دنیل کانمن توی کتاب ارزشمند “تفکر، سریع و کند” بحث مهمی تحت عنوان دسترسپذیری اکتشافی دارد. توضیح میدهد که انسانها وقتی در مورد بسامد یک رویداد یا اندازه یک مجموعه مورد پرسش قرار میگیرند، معمولن دچار خطا میشوند. آنها در ارزیابیهاشان معمولن برای نمونههایی که خوش توی حافظهشان جا گرفته و به راحتی به ذهنشان خطور میکند وزن بالایی اختصاص میدهند.
نتایج پژوهشی از پاول اسلوویچ و همکارانش ( به نقل از دنیل کانمن )، نشان میدهد که افراد امکان مرگ بر اثر مسمومیت غذایی را بسیار بیشتر از احتمال مرگ بر اثر اصابت رعد و برق تخمین میزنند. در حالی که آمار واقعی نشان میدهد احتمال مرگ بر اثر اصابت رعد و برق 52 برابر بیشتر است.
توضیح دنیل کانمن در مورد این خطای فاحش، آموزنده و الهامبخش است. به ادعای او، آسایش ذهنی در به یادآوری خاطراتی در مورد مسمومیت غذایی در مقابل چالش ذهنی در دسترسی پیدا کردن به تجربیات یا اطلاعاتی در مورد آسیبدیدگی یا مرگ بر اثر رعد و برق موجب این اشتباه میشود.
به عنوان مثالی دیگر از همان پژوهش بد نیست بخوانیم: “مرگ بر اثر بیماری هجده برابر محتملتر از مرگ بر اثر حادثه است. اما شرکتکنندگان در این پژوهش احتمال آنها را برابر تخمین زدند.” که به نظر میرسد ناشی از این واقعیت باشد که اخبار حوادث بسیار گستردهتر پوشش داده میشوند و تأثر برانگیزترند و نتیجتن بهتر و بیشتر از خبر مرگ بر اثر بیماری توی حافظهها جا خوش میکنند.
حاشیه:
رجوع کنید به بند و بساتی که بعد از از دست رفتن جان 32 نفر از هموطنانمان در حادثه سانچی توی reptilian brain به راه افتاد. (و کسی در مورد سوختن آن همه نفت عزیز که به صورت بالقوه جان صدها یا شاید هزاران نفر را نجات میداد و واضحتر از آن ساعتها وقتی که مردم کشور برای دنبال کردن آن خبر هدر دادند و قطعن بیشتر از کل عمر 32 انسان بود، حرفی نزد.)
اتمام حاشیه
تا جایی که یادم هست، دن اریلی هم توی کتاب “نابخردیهای پیشبینی پذیر” بحث مشابهی را مطرح میکند.
شاید مرتبط کردن این موضوعات به تصمیمگیریهای روزمره کار آسانی نباشد. من در اینجا میخواهم این کار را بکنم تا همه با هم بفهمیم چهقدر… چهقدر غفلت کردن از این موضوعات میتواند زندگیهامان را تحتالشعاع قرار بدهد.
در پژوهش دیگری توسط نوربرت شوارتز (به نقل از دنیل کانمن )، شرکت کنندگان در پژوهش به دو دسته تقسیم شدند. از دسته اول به ترتیب دو سوال پرسیده شد:
- شش مورد را بهخاطر بیاورید که در آن موارد با اعتماد به نفس کار میکنید.
- بعد از پاسخ دادن به سوال اول، ارزیابی خود را در مورد اینکه در مجموع چهقدر آدم با اعتماد به نفسی هستید، اعلام کنید.
از افراد دسته دوم، عینن همین سوالات پرسیده شد. با این تفاوت که آنها به جای 6 مورد، باید 12 مورد را به خاطر میآوردند:
- دوازده مورد را بهخاطر بیاورید که در آن موارد با اعتماد به نفس کار میکنید.
- بعد از پاسخ دادن به سوال اول، ارزیابی خود را در مورد اینکه در مجموع چهقدر آدم با اعتماد به نفسی هستید، اعلام کنید.
نتیجه غیربدیهی و شگفتآور است. افراد دسته دوم در مجموع خودشان را موجودات با اعتماد به نفس کمتری ارزیابی کرده بودند. علت این بود که یادآوری 12 مورد (حوزه) که فردی در آن اعتماد به نفس داشته باشد، از لحاظ ذهنی کار سخت و طاقت فرساییست؛ احتمالن ذهن بعد از یادآوری چند مورد خسته میشود و عدم دسترسپذیری به اطلاعاتی برای اثبات اعتماد به نفس داشتن، نهایتن به نداشتن اعتماد به نفس منجر میشود (البته در اینجا “اثر لنگر” هم مشهود است که موضوع فصل دیگری از کتاب است.)
حالا فرض کنید سوال را به صورت وارونه بپرسیم. از دسته اول بخواهیم 6 مورد را به خاطر بیاورند که در آن اعتماد به نفس ندارند و از گروه دوم بخواهیم این کار را برای 12 مورد انجام دهند. یادآوری 12 مورد سختتر است و نتیجتن افراد دسته دوم خودشان را انسانهای با اعتماد به نفسی مییابند. مسخره نیست جان شما؟
خطای دسترسپذیری (که تنها چیزی حدود 1% از حجم کتاب فوقالعاده دنیل کانمن را تشکیل میدهد) و موضوعات مشابه دیگر به خوبی نشان میدهند که چرا نمیتوانیم به خودمان و جریانهای ذهنیمان اعتماد کنیم. فراتر از این، اینها خیلی خوب نشان میدهند که چرا باید در مشورت گرفتنهایمان بسیار محتاطانه عمل کنیم.
مشاور ازدواجی را تصور کنید که توی جلسه اول از شما میخواهد چند دلیل بیاورید که چرا قصد دارید ازدواج کنید و چرا با این آدم به خصوص؟ شما شروع میکنید:
- چون که براش احساس آمادگی میکنم.
- دلم میخواهد حالا که در آستانه تصمیمگیریهای مهم زندگیم هستم کسی را با خودم همراه کنم.
- چون دختر/پسر خیلی خوبیست و نمیخواهم از دستش بدهم.
- میخواهم به نیازهای عاطفیم رسیدگی کنم.
به چهره مشاور نگاه میکنید. او (احتمالن چون میخواهد روی آنچه در ادامه میگویید تأثیر نگذارد) پوکر فیس نشسته و توی چشمهاتان زل زده. از خودتان میپرسید کافی نبود؟ خیلی خب…
- چون میخواهم یک چهارچوب کلی در مورد مخارج و پسانداز کردن توی زندگیم داشته باشم؛ میخواهم برای رشد اقتصادی خانوادهام برنامهریزی کنم.
- چون میخواهم شادتر زندگی کنم.
- چون دوست دارم با سایر زوجهای جوان دور و ورم ارتباطات خانوادگی داشته باشم.
و او هنوز پوکر فیس نشسته است. اوه شت. بیشتر از این چیزی به ذهنم نمیرسد. نیمی از همینها را هم در لحظه سمبل کردم و از قبل بهشان فکر نکرده بودم. اوه خدای من. من دلایل کافی برای ازدواج کردن ندارم.
اگر او بعد از گزاره سوم، لبخند میزد، حرفتان را قطع میکرد و شما را تأیید میکرد که بله… خیلی خوب است… برویم سراغ سوال بعدی، شما چه حسی پیدا میکردید؟
جلسه بعدی که از شما خواست 10 مورد از نکات مثبت و منفیای که توی طرف مقابل دیدهاید را لیست کنید، اگر به جای اینکه ازتان بخواهد حتمن یک لیست مفصل توی خانه بنویسید و جلسه بعد براش ببرید، اگر به جای این کار، همانجا شفاهن از شما سوال میپرسید که 3 مورد مهمتر را بیان کنید، آیا ممکن بود احساستان (لااقل به صورت لحظهای) در مورد مناسب بودن یا نبودن فرد مقابل برای ازدواج تغییر کند؟ اگر ترتیب لیستها را عوض میکرد و از شما میخواست اول نکات منفی را بنویسید و بعد مثبتها را چهطور؟
_اگر شما هم مثل من هستید و اهمیت چندانی برای توصیههای یک مشاور قائل نیستید، از این توضیحات تعجب نکنید. افراد زیادی، بالاخص افراد قبیله سوم برای توصیههای شفاف و روشن ارزش بالایی قائل میشوند._
از حدود 7-8 ماه پیش به اهمیت مهارت “تصمیمگیری” که یکی از همان مهارتهای نامرئی است پی بردهام. توی این فاصله بیشتر از هزار صفحه براش کتاب خواندهام و مقدار خیلی بیشتری بهش فکر کردهام و براش تمرکز گذاشتهام و اقرار میکنم که هنوز توی تصمیمگیریهام بدتر از افتضاح عمل میکنم.
با این توضیحات، چهطور میخواهیم توی تصمیمگیریهای کوچک و بزرگمان به نرم جامعه (reptilian brain) و یا حتا متخصصان و مشاورانی که توانایی غلبه به خطاهای ذهنی خودشان را ندارند اعتماد کنیم؟ حالا که این اندازه در برابر جابهجایی عدد 6 با 12 در یک پرسش ساده، آسیبپذیر هستیم، چهطور انتظار داریم از مشورت با افراد مختلف آگاهی معتبری دستگیرمان شود؟
پینوشت: در مورد دسترسپذیری و نحوه به یادآوری اطلاعات ذخیره شده در حافظه، در ابتدای این مطلب چیزهایی نوشتهام که شاید به درک این نوشتهها کمک کند.