جکوزی استخر با اختلاف زیادی دوستداشتنیترین جای دانشگاه است برای من. سونای بخار، سونای خشک، فودکورت، سالن غذاخوری و میز کارم در رتبههای بعدی قرار دارند.
من آدم درونگرایی هستم و اگر روی مود اتوپایلوت باشم، خود به خودی با کسی سر صحبت را واز نمیکنم. با این حال خیلی لذت میبرم از محیطهای شلوغ. دوست دارم گوشهای بنشینم و تماشا کنم و گوش بدهم. حتا مهم نیست دختر زیبایی توی تصویر باشد یا نباشد. حتا مهم نیست از حرفهای جمعیت چیزی بفهمم یا نفهمم. از کنار آدمها بودن معمولن احساس آرامش میکنم. مخصوصن از وقتی فهمیدهام میمونند.
توی استخر که دیگر معرکه است. هیچکس لباسی تنش نیست. هیچکس ساعتی روی مچش نبسته. و هیچکس سوئیچ ماشینش را توی هوا تاب نمیدهد. همه لخت هستیم و این چهقدر لذتبخش است. تازه اینجا میشود نشست و به آدمها گوش داد. (توضیح: گوش را نمیکنند، میدهند.)
موهاش را سفید کرده بود. از حرفهاش فهمیدم 50 سالی دارد. ولی خیلی جوانتر به نظر میرسید. با بغلیش یک آشنایی مختصری پیدا کرده بود. داشت براش توضیح میداد که 30 سال پیش توی همین دانشگاه مهندسی مکانیک خوانده.
_من یک روز باید بفهمم این مکانیک شریف چه ویژگیای دارد که این همه آدم خفن از توش بیرون زدهاند. امیرخانی و شعبانعلی و دوست قدیمی خودم احسان. و حالا این مرد 50 ساله. کلن هر مکانیکی شریفیای که من میشناسم انسان فهمیدهایست. یعنی زندگی را فهمیده. بگذریم._
داشت میگفت 30 سال پیش همینجا لیسانس مکانیک گرفته و بعد رفته و 10 سال کار کرده. بعد متوجه شده که استعدادش توی مدیریت است. برمیگردد همینجا و ارشد مدیریت تکنولوژی میگیرد. میگفت آن روزها شریف اقتصادش ضعیف بود و برای همین مدیریت بازرگانی را توی علامه طباطبایی میخواند. بین این دو تا ارشد هم 4-5 سال فاصله انداخته بود. نهایتن یک روز به این نتیجه میرسد که باید به صورت دقیقتر در مورد مدیریت استعدادها مطالعه کند. و برای همین است که حالا دانشجوی دکتری مدیریت استعدادهاست توی شریف.
آن کنار دستی، جوانی بود که او هم داشت دکتری میخواند. ریاضی محض. تازه از فرصت مطالعاتی برگشته بود و خیلی زیاد نا امید بود. او پشت سر هم خوانده بود. از اینها بود که اشتباهی فکر کردهاند مسابقه است و باید یکی بعد از دیگری مدارج دانشگاهی را از بهترین دانشگاهها کسب کنند. البته الآن سر عقل آمده بود. ولی خب حالا خیلی دیر شده؛ نه؟ به 30 سالهگی برسی و هنوز از نظر مالی وابسته باشی. دیر است دیگر. جوانیت را بگذاری توی دانشگاه زیر دست اساتیدی که اگر ولشان کنند و بهشان تضمین بدهند پولشان را سر ماه واریز میکنند، یک لحظه توی دفترهاشان نمیمانند، روی یک سری مسأله تخیلی کار کنی و مقاله بدهی. مقاله بدهی و نا امید باشی. ادعا کنی که به ریاضی علاقه داری ولی دغدغه این را داشته باشی که مسیر خوابگاه تا دانشگاه را با مترو بروم یا با تاکسی؟ دیر است دیگر.
میگفت میروم از ایران. چه حیف. مرد مو سفید ولی بهش گفت ما کارمان همین است که استعدادهای شما را هدایت کنیم. مرد مو سفید کاش زودتر فارغ التحصیل شود. این مملکت خیلی وقت است که دچار دو تا بیماری جدی شده. یکی اینکه استعدادها به درستی هدایت نمیشوند. و دوم اینکه معیار گزینش افراد در مناصب و مشاغل تقریبن مستقل از استعدادهای آنهاست. مرد مو سفیدِ آرام و دوستداشتنی، ازت میخواهم که زودتر فارغ التحصیل شوی.
ما هم البته چند وقتیست که داریم برای این موضوع برنامهریزی میکنیم تا شاید بتوانیم رسالت اپسیلونی خودمان را به جا بیاوریم. 4-5 نفر دیگر و من همدیگر را کمک کردیم تا نوزادی را به دنیا بیاوریم. اسمش را گذاشتهایم راهوش (اینستاگرام – وبسایت) و این روزها داریم بهش شیر میدهیم. شاید کمی بعد بتواند کمک حال مرد مو سفید باشد توی این سرزمین بایر.
پینوشت: “لب جکوزی” احتمالن یک دسته جدید از نوشتهها توی این وبلاگ خواهد بود. این دومین نوشته از این سری است. نوشتهی قبلی را همین الآن آپلود کردم و میتوانید آن را بخوانید. البته نمیخواهم خودم را مقید کنم که توی این دسته، حتمن خاطرات لب جکوزی را براتان تعریف کنم : )) کمی که بگذرد خودتان سبکش را متوجه خواهید شد.