میدانم که هنوز هم همانجا هستی. اگرچه بریده بریده ولی میدانم که هنوز هم نفس میکشی.
هر مردی یک توماس شلبی درون دارد. همانطوری که هر زنی یک ایلونا. میدانم حالت بد است. این را به طور خاص وقتی متوجه شدم که نمیتوانستی پیکی بلایندرز را ببینی.
دوست داشتی خانواده بسازی. قرار بود باغ بزرگی بخری و یک ویلای زیبا و چند اسب اصیل. که سارا و پارسا آنجا تمرین اسب سواری کنند. قرار بود طره سالی یک بار با دوستان نزدیکتان تماس بگیرد و برای چند روز همه را دعوت کند ویلا. و قرارهای دیگری که تنها تو میدانی و خودم. و تو ای سرخورده ترین توماس شلبی ای که میتوانم متصور شوم. حالا تنها مانده ای. بدون خانواده و بدون طره.
با تمام این ها زنده ماندنت به خودی خود ارزشمند است. من بودنت را ارج می نهم و به جای تمام کسانی که باید از بودن کنار تو احساس آرامش و امنیت می کردند، از بودن با تو احساس آرامش و امنیت می کنم. به تصمیم گیری های هوشمندانه ات ایمان دارم و مطمئنم که می توانستی خیلی ها را خوشحال کنی. هنوز هم می توانی انگار. این بار اما بگذار من تصمیم بگیرم. بگذار کمی بهش فکر کنم.