طره جان بابا. چهطوری؟ خوبی؟ خوشحالی؟ چند وقتی هست که با هم حرف نزدهایم، نه؟ با هم که حرف نمیزنیم البته. من با تو حرف میزنم و تو گوش میکنی. اینها را یادت باشد ها. نمیدانی چهقدر بدم میآید از این کار.
راستش را بخواهی؛ از اینکه هر روز خوشگلتر میشوی نگرانم. بس است بابا. اینطوری ممکن است هیچوقت نتوانم پیدات کنم ها. با این بیملاحظهگریهات ممکن است هر دو مان را به کشتن بدهی. با تمام اینها؛ با تمام این نبودنها، با وجود این بیمهریها، باز هم خدا تو را از ما نگیرد. خدا من را از تو نگیرد. خدا من را از من نگیرد. خدا تو را از تو نگیرد. به قولی، خدا من و تو را از من و تو نگیرد. نمیفهمی البته. همین نفهم بودنت را دوست دارم. همین به موقع فهمیدنت را. همین گزیده فهمیدنت را.
خواننده میفرماد: “میترسم فصل من سر بیاد؛ کاریم ازم بر نیاد.” بترسم طره جان؟ نترسم؟
این روزها دارم گیج میزنم. گمانم خمار لبهای توام. خواستم بهت نامه بنویسم که از خر دجال بیایی پایین. این حال و روز برای من و تو نان و آب نمیشود به جان طره. همین. کار خاصی باهات نداشتم. کمی دلم برات تنگ شده بود. که البته چیز مهمی نیست. و میخواستم بهت بگویم که این نبودنت دارد طولانی میشود ها. من اینقدرها هم وفادار نیستم. نه نه. لازم نکرده. نمیخواهم باز بیایی سری بزنی و بعد گم و گور شوی. این مرتبه جز به یک بودن سفت و محکم راضی نمیشوم. همین.