بعد از چند ساعت کلنجار ذهنی در مورد این بیت:
“جمعی به در پیر خرابات خرابند قومی به بر شیخ مناجات مریدند”
به مهدی پیغام میدهم و میپرسم شاعر توی این بیت کدام دسته را نکوهش میکند؟ جمعی را که به در پیر خرابات خراب است، یا قومی را که به بر شیخ مناجات مرید است؟ کمی فکر میکند و میگوید که هیچکدام را. ازش میخواهم بیتهای قبل و بعد را بخواند:
“یک طایفه را بهر مکافات سرشتند یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند”
توضیح میدهم که توی تمام این ابیات شاعر دارد دو قوم را با هم مقایسه میکند. توی سایر بیتها معلوم است که از نظر شاعر کدام دسته کم ارتفاعتر و کدام دسته والاترند. ولی توی آن بیت … آن بیت را نمیفهمم.
مهدی میگوید که نه. در سرتاسر شعر، شاعر هر دو دسته را “مردِ خدا” میداند. هر دو را نیک میپندارد. شعر را دوباره میخوانم. کیف میکنم. کیف میکنم. خیلی زیاد کیف میکنم (فارغ از اینکه فروغی واقعن چهچیزی توی ذهن داشته، این زاویه دید خیلی از نظرم زیبا و درست است.) . دوستِ شاعر داشتن، علاوه بر پز دادن یک خاصیتهایی هم دارد انگار. :))
شعر کاملِ فروغی را از اینجا بخوانید. (حتمن با ذهنی آزاد بخوانید. قول میدهم که لذت میبرید.)
همینطور این شعر را با صدای شهرام ناظری عزیز بشنوید. شهرام ناظری خیلی عزیز! (بیپتیونز)
من تقریبن هیچ چیز از موسیقی نمیدانم. با اینحال امیدوارم شما هم موافق باشید که شعر عرفانی را باید با صدای تنبور و سهتار و دف (و با اغماض، تار) شنید. اگر اشتباه نکنم ساز استفاده شده در این قطعه تنبور است. چه ساز خوبی و چه صدای دلنشینی.
پینوشت: شنیدم که توی این بیت:
“همت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند”
کلمهی “یکی” اشاره به خدا دارد و خواننده باید با تأکید آن را بخواند. به نظرم ایراد درستی آمد.
بعدن نوشت نامربوط: رفیقم؛ هدی جان صابر. همین الآن لابهلای این مزخرفاتی که پیرامون ما را احاطه کردهاند، باز نام پاکت به چشمم خورد. سلامِ صمیمانهی این کوچکترین فرزندِ خود را بپذیر؛ ای دلیل خرسندی من از انسان زاده شدن، ای که بودنت به انسانیت شرافت بخشید، سلام صمیمانهی من را بپذیر.
خواستی که چشمانت را به مردم هدیه بدهی؛ چشمها را ازت گرفتند. خواستی که شاعرانهگیت را به مردم هدیه کنی؛ هوا را ازت گرفتند. قلبت را با دست خودت بیرون کشیدی؛ توی مشتت گرفتی و فشار دادی؛ خون پاشید. تاریخ و جغرافیا خونی شد. این مرتبه کاری از دستشان برنیامد.
میدونی که زیاد عادت به کامنت گذاشتن ندارم. مثل همیشه خوب نوشته بودی و چه شعر و آهنگ خوبی انتخاب کردی برای نوشتن دربارهش. اما چیزی که باعث شد کامنت بذارم پینوشتت بود. خوشحال میشم از اینکه هنوز هم دوستایی دارم که یادشون مونده تمامقد ایستادن به احترام چنین انسان هایی رو ، و در عین حال یه بغضی گلوم رو میگیره…
امروز اومدم به سایتت سر بزنم و فکر نمیکردم پست جدیدی گذاشته باشی و گذاشته بودی و کیف کردم از اینکه تونستم معنی شعریو بفهمم که انقدر تو رو به وجد میاورد. دین همین است. زیبا و دلنشین و موثر
پی نوشت ت به قدری قشنگ بود که حالم را به شدت عوض کرد. به شدت پی نوشتت قابل ستایش ه.
خواستی که شاعرانهگیت را به مردم هدیه کنی؛ هوا را ازت گرفتند
چقدر زیباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خوشحالم که از خوندن اون پینوشت اینقدر کیفور شدی.
ولی فکر نمیکنم هنوز تونسته باشم جبران کنم اون اندازه لذتی رو که از تعبیر تو در مورد شعر فروغی بردم.