پیشنوشت: برای آنهایی که مطلع نیستند باید توضیح بدهم که 10-12 روز پیش مادر و خواهر و بردارم را از دست دادم.
دوسدشمن (دوست-دشمن) اصطلاح مورد علاقه مادرم بود. نمیدانم مختص به زبان محلی ماست یا توی سایر زبانها هم از این اصطلاح استفاده میشود. دوسدشمن کسیست که وقتی دچار ضعفی یا مشکلی یا ناتوانیای و یا مصیبتی میشوی مثل یک دوست واقعی غصهدار میشود و وقتی که حالت خوب است و سرحال هستی و یا موفقیتی کسب میکنی مثل یک دشمن واقعی خودش را کنار میکشد و باز هم غصهدار میشود. برای اینکه این مفهوم توی ذهنتان واضحتر شود، جدول زیر را ببینید:
وقتی که من دچار مشکلی میشوم | وقتی که من موفقیتی کسب میکنم | |
دوست | ناراحت میشود | خوشحال میشود |
دشمن | خوشحال میشود | ناراحت میشود |
دوسدشمن | ناراحت میشود | ناراحت میشود |
گونه چهارم | خوشحال میشود | خوشحال میشود |
توضیح: یادم نمیآید که تا حالا کسی از گونه چهارم را دیده باشم. شما اگر دیدهاید در موردشان برام صحبت کنید. ولی دوسدشمن تا دلتان بخواهد زیاد است. به شخصه در برابر دوسدشمنها موضعم این بوده که نادیدهشان میگرفتهام (به جز چند مورد که من هم برای ایشان دوسدشمن بودهام.) اینکه چه میشود که کسی تبدیل به دوسدشمن میشود، بحث جالبیست و اگر عمری باقی باشد سر فرصت در موردش خواهم نوشت.
همه اینها را گفتم که بگویم این روزها دوسدشمن است که از سر و کولم بالا میرود. کسانی که سال به سال از ما خبر نمیگرفتند و بالعکس، حالا روزی 4 بار بهم زنگ میزنند. به خاطر حضور اینها و به خاطر حالت روحی پدرم که هنوز گاهی توی حرفهاش از افعال مضارع استمراری استفاده میکند؛ مینا میدونه دسته کلیدا کجاس… با مینا هفتهای یه بار میریم کوه و مثل ابر بهار گریه میکند (کسی که قبل از این هیچوقت ندیده بودم چشمهاش خیس شوند) و هم به خاطر روحیات خودم خیلی کم گریه میکنم و به ندرت آه و زاری میکنم. کسی اگر من را ببیند ممکن است با خودش بگوید این دیگر چه جور حیوانیست.
واقعیت ولی این است که از درون تهی شدهام. احساس میکنم از درون دارم میپوسم. احساس میکنم توی دلم را خالی کردهاند. تمام انگیزه زندگیم را در یک شب از دست دادم. یعنی واقعن نمیتوانم هیچ چیز بدتری را متصور شوم. دیشب به بابا گفتم که اگر تمام دنیا نابود میشد و تنها سارا برام میماند بسم بود. واقعن بسم بود. “فقدان”. فقدان کلمه ضعیفیست. یک واژه نیرومندتر میخواهم. واژهای مثل “سوختنمیناوساراوپارسا”. آری این و فقط این کلمه میتواند توصیف کننده دستان من باشد. دستانی که تهیتر از هر زمان دیگری هستند.
ابهام. این ابهام خفه کننده. اینکه نمیدانم این حادثه لاجرم باید اتفاق میافتاد یا یک تغییر جزئی توی یکی از اتفاقات یا تصمیمگیریهای قبل از 19 تیرماه میتوانست همه چیز را عوض کند. هنوز صدای پارسا توی گوشم هست که توی پر شور و شوقترین حالتی که من ازش دیده بودم توی گوشی داد زد: “داداش… داریم میایم خونهت… به خددداا داریم میایم خونهت…” من بهش گفتم: “دروغگو…” و پارسا گفت: “خودتی دروغگو… به خددداا داریم میایم…” بعد گفتم: “خب باشه شب بخوابی توی ماشین ها…” و پارسا گفت: “نههه داداش… اصلن اصلن خوابم نمیاد؛ میخوام بیدار بمونم تا میرسم پیشت.”
هجوم گاه و بیگاه خاطرات شیرینی که با هم ساختیم و یورشهای ناجوانمردانه سیل ای-کاشها به مغزمان از درون پوسیده و فرسودهمان کرده.
قرآن میخوانیم. به صورت افراطی قرآن و نماز میخوانیم. آرام میگیریم. مینشینیم و برنامه میریزیم برای از اینجا به بعد. باز ولی دستهامان را تهی مییابیم.
هیچ جوره توی کتم نمیرود که 10 سال یا 20 سال بدون مینا و پارسا و سارا زندگی کنم. خانه پرش، 1 سال. همیشه و در همه حال از خدا میخواهم زیر 1 سال جان من و پدرم را هم بستاند (اگر این اتفاق افتاد بدانید که ممکن است آن خدای قادر متعال به دعاهای ما گوش بدهد).
سخت است. خیلی خیلی زیاد سخت است. سخت هم کلمهی ضعیفیست. گاهی احساس میکنم دارم خفه میشوم. نمیتوانم هیچ جوره براتان توصیف کنم این درد را. نمیتوانم افکار مشوشم را بنویسم.
خدا را شکر که دوستهای زیادی دارم. ازتان میخواهم کمکم کنید. حالا که سارایی نیست تا توی تک تک تصمیمات مهمم ازش مشورت و روحیه بگیرم، حالا که پارسایی نیست تا به موفقیتش دل ببندم و حالا که مینایی نیست تا مثل یک کوه توی هر سختی و مشکلی پشتیبان و حامیم باشد، به کمک و مشورت شماها احتیاج دارم. طبیعیست که آن سینای سابق نمیشوم. این را خودم هم فهمیدهام. یک سری از بلند پروازیها را گذاشتهام کنار. ولی اگر من را بشناسید میدانید که با کمک شما دوباره سر پا میشوم. شما را خوشحال میکنم و دوسدشمنها را ناراحت.
نهایتن من را ببخشید به خاطر سکوت (احیانن) آزاردهندهام و شلختهگیم در پاسخ دادن به تماسها و پیامکها. در عوض میتوانید دو تا نوشته کوتاهی که توی این چند روز نوشتهام را در ادامه دریافت کنید و بخوانید. مثل همین نوشته، آشفته و بی سامان نوشته شدهاند ولی میدانم دوستانی دارم که حتا همینها را هم با حوصله میخوانند.
واقعا قلبم مچاله شد وقتی خط اول رو خوندم. از ته دلم متاسفم که چنین اتفاق تلخی رو تجربه کردی.
کاش بلد بودم این مواقع حرفی بزنم…
مرسی برای ابراز همدردی.
عاقا ما پشتتيم
تامام ✋?
مرسی کیمیا.
تیتر خبر آن سانحه را در خبرگزاریها دیده بودم، اما هرگز تصور نمیکردم اینقدر بهم نزدیک باشد.
نمیدانم چرا. شاید به این خاطر هست که هنوز مرگ را باور نکردهام.
سطر اول این پست را که خواندم، شوکه شدم. شاید به این دلیل بوده که نمیدانستم این حادثه اینقدر بهم نزدیک است.
همان روز خواستم برات بنویسم “تسلیت میگم” ولی تسلیت گفتن در نظرم خیلی کوچک آمد. صبر کردم تا شاید جملهی قویتری پیدا کنم، اما نیافتم.
زیر یکی از نامههایت به طره، نوشته بودم، پسر تو که خیلی داغونی؟ و تو در پاسخم نوشتی: پایههایت محکمتر از اینهاست.
با اینکه این غم و فقدان بسیار بزرگتر از آن است، اما با آنچه که از تو خواندهام، مطمئنم اینقدر محکم هستی و قدرت داری که از این گردنهی زندگیات آرام آرام و به سلامت عبور کنی.
دوستی دارم که حدود 2 سال پیش مادرش را از دست داده است. با اینکه میگوید هنوز که هنوزه برایش عادی نشده و یک جای خالی در زندگیاش وجود دارد، اما در طول این دو سال مهارتهایی را کسب کرد و در حوزهی خودش متخصص شده و اکنون با امید و آرزو مشغول ادامهی زندگیاش است.
بهت تسلیت میگم و امیدوارم به آرامی با این فقدان کنار آمده و متناسب با شرایط جدید زندگیات اهدافی را تعیین و برای رسیدن بهشون برنامهریزی کنی.
سلام محسن عزیز. خیلی ممنونم برای ابراز همدردی و قوت قلب دادنت. برای من دعا کن.
سلام سینا.
کامنت نوشتن برای این پست یکی از سخت ترین کارهاییه که تا به حال کردم. اول اینکه امیدوارم منو بتونی ببخشی که خیلی دیر فهمیدم و نتونستم از لحظه اول کنارت باشم.
مطلب دومی که به نظرم اومد باید بگم اینه که این روزها و شاید همین یکسال آینده ای که گفتی، خیلی چیزها قراره از آدم های دور و برت ببینی که آزارت بدن، ولی خوشبختانه تو همین حالا هم اینو متوجه شدی و روش ایگنور کردنش رو یاد گرفتی، تحسین برانگیزه… ادامه بده.
سومین مطلبی که دوست دارم بهت بگم اینه که بدونی من، دوستانت، و همه کسانی که براشون عزیزی همیشه و تا هروقت که بخوای کنارت هستیم. مطمئن باش.
و در آخر میخوام این اجازه رو به خودم بدم که ازت بخوام بیشتر بنویسی. حتی اگر نمیتونی همه حرفاتو با ما به اشتراک بذاری، گهگاهی هم پست خصوصی بذار.. ولی حتما بنویس سینا.
از خدا برات صبر و ایمان میخوام سینا.
امیدوارم بتونم توی این روزها کمکی باشم برات.
سلام مهسای عزیز. تخمین خودم اینه که خیلی بیشتر از قبل به تو و بقیه دوستام احتیاج خواهم داشت. توی این چند روز یکی دو بار با خودم فکر کردم که بشینم و بنویسم ولی واقعن قلم قاصره و هرچی بنویسم گنگه و نامردیه در حق ثروتی که از دست دادم و در حق اصالت این غم. شاید اولین باریه که توی زندگیم این اندازه چیزها دارن از درون توی من اتفاق میفتن و نمیتونم به سطح بیارمشون و درموردشون حرف بزنم.
تا همیشه پیشتیم سینا تا همیشه
تنها نیستی رفیقم
شبنم چند وقتی هست که متوجه شدم که آدمای خاصی، کسایی که توی زندگی خودشون درد و سختی های زیادی رو چشیدن، بیشتر و بهتر از همه ی بقیه ی آدما توانایی و لیاقت این رو دارن که به شکل واقعی و صمیمانه با اطرافیانشون همدردی کنن. برای همینه که همین چند کلمه کامنت تو برای من خیلی زیاد تسکین دهنده س.
سلام سینا جان
هیچ حرفی نمیتونم بزنم. چند روزه مینویسم و پاکشون میکنم. فقط یادمه یه دوست میگفت: آدما به اندازه ظرفیتشون سختی میکشن.
امیدوارم قوی باشه
سلام حمید.
من خودم همیشه از خدا خواستم رنج های سنگین و ارجمند به من عطا کنه. ولی نه رنج هایی که چاره ای براشون نیست و ندارم. سختی کشیدن یک بحثه، مستأصل شدن یک بحث دیگه س. الآن احساس ترس و استیصال میکنم.
به هر حال مرسی برای ابراز همدردیت.
سلام سینا،
احتمالا من رو نمیشناسی و منم فقط در حد نوشتههای وبلاگت میشناسمت؛
اون خبر ناگوار رو که شنیدم عمیقا اندوهگین شدم، و متاسفم که چیز بیشتری نمیتونم بگم. میدونم که از دست دادن عزیزان زندگی چهقدر سخته [و در هیچ کلمهای نمیگنجه] امیدوارم بتونی دوباره سر پا بشی.
همدردی من رو از این نقطه از جهان بپذیر.
سلام دوست عزیز.
خیلی ممنون برای ابراز همدردی.
تنها چیزی که میتونم بگم اینه که دلامون از دور هم که شده هواتو داره سینا
قوی تر شو …
سلام نفیسه.
خیلی ممنون برای دلگرمی دادن. دارم سعیم رو میکنم که هضم کنم این اتفاق رو.
قوای قلب م رو برات میفرستم سینا
تا زمانی که میتپه،از قوتش برات میفرستم
و اون سه عزیزدل بزرگ،همواره با تو اند؛به گونه ای که نامحدوده
و ما به اصطلاح زنده ها،با همه ی محدودیت مون،تنهات نمیذاریم
برات صبر آرزو میکنم
سلام شیوا.
خیلی ممنون برای پیغام دوستانه و صمیمیت. کلماتی مثل “صبر” و “انتظار” همیشه برای من بار معنایی منفی داشتن. همیشه فکر میکردم باید به سمت چیزی حرکت کرد. همیشه از سکون و صبر کردن و انتظار کشیدن بدم میومده. توی شرایط فعلی ولی به نظرم باید صبر کنم فقط. صبر کنم تا روزی که من هم بمیرم و ببینم که آیا میتونم بهشون ملحق بشم دوباره؟
آه، خیلی دردناک بود دوست داشتم میتونستم یه متن خیلی گنده بنویسم و توش بگم چقدر عمیقا متاسفم که چنین اتفاقاتی میوفته توی دنیا و یکی از دوستای من سر چنین چیزی از دست میده عزیزانش رو ولی خب اینه دنیا.
هزاران هزار اتفاق میافته و ما هیچ چیزی از دستمون برنمیاد.
ام، واقعا هیچ چیزی ندارم بهت بگم. تسلیت هم حتی به نظرم دردی دوا نمیکنه. فقط میخوام بگم سینا من متاسفم. متاسفم که چنین دنیایی وجود داره که توش این اتفاقا میافته و یهویی یه نفر اینطوری زندگیش ازین رو به اون رو میشه. متاسفم که انقدر ناراحتی و من نمیتونم مشکلت رو کمک خاصی بکنم براش.
متاسفم که با مرگ عزیزان و اطرافیانت انقدر سریع و انقدر دردناک آشنا شدی.
تمام چیزی که دارم بهت بدم اینه که سینا جان بیا بغلم. همین.
خیلی تلخه. من توی هر اتفاقی و هر حادثه ای یه نقطه روشن پیدا میکنم، میکشمش بیرون و به همون نقطه خیره میشم و امیدوارانه میرم جلو. این یکی ولی خیلی سیاهه لعنتی. نمیتونم کاریش کنم مهدی. حتا اگه یکیشون برام باقی میموند میتونستم ادامه بدم. مخصوصن اگه سارا میموند. الآن ولی خیلی همه چیز و همه جا خالیه. چیزی وجود نداره که بتونه بهم انگیزه بده. حتا از این کشور هم دیگه بدم میاد. از همه چی بدم میاد.
باورت نمیشه اگه بگم با ما چیکار کردن. یک نمونه ش رو بذار تعریف کنم فقط. میخواستن توی سنندج یه مراسم بزرگ بگیرن برای همه قربانی های این حادثه با حضور مسئولین و مقامات. من 2-3 روز پشت سر هم ازشون میپرسیدم که مراسم کیه که ما اطلاع رسانی کنیم به اقوام و آشناهایی که سنندج هستن و از ما در مورد مراسم میپرسن. و اینا میگفتن یکشنبه س. روز جمعه ما اطلاع رسانی کردیم. و اینا شنبه به من زنگ زدن که مراسم دوشنبه س. من زیر بار نرفتم. و باورت نمیشه توی اون شرایط 10 نفر مختلف تند تند و پشت سر هم به من زنگ میزدن و منو تحت فشار گذاشته بودن که مراسم دوشنبه باشه چون استاندار نمیتونست یکشنبه خودشو برسونه. خلاصه ما قبول نکردیم و توی همون مکان مراسم رو برای خونواده خودمون برگزار کردیم. بعدش من با خودم فکر کردم که نکنه مردم شهر از این موضوع برداشت اشتباهی داشته باشن و فکر کنن ما به خاطر شیعه بودنمون مراسممون رو جدا کردیم. برای همین توی مراسم دوشنبه هم کنار بقیه خونواده ها وایسادیم.
دیروز دادگاه بودیم (توی این شرایط روحی ما روزی 6 ساعت دادگاه و اینور اونور هستیم) و از اتاق بغل از همین خونواده ها صدا میومد که بابا اینا بیجارین و کس دیگه ای گفت بیجاری هم باشن به هر حال آدم دلش میسوزه… خونواده شونو از دست دادن.
تف توی این زندگی. حرف هایی من شنیدم که واقعن باید بگم تف توی این زندگی. یکی از همین مسئولین رده بالا جلوی خودم گفت این مردم حقشون همینه. تف توی این زندگی و این زندگی و این زندگی که خونواده مونو اینجوری از هم پاشوند. من نمیدونم واقعن ما به امید چی هستیم اینجا.
سینا همه ی حرفات به کنار..اونجا که گفتی تو دادگاه گفتن اینا بیجارین…آخ لعنتی ها چطور میتونن نژادپرستی کثیفشونو تو بدترین لحظه حتی نشون بدن…قلبم سوخت..
سینای عزیز ما پشتتیم..
شک نکن سارا هم پشتته…
موفق باش..خیلی…
سلام شانا. مرسی.
شاید عجیب باشد ولی بعد از این حادثه از همه دلگیر شدهام. دلگیر شاید نه، متنفر. نمیدانم. حال تو یک استیصالی به همراه خودش دارد که اجازه نمی دهد علیه این وضعیت قیام کنی ولی من قیام کردم. دیگر نمیخواهم تحمل کنم. دیگر خسته شدهام. میدانی که همیشه برنامه ریخته بودم که بروم آنطرف و برگردم اینطرف و به کشورم خدمت کنم. ولی دیگر تاب ندارم. مصمم هستم که بروم. بروم و دور بشوم و نبینم و نشنوم این اتفاقات را. اسمش را فرار میگذارند. بگذارند. وطن فروشی میگذارند، بگذارند.
خدا شاهد است که چندین بار تصمیم گرفتهام که بیتی بگویم و تسلای خاطری باشم ولی وقتی خاطر خودم تسلا دادهشده نیست، چه بگویم؟ مگر میشود چیزی گفت؟
به پدرت که دست دادم، دستم را فشرد و گفت مراقبت باشم. نمیگفت هم مراقبت بودم. الآن اما دِینم بیشتر است. یک زمانی هست که در غم و اندوه، انسانها ناراحت میشوند و تسلیت میگویند و میروند. یک زمانی هست که آدمها حس میکنند پارهی تن خودشان را از دست دادهاند. من اینگونه شدهام.
سینا جانم، پشتتم. همراهتم. مونستم. کمکحالتم. برادر عزیز از تر از جانم.
در این مدت شعری برای عزیزانمان سرودم ولی به دلم ننشست. برایت نفرستادم. اینجا برایت میگذارم. شاید خاطرت کمی آرام شد. متن زیر را هم همانروزها نوشتم تا غمباد نگیرم. از تنفر نترکم.
ای برادر کوچک بازیگوشم
مینای عزیز و خواهر باهوشم
وقتی که بهشت جایتان خواهد بود
با اندوه کمی رخت عزا می پوشم
رئیس پلیس ترافیک شهری ناجا:
راننده تانکر حمل سوخت، شرکت حمل و نقل بینالمللی مربوط، راننده اتوبوس و همچنین شهرداری سنندج به عنوان مقصران اصلی مرگ ۱۱ نفر در حادثه سنندج معرفی شدند/فارس
میبینید؟ چهقدر مقصر؟ چه تعداد مقصر؟ بس نیست برای غصه خوردن؟ وقتش نیست گوش بدهید؟ که بعداً اگر مدیر و مهندس و پزشکی شدید گلویتان را پاره کنید تا دیگر چنین اتفاقی نیفتد؟
رانندهی تانکر، میدانستی در آن ساعت نفت جابجا نمیکنند؟
شرکت بینالمللی مربوط، چرا هر دقیقه 20 تانکر از آن مسیر عبور میکند؟
رانندهی اتوبوس، برای سوار کردن یک مسافر بیشتر، چشم عدهی زیادی را خون کردی.
شهرداری سنندج، خوب به جاده نگاه کن. چگونه تانکر و اتوبوسی در این جاده جا میشوند؟ باید کشته میدادیم تا به فکر تعریض بیفتی؟
و اما حاکمیت، که هیچگاه در هیچ خبری مقصر شناخته نمیشوی و مهربانانه نمایندگانت را با جمعی عکاس میفرستی تا ختم این عزیزان بیایند. مقصر اصلی تویی که رانندهی تانکر بدون هیچ نظارتی آن ساعت نفت جابجا میکند. که بدون نظارتی شرکت بینالمللی مربوط تانکرهای زیاد چینی دارد. که اقتصادت آنقدر میلنگد که یک مسافر هم برای رانندهی اتوبوس، یک مسافر است. که بودجهی شهرداری مرز ها را از تمامی شهرهای دیگر پایینتر در نظر میگیری.
راحت بخواب حاکمیت. کسی نفهمید. ولی خواهند فهمید. که لایبقی مع الظلم.
* : دیروز، هنگام خداحافظی، در آغوشش گرفتم و دستش را به شانهی من زد و گفت: «اگر با اتوبوس برمیگردی مراقب تانکرها باش»
?
مهدی جان اولن خیلی ممنون برای شعر خوبی که گفتی. در مورد خودم و نیازم به دوستام باید بگم که من آدمی نیستم که یه بازه ی کوتاهی به هم بریزم و احتیاج داشته باشم که چندین نفر دورمو بگیرن و هوامو داشته باشن. نیازم به شماها بیشتر از جنس یه نیاز همیشگی و طولانی مدت ولی نه لزومن خیلی شدیده. برای همین دارم از همه دوستام اینو میخوام که هوامو داشته باشن. من تقریبن تمام سرمایه ی معنویم رو از دست دادم.
تاحالا برای کسی که نمیشناسم این حجم عصه دار نشده بودم و این قدر گریه نکرده بودم .
فک کنم هیچ کاری نتونم برات بکنم ولی به اون کسی که نیروش خیلی خیلی زیادتر از ماست میسپرمت و ازش میخام که کمکت کنه .
سارا،
توی نمایشنامه در انتظار گودو یه دیالوگ هست که میگه: مقدار کل اشکها در دنیا ثابته.
بکت البته منظورش به چیز دیگه ایه. ولی الآن یهویی یاد این دیالوگ افتادم و دلم خواست بگم که شاید گریههای تو کمی از حجم اشکهای من کم کرده باشه.
برای همدردیت متشکرم.