمک کنید (وبسایت – کانال تلگرام). زندگی را خیلی جدی نگیرید و فکر نکنید که سارا جایی رفته که ما هرگز دستمان بهش نمیرسد. هرگز هرگز را باور نکنید.
سلام. یه چیزی یادم افتاده از اشو دوست دارم به اشتراک بذارم.
۳نکته: خواب ، مرگ ، سمدهی
خواب مانند مرگ است هرشب ما میمیریم و در شب تاریک محو میشویم.
مرگ از خواب قدرتمندتر است بدن ناپدید میشود اما ذهن میماند.
مرگ مطلق(=سمدهی) فرا میرسد و بدن و ذهن ناپدید میشود و فقط اصلی ترین هسته ینی آگاهی باقی میماند.
هر سه را باید مشتاقانه شادمانه و داوطلبانه بپذیریم. آرام باشیم و مقاومت نکنیم چون در آن گرفتار میشویم.
ژان پل سارتر میگه: دیگری، دوزخ است اما اشو میگه خود، دوزخ هستیم. اگر شما “هیچ کس” بشوید از این سه وادی به راحتی عبور میکنید .لحظه ایی که اعتراض به اعتماد تغییر ماهیت بده شما از انسان به خدا تبدیل میشین و خواست الهی انجام میپذیره.
و
همیشه از تاریکی شروع کن. روشنایی از دل تاریکی میاد مثل جنین که از تاریکی رحم به نور میرسه. روشنایی عمق نداره تاریکی عمیقه زیباتر و خنک تره.نور در برابر تاریکی قابل مقایسه نیست.وقتی در تاریکی، عمیق فرو بری به روشنایی میرسی. ممکنه در تاریکی ابتدا شک کنی که راهو داری درست میری یا نه اینجاست که یدونه حفاظ دورت میسازی و شروع میکنی به دفاع کردن دربرابر تاریکی. به تاریکی خوشامد بگو و آرامش داشته باش. اینجا تاریکه ولی بعد میفهمی که تاریک نیست.
برای اولین بار که خدارو میبینی آن حالت بسیار خیره کننده است به همین دلیل اینجا تاریک بنظر میرسه. شما وقتی چند لحظه به خورشید، خیره نگاه کنید و بعد به فضای اتاق برگردید فضا را تاریک میبینید فضاییکه تا چند دقیقه قبل واضح و روشن بود .چاره ایی ندارید جز صبر چند لحظه ایی تا دوباره فضای اتاق را مثل قبل واضح و روشن ببینید. پس این تاریکی حاصل برداشت شماست. اینجا تاریک نیست. نگران نباشید بلکه اولین ملاقات با خداست. شما دارید به خدا نزدیکتر میشوید.
من از دوستان نزدیک سارا نیستم. میدونم سارا، این دختر نارنجی تمام اینارو تا الان میدونه . چیزهاییکه همه ما متوجه خواهیم شد و آگاهی سارا و پارسا و خانم مینا از همه ما خالص تر و درخشان تره.و همه ما به این درخشندگی به زودی میرسیم
مشتاقانه شادمانه و داوطلبانه
شهرزاد
سلام شهرزاد.
مرسی برای کامنتت.
سلام
نمیدونم چرا ولی یه هو دلم خواست که از سارا بگم شاید نوشتنم به هیچ دردی نخوره و هیچ تاثیری تو تسکین دردم نداشته باشه درست مث سر مزار رفتن سارا مث برداشتن خاکش که مث احمقا خیال میکردم دارم یه چیز باارزشی رو برای خودم بر میدارم اما در واقع اون خاک با هر خاک دیگه ای یکسان بود و این ذهن معلول من بود که براش تفاوت قائل میشد این فقط خاطرات ساراس که برای من میمونه و یه سری از نوشته هاش من و سارا ۶ سال باهم دوست بودیم از خیلی چیزا باهم گفتیم و خیلی هم آرزوی مشترک داشتیم اما به جرئت میگم که هیچکدوممون به اندازه سارا مصمم نبودیم یه بارکه بعد از یه ماجرای احمقانه و بچگونه سعی کردم خودکشی کنم و بعدش به هیچکدوم از دوستام به جز سارا راجب این حماقت چیزی نگفتم سارا فقط با تاسف نگام کردو گفت فک میکنی بلاخره یه روز نمیمیری؟ هممون میمیریم حداقل بیا تو این فرصت کوتاه یا بلند قشنگ ترین خاطره های ممکن رو از خودمون به جا بزاریم این دقیقا عین حرفی بود که سارا به من گفت و دقیقا هم عین کاری بود که خودش کرد به جا گزاشتن زیباترین خاطره های ممکن
سلام سارینا جان.
خیلی خوشحال شدم که کامنتت رو دیدم.
سینا جان
مطمئناً اونها با دیدن تویِ مصمم و با انگیزه که برای رسیدن به هدفی با احوال ناخوشت میجنگی و تلاش میکنی حرکت کنی، خوشحال خواهند شد.
و مطمئناً روزی که ببینند در نتیجهی بهبود احوالت بدون جنگیدن حرکت میکنی، رضایت خواهند داشت.
سلام محسن جان.
خیلی ممنون برای کامنتت.
امروز خیلی اتفاقی و بعد از مدتها از اولین کامنتی که برات گذاشتم اینجا اومدم نمیدونم چرا درست توی زمانی که خودم حس می کردم به هر چیزی چنگ می زنم انگار نیست اومدم اینجا، نمی دونستم اینجا کسی مثل تو این همه از دست دادن رو تجربه کرده…
شوکه شدم.
بلند شدن سخته میدونم ولی امیدوارم به زودی بلند بشی.
حضور ما رو کنار خودت حس کن سینا جان
برات با همه سختی های در راه قشنگ ترین روزها رو میخوام.
سلام معصومه عزیز. خیلی ممنون برای کامنت محبت آمیزت.
سلام
امروز مراسم خاکسپاری آروین مرتب و آیدا فرزانه بود، سنندج.
هفتهی گذشته گاه و بیگاه به این فکر میکردم که چقدر اندوه و داغی که تو هم توی دلت داری، تازه شده…
فقط خواستم بهت بگم که اون تراژدی تلخ چیزی نیست که از حافظهی مردم شهر پاک بشه و خیلیا هفتهی گذشته گوشهای از قلب و احساسشون همراه تو و خانوادت بوده.
امیدوارم روزایی بیاد که آرامش و امید همراهشون، روح هممون رو کمی نوازش کنه و حالمون رو بهتر.
سلام دوست عزیزم. مرسی برای پیغام پر از محبتت. برای آروین مرتب و آیدا فرزانه امیدوارم به حیاتی پر از آرامش و نعمت و برای خونواده هاشون آرزوی صبر و اطمینان دارم. همین طور برای شما، خودم و تمام مردمان اون سرزمین نفرین شده متاسفم.
سلام . امیدوارم حالِ دلت خوبِ خوب شده باشه سینا جان .
خواستم بگم دورادور به یادت هستیم .
http://mysecretwords.blogfa.com/post/117
سلام یواشکیات :))
مرسی برای محبتت. چند پست از وبلاگت رو خوندم و دوست داشتم. مراقب خودت باش و به یاد منم باش گاهی :))