در منتها الیه آفرینش ایستاده ام. در لبه ی زندگی. آن جا که محل تجربه های شگرف است و تصاویر خارق العاده را به چشمان کم سوی من هدیه تواند کرد.
دریغا که هیچ خبری نیست. سکوت هوا را پر کرده. صدایی برای نفس کشیدن نیست. و “تهی” حجم کوه ها را توصیف می کند. هرگز خبری از باران نیست و بارندگی توی دل من است که اتفاق می افتد؛ درست از پشت غدد اشکی به سمت داخل سر. پرتوهای خورشید بی رنگ ند و تنها توی سینه من است که جریان دارند؛ میلیون ها کیلومتر را بی سر و صدا طی می کنند و به قلب من که می رسند منفجر می شوند.
در منتها الیه آفرینش ایستاده ام و آفریننده را صدا می زنم. ولی صدا توی خلاء عبور نتواند کرد. صدای خودم توی کاسه سرم و توی حجم اندامم محبوس می شود. این جا جایی برای رفتن نیست و کاری برای کردن نیز هم. پاها کاملن بی استفاده اند و دست ها نیز هم. لبخند میزنم. مثل ناخدایی که روی خشکی پارو می زند. دریایی نیست. کشتی ای وجود ندارد. حتا پارویی نیز هم. ولی من لبخند میزنم؛ من پارو میزنم. زمین می چرخد تا مگر گورها را هضم کند. من هم باید بچرخم. اما در این جا که من هستم جاذبه ای نیست. خورشید اگر زمین را می چرخاند، من را کیست که بچرخاند؟
در منتها الیه آفرینش ایستاده ام و مرددم. در مورد خودم هم مرددم. در مورد مرگ. در مورد زندگی. در مورد استخوان هایی که گوشت سیاهِ رویشان دارد خوراک مور و ملخ می شود. در مورد شلواری که از زانو به بالاش سوخته. در مورد زیورآلاتی که رنگ سیاهی به خود گرفته اند. در مورد آب. در مورد آتش. در مورد این کتابی که دم دستم هست هم مرددم.
قوی ترین موسیقی ها و حماسی ترین اوراد آسمانی هم دل من را بند نمی توانند زد. ظروف نشکن را نمی شود شکست. ولی اگر بشکنند هزار هزار تکه می شوند. خودت باید جمعش کنی. خودت که شکستی ش. و راست ش را اگر بخواهی مرددم که بتوانی. به تو هم مرددم. تو که از ما میخواهی به قدرت ت تردید نداشته باشیم. به خودت و به آنچه توی سرت میگذرد مرددم. به بودن ت هم مرددم. به صداقت ت. به انسانیت ت هم مرددم؛ تویی که ادعای خداوندی داری.
انسان چیست؟ دلم میخواهد همین الآن بروم و آن گورهای لعنتی را بکنم و گوشت های گندیده تان را از زیر خاک در بیاورم. شاید آگاهی تان آن تو محبوس باشد. شاید با دست خودم گیرتان انداخته باشم.
ای نارنجی ترین دختر دنیا. به نام “انسان” زنده نگه ت می دارم. به نام دوست داشتن و به نام عشق. تو را که دوست داشتنی ترین انسان عاشق بودی، تو را زنده نگه می دارم. توی حجم دل خودم زنده نگه ت می دارم. گیرم بدن ت زیر یک متر خاک پوسیده شود. خلاء اهمیتی ندارد. هرچه هست توی سینه من است. توی سینه من زنده می مانی. با همان خنده هایت که “زیباترین منحنی دنیا” بودند.
ای از خود گذشته ترین مادر دنیا. ای که لغت مادر را ترجمه کردی. ای با معرفت ترین. تو را هم همین تو زنده نگه می دارم. در منتها الیه آفرینش، حیات تنها توی سینه من است که ادامه دارد و خدا هم همین تو محبوس است. کعبه هم همین جاست. آن خانه مکعب مربعی تو خالی هم همین جاست. دورش طواف کن. احرام ببند و طواف کن. توی سینه من انصاف هست و “رنج” به صورت متوازن بین آدم ها توزیع می شود. حالا که دست از خلاء کشیده ای، همین جا آرام بگیر.
ای سبزترین داداش دنیا. به نام تمام مناظر سرسبزی که چشمانت از دیدنشان محروم شدند و به نام تمام دقایقی که زندگی نکردی و به نام تمام حرف هایی که نزدی و نشنیدی و به نام تمام اسباب بازی های سبزی که نخریدی و به نام شعله هایی که به رویت گلستان نشدند، ای آسمانی تر از ابراهیم نبی، تو را توی آسمانی ترین جای سینه خودم زنده نگه می دارم.
در منتها الیه آفرینش ایستاده ام و چشمانم جز درون خودم را نمی توانند ببینند و جز با خودم نمی توانم حرف بزنم و جز از خودم نمی توانم تغذیه کنم و جز توی خودم نمی توانم راه بروم. منتها الیه آفرینش شگفت انگیز است منتها علیه آفرینش.
زمین را گرد آفریده اند … انتهای آن همان ابتدای آن است !
حتی زمین تخت باوران هم تصویری بسته از آن دارند؛
این جدیدتر ها هم ساختاری بسته از فضا-زمان معرفی میکنند
اصلا آفرینش همینطور است !
در منتها الیه آفرینش …هیچ چیز نیست به جز یک در!
که اگر باز کنی میبینی ابتدای آفرینش ایستاده ای ! ابتدای زندگی! ابتدای بودن !
همین تجربه ی تلخِ ماندن ؛
همین بازی مسخره ی زندگی هامان؛
ماندن در کنار اسباب بازی های این مردم که هزار بار بچه گانه تر از اسباب بازی های پارساست !
همین آدم های خاکستری که نه سبز اند و نه نارنجی !
انسان چیست؟
نمیدانم
ولی عیسی به پیروان فرمود:( اگر به گور ها دقت کنید؛ درمیابید که تن چیست )
نیازی نیست از گورها کسی را بیرون بکشی ؛ به زودی آنها ما را به درون خواهند کشید و در خواهیم یافت …
سینا جان؛ ظرف ها اگر بشکنند هزار تکه میشوند ولی (آینه ها) اگر بشکنند هزار آینه میشوند …
کاش گورها برای من و پدرم هرچه زودتر دست به کار بشن. حالا که بیشتر از یک ماه با مرگ زندگی کردیم دیگه ترسی ازش نداریم. ما حتا محلشون رو هم تعیین کردیم و خریدیم. کاش اون کسی که ادعا میکنه به ما حیات بخشیده و قراره برای این زندگی زورکی بازخواستمون بکنه لااقل اجازه مردنمون رو دست خودمون میداد. چی میگم؟ با کی حرف میزنم؟ سر کی غر میزنم؟ مرسی بابت کامنت خوبت. چندین و چند بار خوندمش. مخصوصن خط آخرشو.
امیدوارم زودتر به یه آرامشی برسی که مرگو اونقد دور نبینی که آرزوت باشه
مطمعنم اگه آروم بشی آرامش اون عزیزا رو هم حس میکنی
آرزو میکنم خدا زودتر بهت نشون بده که هنوز کار نکرده داری
الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
خیلی ممنون برای آرزوهای خوبی که برام داری.
تو را بردند
غم خوردیم و غم ما را خورد
بنده ی سوگ شدیم و
از آنجا بود که ما هم
ایستاده آرمیدیم
تو را بردند
و هیچ چیز برنگشت
تو را بردند
رنگ زندگی را نیز.
(94/10/2)
همونطور که گفتی هرکس در کس دیگه ای «در جست و جوی روح آشنای خویش است»…
این خیلی تلخه.. اما ناباورانه اتفاق میفته تا ابد. زندگی از اون لحظه عجیب میشه که رنگ نگاهت با همه فرق می کنه درحالی نخواستیش. همه میدونن که میرن اما تا وقتی برن، نگاهشون به اونیه که از همه دردش بیشتره. انگار باهاش خودشونو تسلی میدن. باور کن همه اینطوریم. آدما به یه مظهر درد و استقامت نیاز دارن وگرنه از ترس می پکن؛ همه میدونن که میرن اما در لحظه ای از زندگی به انتظار مرگ دچار میشن. «دچار شدن به حس مرگ» همیشگی نیست، از یه جایی به بعد مثل خوره تو کل وجودت ریشه می دوونه، یه آدم دیگه ت می کنه که هیچ شباهتی با اونی که قبلا بودی نداره و فقط با زندگی کردنه که می فهمی مرگ راه نیل به حقیقته. شاید بخاطر همینه که میگن با مرگ انسان سبک میشه. انگار که توی خون آدم هواشو دمیده باشن تا پرواز کنه و راحت شه. مادامی که زنده ایم کارمون زندگی با خاطره هاست که سختترین کاره و به خدا هیچ کاری تو دنیا از این سخت تر نیست که انسان با خودش تنها باشه.
خیلی ممنونم برای کامنت پر از محبتت دوست خوبم.