1. دیروز از طریق بچههای گروه دوستداران محیط زیست دانشگاه، با جمعیت داوطلبان سبز همراه شدیم تا در منطقه عمومی تلو در شمال شرق تهران درخت بکاریم. این برنامه برای من بی اندازه شیرین و لذتبخش بود. دوست دارم شما هم توی انرژی این عکس سهیم شوید.
در یکی دو سال پایانی تحصیلم در امیرکبیر، همیشه توجهم به مرد ریش بلندی جلب میشد که نظافت پیادهروی خیابان حافظ را به عهده داشت. از دیدن چهره آرامش احساس خوبی پیدا میکردم. دیروز که این کارگرها را دیدم، یادم به یاد آن پیرمرد افتاد و دلم خواست باهاشان عکسی بگیرم و آنها هم قبول کردند. چهقدر که از اعماق قلبم نسبت بهشان محبت دارم.
همین. خواستم بهتان خبر دهم که درختها را کاشتهایم؛ حالا با خیال راحت ماشینهاتان را بیندازید کف خیابانها و بزرگراهها : )).
2. یادم هست که از نویسنده مطرحی که کلاس نویسندگی برگزار میکرد، پرسیدم توی پرورش نویسندههای جدید چه فایده؟ مگر یک انسان در طول عمرش چند رمان میخواند؟ آیا آنقدر تعداد رمانهای خوب زیاد نیست که بتوانیم از شما بخواهیم این کلاسها را تعطیل کنید؟ آیا ممکن است از این کلاسها رمانی در بیاید، بهتر از چند صد رمان برتر جهان؟
جواب داد که یک رمان خوب لزومن در هر مختصات زمانی و مکانیای خوب نیست. بهترین رمان برای نسل جوان جامعه امروز ما در ایران شاید چیزی غیر از رمانهای شناخته شده جهانی باشد. آن بهترین رمان، باید امروز و توسط آدمهای این روزگار نوشته شود. و چهقدر حرف درستی زد.
شاید رمانهای رضا امیرخانی از همین جنس باشند.
یادم هست که جایی دیگر در خدمت نویسنده مطرح دیگری بودیم و او داشت به ما درس نوشتن میداد. مرتب تأکید میکرد که مبادا به سرتان بزند و بخواهید که از زبان جنس مخالفتان داستان بنویسید. در نمیآید و خراب میشود. میگفت با اینکه خیلیها هوس چنین کاری به سرشان زده، اما من رمانهای خیلی کمی میشناسم که این تجربه را کرده باشند و کاری درخور خواندن ارائه داده باشند.
شاید رمان اخیر رضا امیرخانی جزء این معدود تجربههای موفق باشد.
جدا از نثر شیوا و فوقالعاده دوست داشتنی کتاب “رهش” و همینطور لذت مطالعه روایتی از زبان جنس مخالف نویسنده (طوری که من شخصن به شخصیت اول داستان دلبستهگی عاطفی پیدا کردم. و البته در عین حال به خاطر متأهل بودن او از این دلبستهگی عذاب وجدان داشتم.)، بهانهی من برای معرفی این کتاب، پرداختن آن به معضلات شهری تهران است. طوری تهران را از چشمتان میاندازد که دوست دارید روی تک تک سنگفرشهاش بالا بیاورید و توی دلتان به آدمهایی که خیلی خوشحال توی این کثافت زندگی میکنند بخندید. از جمله احتمالن به خودتان.
این کتاب را میخواهم به یکی دو دوست عزیز هدیه بدهم. اما علاوه بر آنها، دو جلد از این کتاب را هم نذر کردهام که به کسانی دیگر هدیه کنم. اگر ساکن تهران هستید و دوست دارید این کتاب را بخوانید، خیلی ممنون میشوم که آدرس دقیق خود را برای من ایمیل (sinaaeeneh at gmail) کنید تا بتوانم نذرم را به جا بیاورم. البته در صورتی که مایل باشید، از طرف من این امکان وجود دارد که جایی قرار بگذاریم و گپی بزنیم و حضورن این کتاب را به شما تقدیم کنم.
اسمش “فردا”ست. فردا کلمهی عجیبیست. ببین که چهقدر قدرت دارد. ببین که چهقدر انرژی و سرزندهگی دارد. ببین که چه اندازه افسونگر و اغوا کننده و محرک است. نگاه کن که چهطور تو را وسوسه میکند که پا پس نکشی و به امید وصالش ادامه دهی. یکسر شادابی و انگیزه و امید است این کلمه. البته مثل این گل که دیر یا زود زرد میشود، تقریبن همیشه بهت خیانت میکند فردا. هر بار که بهش میرسی و میخواهی ازش کام بگیری، یک قدم عقب میرود و تو میمانی و مخلوطی از حس استیصال و احساس امیدواری. همین یک کلمه است که هر شبِ ما را صبح میکند و همین یک کلمه است که بعد از هر بار زمین خوردن ما را سر پا میکند. میتوانستم اسمش را بگذارم “زن” و درست همهی این معانی را برسانم. زن اما چیزی بیشتر از فرداست. زن فردا هست و بیشتر از فرداست. زن زرد نمیشود. زن اگر زن باشد سبز میماند همیشه. یعنی اگر زرد هم بشود، موقتیست. کافیست “فردا”ش را عوض کند. زن گلدان است با گل فیالواقع. هر دوی اینها، گل و گلدان با هم، میشود زن.
پینوشت: شانس آوردم که ابزار عکسبرداری ندارم. وگرنه خودم را خفه کرده بودم بس که از زوایای مختلف ازش عکس میگرفتم. این دو تا عکس کج و معوج را یک دوست خوب برایم گرفته. خیلی ممنون “ف” عزیز بابت پیشنهادت و بابت این عکسهای کج و معوج : ))
بعدن نوشت: حالش خوب نیست و نوک برگاش زرد شده. امروز رفتم با گلفروشی مشورت کنم، گفت که کمبود آهن داره. من میگم این زنه… : ))
جایی شنیده بودم یا شاید هم خوانده بودم که انسانها موقع مرور چیزها احمقانهتر از چیزی که خودشان تصور میکنند، رفتار میکنند. به طور مشخص، وقتی دورانی از زندگیمان، مثل دوران دبیرستان یا خاطرات یک سال کار کردن در شرکتی را مرور میکنیم و میخواهیم ارزیابی خودمان از آن دوران را بیان کنیم، به شکل نامتناسبی به بهترین لحظات و بدترین تجربیات و همینطور تجربیات روزهای اول و روزهای پایانی، وزن بالایی اختصاص میدهیم.
اجازه دهید با یک مثال توضیح دهم. فرض کنیم شما یک سال در شرکتی مشغول به کار بودهاید و در تمام این مدت جنس کاری که به شما محول شده یا موقعیتتان در آن شرکت برای شما چندان رضایت بخش نبوده است. اگر بخواهیم یک عدد به میزان رضایت شما از موقعیت کاریتان نسبت دهیم، باید بگوییم که در تک تک روزهای اشتغالتان در آن شرکت شما رضایتی بین 50 تا 60 واحد را تجربه کردهاید. به استثنای یکی دو روز مشخص که میزان رضایت شما به 100 واحد رسیده است. مثلاً شبی که به دعوت مدیرتان همراه با خانواده به تماشای یک تئاتر خوب نشستهاید. اگر سالها بعد کسی از شما بپرسد: “تو توی فلان شرکت کار کردهای نه؟ چهطور جاییست؟ به تو خوش گذشت؟” در چنین شرایطی شما به شدت در معرض یک ارزیابی غیرمنطقی هستید. به احتمال قوی چند لحظه چشمانتان را میبندید و دو سه فریم از کل آن یکسال توی ذهنتان مرور میشود. به احتمال خیلی بالا یکی از این فریمها مربوط به خاصترین تجربه شما در آن شرکت، یعنی شبی که به دعوت مدیر به تماشای تئاتر نشسته بودهاید، برمیگردد. خیلی محتمل است که بعد از اینکه چشمهاتان را باز کردید، اینگونه پاسخ دهید: “آنجا فوقالعادهس. بدیهایی هم داردها، اما در مجموع جای خیلی خوبیست.”
تا جایی که من خبر دارم، ساختار حافظه انسانی برای محققان مغز و نوروساینس هنوز رازناک و مبهم است. انگار چیزی گم نمیشود. انگار هرچیزی که ما میبینیم و میشنویم یک جایی ثبت و ضبط میشود. اما ذهن تنبل ما همیشه یک نسخه مختصر شده از اطلاعات را دم دست نگهداری میکند و بقیه را میاندازد توی سطل زباله. البته که اطلاعات توی سطل زباله قابل بازیابی هستند، اما اینکار خودبهخود انجام نمیشود.
گویی حافظه ما تمام اطلاعات 10 دقیقه گذشته را با وضوح بالا نگهداری میکند. و همزمان اطلاعات قبلی را هرس میکند. همینطوری از شاخ و برگهاش میزند. همینطوری خلاصهتر و مختصر و مفیدترش میکند. اگر یک سال از امروز بگذرد، ای بسا ذهن شما توی هرس کردنهای متوالی هیچ اطلاعاتی از امروز را ذخیره نکرده باشد و همه را ریخته باشد توی سطل زباله. حالا باید روشن باشد که چرا ما توی ارزیابیهامان از دورههای زمانیای که در گذشته اتفاق افتادهاند، احمقانه عمل میکنیم. ما فقط احساسات و اتفاقات و اطلاعات خیلی شدید را ذخیره میکنیم و نیز اولین و آخرینها را. برای همین است که اولین و آخرین و شدیدترین تصویری که از خودمان به جا میگذاریم به مراتب مهمتر از تمام بقیه تصاویریست که در لحظات معمولی از خودمان نشان میدهیم.
من را ول کنید همینجوری حرف میزنم : )). مقصودم چیز دیگری بود. میخواستم چند فریم مورد علاقهام توی دو سه تا از دوستداشتنیترین فیلمها و سریالهایی که دیدهام را براتان روایت کنم. دو سه روز پیش سعی کردم به بهترین سکانسهایی که توی ذهنم دارم، فکر کنم. جز این 4 تا چیزی توی ذهنم نیامد. فهمیدم که ذهن تنبلی دارم که زیادی همهچیز را خلاصه میکند. قبلن فهمیده بودم البته این را. بگذریم. این سکانسها را خیلی زیاد دوست دارم. برای همین میخواهم ازتان خواهش کنم به احترام من سعی کنید خیلی خوب حس و حال شخصیتهای فیلم را تصور کنید. اینها عصاره فریمهایی هستند که ذهن من از میان ساعتها فیلم دیدن انتخاب کرده. نگران نباشید چیز زیادی از قصه فیلمها افشا نمیکنم.
نخست: سریال خانه پوشالی.
فرانک آندروود آدم سیاس و قدرتمندیست. نفوذ زیادی دارد و مصداق عینی این شعار است : “یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.” یکی از دوستداشتنیترین شخصیتهای منفیایست که تا کنون دیدهام. همسری دارد به نام کلیر آندروود. من بهش میگویم بانو کلیر. فیلم اینجوری شروع میشود که فرانک برای رئیس جمهور شدن همحزبی دموکراتش خیلی زحمت میکشد و گویا یکی از مؤثرترین و نزدیکترین اطرافیان او به شمار میرود. اما به محض پیروزی، کسانی علیهش توطئه میکنند و پست وزارت خارجه که از قبل بهش قول داده شده بود را از چنگش بیرون میکشند. این فریم مربوط به اولین شبیست که مطمئن میشود قرار نیست به عنوان وزیر امور خارجه توی دولت جایی داشته باشد. تا صبح مینشیند لب این پنجره و سیگار میکشد و طرح میریزد. نیمههای شب بانو کلیر با دو فنجان قهوه از راه میرسد. فرانک توی چشمهاش نگاه میکند و میگوید:”من میدونم باید چه کار کنم. ما شبای زیادی مثه امشب خواهیم داشت.” بانو میگوید: “گود.” دو نفری یک سیگار را دود میکنند و بعد در ادامه داستان میبینید که چهکار میکنند این دو بشر. اشتباه نکنید توی این سکانس، شخصیت اصلی فرانک نیست؛ بانو کلیر است.
دوم: مغزهای کوچک زنگ زده.
فیلم زیبایی بود. لااقل به خاطر لوکیشنش. لااقل به خاطر فقری که به چشم مردم طبقه متوسطِ سینما رو معرفی میکرد. البته این اندازه از فقر و فلاکت آنقدر دور و دردناک بود که احتمالن به چشم خیلی از بینندگان یک لوکیشن ساختگی و تخیلی آمده. توی اینترنت نتوانستم سکانس مورد نظرم را پیدا کنم. اما مهم نیست. الآن براتان توصیفش میکنم. کلمه برای همین است دیگر. آن آقای آن بالا که نوید محمدزاده باشند بردار کسیست که کلی بچه کار را برای تولید مواد مخدر صنعتی به سرپرستی قبول کرده و بزرگ میکند. آن پایینی، یکی از همین بچههاست. روزی برادر بزرگتر به زندان میافتد و کسب و کار میافتد دست همین آقای پیراهن سفید. او وقتی از عمق کثافتکاریهای داداشش خبر دار میشود، تصمیم میگیرد اوضاع را سر و سامان دهد. اولین کاری که میکند این است که پیراهن قرمز را میبرد پیش پدرش. پیراهن قرمز همیشه از این که پدرش را ببیند هراس داشته. همیشه خواهش میکند پدر واقعیش را بهش نشان ندهند. پیراهن سفید اما این کار را میکند. با موتور میرساندش نزدیک کپر یک مرد چوپان. پیراهن قرمز را پیاده میکند. میگوید: “اون مردو میبینی؟ اون باباته”. پیراهن قرمز میزند زیر گریه. به زاری میافتد که پیراهن سفید دست از سرش بردارد و او را برگرداند سر کار. ولی پیراهن سفید یک لگد میزند به باسن مبارکش. گاز موتورش را میگیرد و میرود. برای رودررو شدن با واقعیت باید گاهی خشن بود انگار.
سوم: لیستِ شیندلر.
بهترین فیلمیست که دیدهام. لااقل بهترین سکانسهاش بهتر از هر فیلم دیگری بودهاند. اسکار شیندلر تاجریست که توی جنگ جهانی دوم با پرداخت هزینه یهودیها را میخرد و آنها را توی کارخانههاش به کار میگیرد و با این کار جان آنها را نجات میدهد. کاری به وقایع تاریخی فیلم ندارم. این سکانس آنجاییست که جنگ جهانی تمام میشود. اسکار کارخانهها را جا میگذارد و میرود. کارگرها برای تشکر جمع میشوند. به جمعیتی که نجات داده نگاه میکند. بعد به خودروش و سنجاق سینه طلاییش. میزند زیر گریه. عین یک بچه میزند زیر گریه. میگوید این ماشین … این ماشین جان 4 نفر دیگر را نجات میداد. این سنجاق 2 نفر دیگر را زنده نگهمیداشت. میزند زیر گریه. نمیتواند خودش را ببخشد. محمدرضا شعبانعلی به فرشته مرگ میگوید: “تمام آنچه در توان دستانم بود بخشیدهام.” اسکار نمیتواند این حرف را با خودش بگوید. برای همین است که دارد میمیرد. کاش… کاش بتوانیم یک روز این جمله شعبانعلی را روی زبان بیاوریم. آیا هرگز خواهیم توانست؟
چهارم: باز هم سریال خانه پوشالی.
جای نگرانی نیست. اینجا قرار است یک هپی اندینگ داشته باشیم. بالأخره زندگی همیشه تلخ نیست. اگر اولین پستهای این وبلاگ را خوانده باشید، تعجب نمیکنید که چرا من این اندازه به این سریال ارادت دارم.جایی از سریال میبینیم که فرانک آندروود در تلاش برای راضی کردن همحزبیهاش برای حمایت از او توی انتخابات آتی، دچار شکست میشود. دوستانش دور و ورش را خالی میکنند و تلاشهاش و تماسهای تلفنیش بینتیجه میماند. عین یک حیوان وحشی توی قفس به در و دیوار میزند و راهی پیدا نمیکند. حتا تلاشهای بانو هم جواب نمیدهد. بانو میرود که بدود. فرانک به زنگزدنهاش ادامه میدهد و نهایتن خسته و ناامید و مستأصل به کناره میزش تکیه میدهد و عین یک بچه که خفتش کرده باشند و آبنباتش را به زور ازش گرفته باشند، زاری میکند. کلیر برمیگردد. این صحنه را میبینید. از اینجا به بعدش را نمیشود نوشت. همین اندازه بگویم که وظیفه همسری را خوب، خیلی خوب بهجا میآورد.
مثل کسی که دنبال گمگشتهای بگردد، هر سال محرم چند شبی را به پرسه زدن توی خیابانها و تماشای دستهها میگذرانم و معمولن یکی دو شب هم توی مراسمهای عزاداری شرکت میکنم. هر سال این کار را میکنم و هر مرتبه بیشتر از پیش سرخورده میشوم. بچهتر بودم. شاید هشت نه ساله. یک شب تلاشهای مداح و تلاشهای من نتیجه داد و خیلی خوب گریهام گرفت. یک دل سیر گریه کردم. بالاخره موفق شدم صحنهی تیر خوردن حضرت عباس را با کیفیت بالا تصویرسازی کنم. آن شب سرم را بالا گرفتم. میگذاشتم اطرافیانم ببینند که اشک توی چشمانم جمع شده. احساس سبکی آن شب را هنوز هم میتوانم لمس کنم. اما دیگر نمیتوانم تجربهاش کنم. دیگر حتا به زور هم نمیتوانم.
سخنرانیهای سطحی و عوامفریبانه و سیاسی و سر و صداهای تصنعی مداحهای گردن کلفت، نمیتواند شمعی که توی سینه دارم را روشن کند. میتوانم بنشینم و نفرین کنم همهی آنهایی را که به نوعی من را از لمس دقیق این مفاهیم و به امانت گرفتن این انرژی عظیم محروم کردهاند. اما مدتهاست که تصمیم گرفتهام برای محرومیتهام سر کسی غر نزنم.
مخالف موجی که در سالهای اخیر بین گروههایی از جامعه ایجاد شده و نفس عزاداری محرم را زیر سوال میبرد، شخصن فکر میکنم وجود این مراسمها برای جامعهای که حس همبستگی اجتماعی کمی دارد، بسیار مفید و ضروریست. همینکه یک ماه تمام اکثریت مردم به یک رنگ لباس میپوشند و شبها دوشادوش هم توی یک مجلس مینشینند و از یک دیگ غذا میخورند، اتفاق مثبتیست. گذشته از اینها میراث ادبی و هنری عاشورا چیزی نیست که به این سادگیها بتوان از آن چشمپوشی کرد. اگر از زاویهی اقتصادی و جذب توریست و یا تعاملات فرهنگی هم به این موضوع نگاه کنیم، باز میبینیم که این سرمایه را نباید به سادگی از چنگ داد.
در کنار تمام اینها اما به نظر من عظیمترین ظرفیت محرم شاید همین تریبونهای پر مخاطب است. تریبونهایی که مخاطبین آن “عمومن” با پای خویش و با قلبی آماده و ذهنی متمرکز گرد هم آمدهاند. کاش سخنرانیهای خوب و مفید افزایش مییافت. کاش بر تعداد سخنرانهایی که دغدغه جامعه دارند و در عین حال تفکر سیستمی را فهمیدهاند و نیز ذهنی باز و فارغ از تعصبات کورکورانه دارند، افزوده میشد.
در نقد مراسمهای عزاداری نکات متنوعی را همهی ما میدانیم و میتوانیم ساعتها در موردش صحبت کنیم. اما به نظرم فوریترین و مهمترین موضوعی که باید توی این جور مراسمها بررسی شود، مسئله ریاکاریست. با اینکه ریاکاری توی مراسمهای مذهبی به اوج خودش میرسد، اما محدود به این موقعیتها نیست و تمام شئون زندگی ما را به خود آلوده کرده. ریاکاری این ضد ارزشی که در ایران امروز کاملن به صورت ارزش در آمده و براش تبلیغ میشود. اصرار میشود که حتا اگر گریهتان نمیگیرد، هیئت انسان گریان را به خود بگیرید. اصرار میشود که حتا اگر به فلان نحوهی پوشش اعتقاد ندارید، به خاطر حفظ ظاهر هم که شده آن مدلی لباس بپوشید. و قص علی هذا. البته که نوع پوشش و ادای گریستن را در آوردن دغدغه امروز من و شما نیست. ولی اگر کمی دقت کنیم، خیلی از مشکلات بزرگتر توی این مملکت از تقویت همین روحیه نشأت میگیرد. صدا و سیما مثلن، با این که خودش خبر دارد که دارد دروغ میگوید و با اینکه خبر دارد که مخاطبانش هم بیخبر نیستند، نمیتواند دروغ نگوید. توی ادارهجات مثلن، یکی از عوامل رشد و ارتقا همین احترام گذاشتن به فرهنگ ریاکاریست. میگویند کورش جملهای دارد با این مضمون که: “خداوند این کشور را از سپاه دشمن، خشکسالی و دروغ دور نگاه دارد.”. همان.
قبلن هم در ستایش ساند کلاود نوشته بودم. از سه چهار سال پیش که پیداش کردم، گوشهایم را بهش سپردهام. _البته هرجا که اینترنت مفت در دسترسم بوده.
توی یک روز معمولی، یک آهنگ خوب را سرچ میکنم؛ پلی میکنم؛ مرورگر را مینیمایز میکنم و اجازه میدهم ساند کلاود خودش توالی موسیقیهای بعدی را تعیین کند. و چه خوب این کار را میکند. یکی از آهنگها متوقفم میکند. چندبار گوشش میدهم. از لذت شنیدنش کاسته نمیشود که نمیشود. خودش است. از همانها که چند صد بار میتوان شنید.
.
مکالمات مرموز اول آهنگ مجابم میکند که اسم موسیقی را سرچ کنم. گویا صدای مکالمهی فضانوردانِ شاتل فضایی کلمبیاست؛ فاجعهی کلمبیا. فیلم کوتاه زیر 7 سرنشین این شاتل را نشان میدهد؛ درست چند لحظه قبل از مرگ شاعرانهشان.
.
16 روز قبل و هنگام صعود شاتل فضایی، قطعهای از محفظهی سوخت بیرونی کنده میشود و به بال شاتل برخورد میکند. این برخورد، به بال شاتل آسیب میرساند. اما این آسیب تا لحظهی بازگشت و عبور از جو زمین، مشکل خاصی ایجاد نمیکند.
گویا ناسا از این آسیب اطلاع دارد و میداند که در مسیر بازگشت، حرارت ایجاد شدهی ناشی از عبور از جو، ممکن است فضاپیما را متلاشی کند. با این وجود مرکز فرماندهی عملیات این موضوع را با فضانوردان در میان نمیگذارد. چرا که بیم آن میرود که فضانوردان از ترس جانشان، بالای جو زمین بمانند. البته در این سناریو سرنوشت تلختری در انتظار آنان است؛ مرگ طولانی مدت و جانکاه، بر اثر کمبود اکسیژن. اما احتمالن خوی انسانیشان حاضر است به بهای چند روز زندگی بیشتر، این مرگ دردناک را به جان بخرد.
اخلاق، به زعم من، یکی از پیچیدهترین و متعالیترین تولیدات بشر است. البته به نظرم میتوان در جملهی قبل کلمهی اخلاق را با کلمهی جامعترِ قانون عوض کرد.
قانون، قرار است تصمیم فرد یا گروه _در شرایط اضطرار و مواقعی که توانایی تصمیمگیری عقلایی را ندارد_ را جهتدهی کند. این یعنی اینکه انسان در طول همین چند میلیون سال حیات کوتاه مدت خود، به خوبی متوجه شده که در موقعیتها و شرایط متعددی، توانایی تصمیمگیری درست را ندارد. او نه تنها نمیتواند خیر جمعی را در نظر بگیرد، که فراتر از آن، در موارد بسیاری حتا نمیتواند منفعت شخصی خودش را به خوبی تشخیص دهد. شاید اگر هرکدام از افرادِ توی اتاق کنترل، سوار بر کلمبیا بودند، تصمیم دیگری میگرفتند. اما آسودگی خاطر (در مقایسه با کسی که باید برای جان خودش تصمیم بگیرد.)، به آنان اجازه داد تا یک تصمیم درست، عاقلانه و اخلاقی بگیرند.
پینوشت1: اسم آهنگ Taijin Kyofusho از گروه The Evpatoria Report است. با کمی جستوجو متوجه شدم که تایجین کیوفوشو، نوعی سندروم روانیست. گویا ریشهی این کلمه ژاپنیست. و معرف نوعی تشویش روانی در اجتماع است. البته من نتوانستم ارتباطی بین این بیماری و فاجعهی کلمبیا بیابم.
پینوشت2: اعتراف میکنم که تمام آن چیزی که در مورد فاجعهی کلمبیا، این آهنگ و بیماری کیوفوشو میدانم، محدود به همینهاست. اگر شما اطلاعات دقیقتری دارید، لطفن با من هم به اشتراک بگذارید.