منتها الیه آفرینش

در منتها الیه آفرینش ایستاده ام. در لبه ی زندگی. آن جا که محل تجربه های شگرف است و تصاویر خارق العاده را به چشمان کم سوی من هدیه تواند کرد.

دریغا که هیچ خبری نیست. سکوت هوا را پر کرده. صدایی برای نفس کشیدن نیست. و “تهی” حجم کوه ها را توصیف می کند. هرگز خبری از باران نیست و بارندگی توی دل من است که اتفاق می افتد؛ درست از پشت غدد اشکی به سمت داخل سر. پرتوهای خورشید بی رنگ ند و تنها توی سینه من است که جریان دارند؛ میلیون ها کیلومتر را بی سر و صدا طی می کنند و به قلب من که می رسند منفجر می شوند.

در منتها الیه آفرینش ایستاده ام و آفریننده را صدا می زنم. ولی صدا توی خلاء عبور نتواند کرد. صدای خودم توی کاسه سرم و توی حجم اندامم محبوس می شود. این جا جایی برای رفتن نیست و کاری برای کردن نیز هم. پاها کاملن بی استفاده اند و دست ها نیز هم. لبخند میزنم. مثل ناخدایی که روی خشکی پارو می زند. دریایی نیست. کشتی ای وجود ندارد. حتا پارویی نیز هم. ولی من لبخند میزنم؛ من پارو میزنم. زمین می چرخد تا مگر گورها را هضم کند. من هم باید بچرخم. اما در این جا که من هستم جاذبه ای نیست. خورشید اگر زمین را می چرخاند، من را کیست که بچرخاند؟

در منتها الیه آفرینش ایستاده ام و مرددم. در مورد خودم هم مرددم. در مورد مرگ. در مورد زندگی. در مورد استخوان هایی که گوشت سیاهِ رویشان دارد خوراک مور و ملخ می شود. در مورد شلواری که از زانو به بالاش سوخته. در مورد زیورآلاتی که رنگ سیاهی به خود گرفته اند. در مورد آب. در مورد آتش. در مورد این کتابی که دم دستم هست هم مرددم.

قوی ترین موسیقی ها و حماسی ترین اوراد آسمانی هم دل من را بند نمی توانند زد. ظروف نشکن را نمی شود شکست. ولی اگر بشکنند هزار هزار تکه می شوند. خودت باید جمعش کنی. خودت که شکستی ش. و راست ش را اگر بخواهی مرددم که بتوانی. به تو هم مرددم. تو که از ما میخواهی به قدرت ت تردید نداشته باشیم. به خودت و به آنچه توی سرت میگذرد مرددم. به بودن ت هم مرددم. به صداقت ت. به انسانیت ت هم مرددم؛ تویی که ادعای خداوندی داری.

انسان چیست؟ دلم میخواهد همین الآن بروم و آن گورهای لعنتی را بکنم و گوشت های گندیده تان را از زیر خاک در بیاورم. شاید آگاهی تان آن تو محبوس باشد. شاید با دست خودم گیرتان انداخته باشم.

ای نارنجی ترین دختر دنیا. به نام “انسان” زنده نگه ت می دارم. به نام دوست داشتن و به نام عشق. تو را که دوست داشتنی ترین انسان عاشق بودی، تو را زنده نگه می دارم. توی حجم دل خودم زنده نگه ت می دارم. گیرم بدن ت زیر یک متر خاک پوسیده شود. خلاء اهمیتی ندارد. هرچه هست توی سینه من است. توی سینه من زنده می مانی. با همان خنده هایت که “زیباترین منحنی دنیا” بودند.

ای از خود گذشته ترین مادر دنیا. ای که لغت مادر را ترجمه کردی. ای با معرفت ترین. تو را هم همین تو زنده نگه می دارم. در منتها الیه آفرینش، حیات تنها توی سینه من است که ادامه دارد و خدا هم همین تو محبوس است. کعبه هم همین جاست. آن خانه مکعب مربعی تو خالی هم همین جاست. دورش طواف کن. احرام ببند و طواف کن. توی سینه من انصاف هست و “رنج” به صورت متوازن بین آدم ها توزیع می شود. حالا که دست از خلاء کشیده ای، همین جا آرام بگیر.

ای سبزترین داداش دنیا. به نام تمام مناظر سرسبزی که چشمانت از دیدنشان محروم شدند و به نام تمام دقایقی که زندگی نکردی و به نام تمام حرف هایی که نزدی و نشنیدی و به نام تمام اسباب بازی های سبزی که نخریدی و به نام شعله هایی که به رویت گلستان نشدند، ای آسمانی تر از ابراهیم نبی، تو را توی آسمانی ترین جای سینه خودم زنده نگه می دارم.

در منتها الیه آفرینش ایستاده ام و چشمانم جز درون خودم را نمی توانند ببینند و جز با خودم نمی توانم حرف بزنم و جز از خودم نمی توانم تغذیه کنم و جز توی خودم نمی توانم راه بروم. منتها الیه آفرینش شگفت انگیز است منتها علیه آفرینش.

27+

فقدان

پیش‌نوشت: برای آن‌هایی که مطلع نیستند باید توضیح بدهم که 10-12 روز پیش مادر و خواهر و بردارم را از دست دادم.


دوسدشمن (دوست-دشمن) اصطلاح مورد علاقه مادرم بود. نمی‌دانم مختص به زبان محلی ماست یا توی سایر زبان‌ها هم از این اصطلاح استفاده می‌شود. دوسدشمن کسی‌ست که وقتی دچار ضعفی یا مشکلی یا ناتوانی‌ای و یا مصیبتی می‌شوی مثل یک دوست واقعی غصه‌دار می‌شود و وقتی که حال‌ت خوب است و سرحال هستی و یا موفقیتی کسب می‌کنی مثل یک دشمن واقعی خودش را کنار می‌کشد و باز هم غصه‌دار می‌شود. برای این‌که این مفهوم توی ذهن‌تان واضح‌تر شود، جدول زیر را ببینید:

وقتی که من دچار مشکلی می‌شوم وقتی که من موفقیتی کسب می‌کنم
دوست ناراحت می‌شود خوش‌حال می‌شود
دشمن خوش‌حال می‌شود ناراحت می‌شود
دوسدشمن ناراحت می‌شود ناراحت می‌شود
گونه چهارم خوش‌حال می‌شود خوش‌حال می‌شود

 

توضیح: یادم نمی‌آید که تا حالا کسی از گونه چهارم را دیده باشم. شما اگر دیده‌اید در موردشان برام صحبت کنید. ولی دوسدشمن تا دلتان بخواهد زیاد است. به شخصه در برابر دوسدشمن‌ها موضع‌م این بوده که نادیده‌شان می‌گرفته‌ام (به جز چند مورد که من هم برای ایشان دوسدشمن بوده‌ام.) این‌که چه می‌شود که کسی تبدیل به دوسدشمن می‌شود، بحث جالبی‌ست و اگر عمری باقی باشد سر فرصت در موردش خواهم نوشت.

همه این‌ها را گفتم که بگویم این روزها دوسدشمن است که از سر و کولم بالا می‌رود. کسانی که سال به سال از ما خبر نمی‌گرفتند و بالعکس، حالا روزی 4 بار به‌م زنگ می‌زنند. به خاطر حضور این‌ها و به خاطر حالت روحی پدرم که هنوز گاهی توی حرف‌هاش از افعال مضارع استمراری استفاده می‌کند؛ مینا می‌دونه دسته کلیدا کجاس… با مینا هفته‌ای یه بار می‌ریم کوه و مثل ابر بهار گریه می‌کند (کسی که قبل از این هیچ‌وقت ندیده بودم چشم‌هاش خیس شوند) و هم به خاطر روحیات خودم خیلی کم گریه می‌کنم و به ندرت آه و زاری می‌کنم. کسی اگر من را ببیند ممکن است با خودش بگوید این دیگر چه جور حیوانی‌ست.

واقعیت ولی این است که از درون تهی شده‌ام. احساس می‌کنم از درون دارم می‌پوسم. احساس می‌کنم توی دل‌م را خالی کرده‌اند. تمام انگیزه زندگی‌م را در یک شب از دست دادم. یعنی واقعن نمی‌توانم هیچ چیز بدتری را متصور شوم. دی‌شب به بابا گفتم که اگر تمام دنیا نابود می‌شد و تنها سارا برام می‌ماند بس‌م بود. واقعن بس‌م بود. “فقدان”. فقدان کلمه ضعیفی‌ست. یک واژه نیرومندتر می‌خواهم. واژه‌ای مثل “سوختنمیناوساراوپارسا”. آری این و فقط این کلمه می‌تواند توصیف کننده دستان من باشد. دستانی که تهی‌تر از هر زمان دیگری هستند.

ابهام. این ابهام خفه کننده. این‌که نمی‌دانم این حادثه لاجرم باید اتفاق می‌افتاد یا یک تغییر جزئی توی یکی از اتفاقات یا تصمیم‌گیری‌های قبل از 19 تیرماه می‌توانست همه چیز را عوض کند. هنوز صدای پارسا توی گوش‌م هست که توی پر شور و شوق‌ترین حالتی که من ازش دیده بودم توی گوشی داد زد: “داداش… داریم میایم خونه‌ت… به خددداا داریم میایم خونه‌ت…” من به‌ش گفتم: “دروغ‌گو…” و پارسا گفت: “خودتی دروغ‌گو… به خددداا داریم میایم…” بعد گفتم: “خب باشه شب بخوابی توی ماشین ها…” و پارسا گفت: “نههه داداش… اصلن اصلن خوابم نمیاد؛ می‌خوام بیدار بمونم تا می‌رسم پیشت.”

هجوم گاه و بی‌گاه خاطرات شیرینی که با هم ساختیم و یورش‌های ناجوان‌مردانه سیل ای-کاش‌ها به مغزمان از درون پوسیده و فرسوده‌مان کرده.

قرآن می‌خوانیم. به صورت افراطی قرآن و نماز می‌خوانیم. آرام می‌گیریم. می‌نشینیم و برنامه می‌ریزیم برای از این‌جا به بعد. باز ولی دست‌هامان را تهی می‌یابیم.

هیچ جوره توی کت‌م نمی‌رود که 10 سال یا 20 سال بدون مینا و پارسا و سارا زندگی کنم. خانه پرش، 1 سال. همیشه و در همه حال از خدا می‌خواهم زیر 1 سال جان من و پدرم را هم بستاند (اگر این اتفاق افتاد بدانید که ممکن است آن خدای قادر متعال به دعاهای ما گوش بدهد).

سخت است. خیلی خیلی زیاد سخت است. سخت هم کلمه‌ی ضعیفی‌ست. گاهی احساس می‌کنم دارم خفه می‌شوم. نمی‌توانم هیچ جوره براتان توصیف کنم این درد را. نمی‌توانم افکار مشوش‌م را بنویسم.

خدا را شکر که دوست‌های زیادی دارم. ازتان می‌خواهم کمک‌م کنید. حالا که سارایی نیست تا توی تک تک تصمیمات مهم‌م ازش مشورت و روحیه بگیرم، حالا که پارسایی نیست تا به موفقیت‌ش دل ببندم و حالا که مینایی نیست تا مثل یک کوه توی هر سختی و مشکلی پشتیبان و حامی‌م باشد، به کمک و مشورت شماها احتیاج دارم. طبیعی‌ست که آن سینای سابق نمی‌شوم. این را خودم هم فهمیده‌ام. یک سری از بلند پروازی‌ها را گذاشته‌ام کنار. ولی اگر من را بشناسید می‌دانید که با کمک شما دوباره سر پا می‌شوم. شما را خوش‌حال می‌کنم و دوسدشمن‌ها را ناراحت.

نهایتن من را ببخشید به خاطر سکوت (احیانن) آزاردهنده‌ام و شلخته‌گی‌م در پاسخ دادن به تماس‌ها و پیامک‌ها. در عوض می‌توانید دو تا نوشته کوتاهی که توی این چند روز نوشته‌ام را در ادامه دریافت کنید و بخوانید. مثل همین نوشته، آشفته و بی ‌سامان نوشته شده‌اند ولی می‌دانم دوستانی دارم که حتا همین‌ها را هم با حوصله می‌خوانند.

نوشته اول

نوشته دوم

23+

لب جکوزی: مرد مو سفید

جکوزی استخر با اختلاف زیادی دوست‌داشتنی‌ترین جای دانش‌گاه است برای من. سونای بخار، سونای خشک، فودکورت، سالن غذاخوری و میز کارم در رتبه‌های بعدی قرار دارند.

من آدم درون‌گرایی هستم و اگر روی مود اتوپایلوت باشم، خود به خودی با کسی سر صحبت را واز نمی‌کنم. با این حال خیلی لذت می‌برم از محیط‌های شلوغ. دوست دارم گوشه‌ای بنشینم و تماشا کنم و گوش بدهم. حتا مهم نیست دختر زیبایی توی تصویر باشد یا نباشد. حتا مهم نیست از حرف‌های جمعیت چیزی بفهم‌م یا نفهم‌م. از کنار آدم‌ها بودن معمولن احساس آرامش می‌کنم. مخصوصن از وقتی فهمیده‌ام میمون‌ند.

توی استخر که دیگر معرکه است. هیچ‌کس لباسی تنش نیست. هیچ‌کس ساعتی روی مچ‌ش نبسته. و هیچ‌کس سوئیچ ماشین‌ش را توی هوا تاب نمی‌دهد. همه لخت هستیم و این چه‌قدر لذت‌بخش است. تازه این‌جا می‌شود نشست و به آدم‌ها گوش داد. (توضیح: گوش را نمی‌کنند، می‌دهند.)

موهاش را سفید کرده بود. از حرف‌هاش فهمیدم 50 سالی دارد. ولی خیلی جوان‌تر به نظر می‌رسید. با بغلی‌ش یک آشنایی مختصری پیدا کرده بود. داشت براش توضیح می‌داد که 30 سال پیش توی همین دانش‌گاه مهندسی مکانیک خوانده.

_من یک روز باید بفهمم این مکانیک شریف چه ویژگی‌ای دارد که این همه آدم خفن از توش بیرون زده‌اند. امیرخانی و شعبانعلی و دوست قدیمی خودم احسان. و حالا این مرد 50 ساله. کلن هر مکانیکی شریفی‌ای که من می‌شناسم انسان فهمیده‌ای‌ست. یعنی زندگی را فهمیده. بگذریم._

داشت می‌گفت 30 سال پیش همین‌جا لیسانس مکانیک گرفته و بعد رفته و 10 سال کار کرده. بعد متوجه شده که استعدادش توی مدیریت است. برمی‌گردد همین‌جا و ارشد مدیریت تکنولوژی می‌گیرد. می‌گفت آن روزها شریف اقتصادش ضعیف بود و برای همین مدیریت بازرگانی را توی علامه طباطبایی می‌خواند. بین این دو تا ارشد هم 4-5 سال فاصله انداخته بود. نهایتن یک روز به این نتیجه می‌رسد که باید به صورت دقیق‌تر در مورد مدیریت استعدادها مطالعه کند. و برای همین است که حالا دانش‌جوی دکتری مدیریت استعدادهاست توی شریف.

آن کنار دستی، جوانی بود که او هم داشت دکتری می‎‌خواند. ریاضی محض. تازه از فرصت مطالعاتی برگشته بود و خیلی زیاد نا امید بود. او پشت سر هم خوانده بود. از این‌ها بود که اشتباهی فکر کرده‌اند مسابقه است و باید یکی بعد از دیگری مدارج دانش‌گاهی را از به‌ترین دانش‌گاه‌ها کسب کنند. البته الآن سر عقل آمده بود. ولی خب حالا خیلی دیر شده؛ نه؟ به 30 ساله‌گی برسی و هنوز از نظر مالی وابسته باشی. دیر است دیگر. جوانی‌ت را بگذاری توی دانش‌گاه زیر دست اساتیدی که اگر ول‌شان کنند و به‌شان تضمین بدهند پول‌شان را سر ماه واریز می‌کنند، یک لحظه توی دفترهاشان نمی‌مانند، روی یک سری مسأله تخیلی کار کنی و مقاله بدهی. مقاله بدهی و نا امید باشی. ادعا کنی که به ریاضی علاقه داری ولی دغدغه این را داشته باشی که مسیر خواب‌گاه تا دانش‌گاه را با مترو بروم یا با تاکسی؟ دیر است دیگر.

می‌گفت می‌روم از ایران. چه حیف. مرد مو سفید ولی به‌ش گفت ما کارمان همین است که استعدادهای شما را هدایت کنیم. مرد مو سفید کاش زودتر فارغ التحصیل شود. این مملکت خیلی وقت است که دچار دو تا بیماری جدی شده. یکی این‌که استعدادها به درستی هدایت نمی‌شوند. و دوم این‌که معیار گزینش افراد در مناصب و مشاغل تقریبن مستقل از استعدادهای آن‌هاست. مرد مو سفیدِ آرام و دوست‌داشتنی، ازت می‌خواهم که زودتر فارغ التحصیل شوی.

ما هم البته چند وقتی‌ست که داریم برای این موضوع برنامه‌ریزی می‌کنیم تا شاید بتوانیم رسالت اپسیلونی خودمان را به جا بیاوریم. 4-5 نفر دیگر و من هم‌دیگر را کمک کردیم تا نوزادی را به دنیا بیاوریم. اسم‌ش را گذاشته‌ایم راهوش (اینستاگراموب‌سایت) و این روزها داریم به‌ش شیر می‌دهیم. شاید کمی بعد بتواند کمک حال مرد مو سفید باشد توی این سرزمین بایر.


پی‌نوشت: “لب جکوزی” احتمالن یک دسته جدید از نوشته‌ها توی این وبلاگ خواهد بود. این دومین نوشته از این سری است. نوشته‌ی قبلی را همین الآن آپلود کردم و می‌توانید آن را بخوانید. البته نمی‌خواهم خودم را مقید کنم که توی این دسته، حتمن خاطرات لب جکوزی را براتان تعریف کنم : )) کمی که بگذرد خودتان سبک‌ش را متوجه خواهید شد.

2+

لب جکوزی: پتی‌بور با شیرکاکائو

امروز بیش‌تر از نیم ساعت-چهل دقیقه، بدون این‌که متوجه باشم، پای صحبت یک پیرمرد دوست‌داشتنی نشستم. برای‌مان از فیلسوفان یونانی گفت، از سقراط و افلاطون و اپیکور. برای‌مان از درد بشر امروز گفت، از سست شدن بنیان خانواده. گذری به ادبیات ایران زد و در مورد راه‌های توسعه اقتصادی حرف زد. از همه‌چیز صحبت کرد. و چه شیرین صحبت می‌کرد. و چه‌قدر حرف زدن‌ش به دل می‌نشست. قبلن هم توی استخر دیده بودم‌ش. البته چهره‌اش را به خاطر نداشتم اما کیسه‌ی توری مشکی رنگی که وسایل شنای‌ش رو توش می‌ریزد، توجه‌م را جلب کرده بود. پیرمرد هفتاد و پنج ساله‌ی با سواد و سرحالی بود. خیلی هم شوخ طبع و جوان‌دل بود؛ الآن که شوخی‌های‌ش را توی ذهن‌م مرور می‌کنم، روی صورت‌م لبخند نقش می‌بندد؛ حیف که جنس شوخی‌هاش طوری نبود که بتوانم این‌جا بنویسم‌شان. به‌مان گفت که قهرمان شنای بزرگ‌سالان کشور است. دوستان‌ش آقای دکتر صدای‌ش می‌زدند. آقای دکتر یک کارخانه‌ی سنتز مواد شیمیایی هم داشت.

خیلی دوست دارم موقع شنا کردن به چیزی فکر کنم. اصلن من استخر می‌روم که فکر کنم. توی سونا، توی جکوزی، حین شنا کردن، فکر کردن خیلی حال می‌دهد. برای همین همیشه ترجیح می‌دهم تنهایی بروم استخر. مگر این‌که یکی از رفقای غار باهام باشد و بتوانم ازش درخواست ماساژ کنم. بگذریم.

می‌خواستم از چیزهایی بنویسم که امروز موقع شنا کردن به‌شان فکر می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم پیرمرد دوست‌داشتنی توی جکوزی چه‌قدر شبیه آن چیزی‌ست که شعبانعلی می‌گوید. دل‌م می‌خواهد به پنجاه-شصت که رسیدم، گوشه‌ای بنشینم و برای خودم بیسکویت بخورم. می‌دانم که زندگی معمولن آن‌طوری که برای‌ش برنامه چیده‌ای پیش نمی‌رود. این را می‌دانم اما نمی‌توانم و فکر می‌کنم درست نیست که از خودم بخواهم برای آینده برنامه نچیند. من برنامه‌های‌م را می‌چینم اما ناراحت نمی‌شوم اگر گذر زمان دیدگاه‌م و اهداف‌م را عوض کند یا جبر زمانه به تخطی از برنامه‌های‌م مجبورم کند.

اپلای می‌کنم. سعی می‌کنم بروم اروپا؛ اگر نشد، کانادا؛ اگر آن‌جا هم راه‌م ندادند، به آمریکا هم فکر می‌کنم. بعدش بر می‌گردم. یک جایی استاد می‌شوم و پانزده بیست سال درس می‌دهم و تحقیق می‌کنم. از همان اول دنبال کارهای خارج دانشگاهی هم می‌روم و آن اواخر شرکتی می‌زنم. کم کم می‌سپرم‌ش دست چند جوان باهوش و باانگیزه و می‌نشینم کناری و برای خودم بیسکویت می‌خورم. پتی‌بور با شیرکاکائو. آخر شب‌ها ماشین‌م را روشن می‌کنم، می‌روم اطراف یک محل پرتردد مثلن اطراف میدان تجریش یا اگر سنندج باشم، اطراف میدان گاز و رفت‌ و آمد مردم را تماشا می‌کنم و توی ماشین بیسکویت می‌خورم، پتی‌بور با شیرکاکائو.


پی‌نوشت: این نوشته را بهمن 95 نوشته بودم. همین امروز و در حالی که هنوز دو سال از آن روز نگذشته، پلن کلی‌م برای روزهای باقی‌مانده عوض شده است. یادم به یاد این حرف‌های دن گیلبرت افتاد.

2+

یک خبر خوب: ما میمون هستیم

امروز برای اولین بار بعد از مدت‌ها از مترو سواری اذیت نشدم. یووال هراری خیلی خوب و زیبا ذهنیت‌م از بشر را در هم شکسته. دو سه روزی‌ست که تصورات‌م و انتظارات‌م از انسان‌ها _از جمله خودم_ تا حد میمون‌ ها کاهش یافته. توی مترو میمون زیبایی روبه‌رو‌م نشسته بود. چشم‌هاش را طوری که من دوست دارم آرایش نکرده بود ولی رنگ رژ لب‌ش را دوست داشتم و جوری که دور و ورش را نگاه می‌کرد. کنار مادرش نشسته بود. با سر و وضعی نامرتب و کفش‌های فوتبالی‌ای که احتمالن از پسرش کش رفته بود. امروز از دیدن این صحنه اذیت نشدم و نیز از دیدن میمون‌ های دست‌فروش‌؛ و حتا از تماشای طرز ایستادن و نگاه کردن میمون‌ های پول‌دار یا میمون‌ های مغرور.

حقا که صفت اشرف مخلوقات روی هیکل‌مان سنگینی می‌کند. زیادی خودمان را تحویل گرفته‌ایم و با این‌کار داریم روح و روان‌مان را اذیت می‌کنیم. از وقتی که هراری خیلی محکم توی روم ایستاد و گفت: “همین 6 میلیون سال پیش میمونی دو دختر زایید که یکی از آن‌ها مادربزرگ شامپانزه‌ها شد و دیگری مادربزرگ ما” اصلن احساس آرامش درونی می‌کنم. توی راه داشتم به این فکر می‌کردم که توی همین صفحه 110 از کتاب متوقف بمانم و ادامه ندهم و از این به بعد هم هیچ کتابی راجع به انسان‌ها نخوانم؛ بس که با این تعریف از انسان راحت‌م و می‌ترسم که خود هراری یا کس دیگری خراب‌ش کند.

هراری انسان را به زیر می‌کشد و او را درست در رده حیوانات قرار می‌دهد. در این مورد قبلن هم چیزهایی شنیده‌ام و خوانده‌ام ولی بگذارید بگویم که هیچ‌کس به زیبایی هراری نمی‌تواند این کار را بکند. وقتی بپذیریم که ما تنها یکی از 6 گونه‌ی بشری‌ای هستیم که تا همین چند ده هزار سال پیش روی زمین زندگی می‌کرده‌اند و حالا بر اثر یک سلسله اتفاقات توانسته‌ایم همه 5 گونه دیگر را منقرض کنیم و فرمان‌روای زمین شویم، این، پذیریش همین، بسیار آرامش‌بخش است. با این زاویه دید از این‌که ببینیم دو تا راننده زیر آفتاب ساعت 2 تیرماه توی اتوبان یقه هم دیگر را بگیرند و دعوا کنند و مسیر را برای چندهزار نفر بند بیاورند، هیچ تعجب نمی‌کنیم. کافی‌ست یک‌بار یک همچه ویدئویی را دیده باشیم.

اگر توی ذهن‌مان داشته باشیم که ما میمونهای تکامل یافته‌ای بیش نیستیم، آن وقت درک خیلی چیزها برامان ساده‌تر می‌شود. راحت‌تر کنار می‌آییم با این‌که کسی به نظافت خودش توجه نکند. راحت‌تر می‌پذیریم که هم‌کاری این طوری که به من گزارش داده، گزارش تحویل بدهد. راحت‌تر می‌توانیم بفهمیم که کسی موقع احتیاج چرب زبانی کند و وقتی خرش از پل گذشت، پشت سرش را هم نگاه نکند. نهایتن می‌خواهم بگویم برای این‌که توی روابط‌مان با سایر انسان‌ها کم‌تر اذیت شویم باید سطح توقعات‌مان از جنس انسان را بیاوریم پایین.

حالا گیریم توی خانه‌های بلندمرتبه زندگی بکنیم و اسمارت فون‌های خوش‌گل توی دست‌هامان داشته باشیم؛ این هیچ چیز را عوض نمی‌کند. چه این‌که عملن بیش‌تر ماها مهارت‌هایی به مراتب کم‌تر از انسان‌های اولیه و اجداد میمون‌ مان داریم. منتها یاد گرفته‌ایم دست‌آوردهای بقیه را به نام خودمان بزنیم. گیریم یک درصد از نسل ما از پس طراحی مدارات الکترونیکی بر بیاید یا بلد باشد با کمک بقیه یک ساختمان چندین طبقه را طراحی کند؛ بقیه ما فقط مصرف کننده هستیم.

بگذارید جور دیگری بگویم. به نظرم از دید یک ناظر بیرونی خیلی رقت انگیز و مضحک و ترحم برانگیز به نظر می‌رسیم وقتی می‌گوییم “به هر حال ما توانسته‌ایم فلسفه را جلو ببریم… معماری را و هنر را… ما تکنولوژی‌هایی خلق کرده‌ایم و دانش‌مان و شناخت‌مان از جهان را پرورش داده‌ایم…” چون ما نبوده‌ایم که این‌کارها را کرده‌ایم. یک درصد خیلی محدودی از کسانی بوده‌اند که ما به اشتباه باهاشان احساس نزدیکی می‌کنیم.

موضوع دیگری که توی خواندن کتاب هراری برام خیلی زیاد آرامش‌بخش است، همین اعدادی‌ست که به زبان می‌آورد. میلیون سال و صد هزار سال. وقتی این‌ها را می‌گوید، تسکین پیدا می‌کنم. به‌تر و بیش‌تر می‌فهمم که کسی نیستم واقعن. نه تنها من، حتا کل این 8 میلیاردی که امروز زنده هستیم، همه با هم هیچ‌چی نیستیم. یک اپسیلونیم توی تاریخ بشر. تاریخ زمین که دیگر هیچ‌چی. از تاریخ کهکشان و دنیا اجازه بدهید حرف نزنیم دیگر

من می‌گویم اگر دست‌آوردی هم داشته‌اند برخی هم‌جنس‌های ما، همه‌اش به غروری که داریم، در می‌شود. یک‌جوری گلایه می‌کنیم از خدا که چرا پای من پیچ خورد مثلن، تو گویی چه موجودات مهمی هستیم حالا. یک‌جوری مطمئن هستیم که خدا به طور خاص حواس‌ش به‌مان هست و نمی‌گذارد اشتباه کنیم، انگار خدایی نکرده واقعن مقصود آفرینش و مرکز جهان هستی هستیم. گواه‌ش این همه آدمی که هر روز عقیم و ناشناخته و شکست خورده دور و ورمان می‌میرند. چه‌طور آن‌قدر کور هستیم که نمی‌توانیم ببینیم مرگی همین اندازه تراژدیک در انتظار ما هم هست؟

مشکل این‌جاست که چشم‌هامان روی سر خودمان قرار گرفته‌اند. ما اول خودمان را می‌بینیم و بعد بقیه دنیا را دور خودمان متصور می‌شویم. مشخص شده که صنعت نشر و ابزارهای فیلم‌برداری و پخش تلویزیونی و حتا تصاویر تلسکوپ هابل هم نتوانسته‌اند در اصلاح این طرز فکر چندان کمک کننده باشند. بالاخره فهمیدیم که زمین مرکز هستی نیست و این ما هستیم که دور خورشید می‌چرخیم. اما این توهم که تک تک ما فکر می‌کنیم مرکزیت دنیا هستیم، قدیمی‌تر و ریشه‌دارتر از این‌هاست. این توهم آن‌چنان قوی‌ست که اکثر ما نمی‌توانیم توی عمر کوتاه‌مان به‌ش غلبه کنیم.

با تمام این‌ها من به خدا اعتقاد دارم و به این‌که این آفرینش هدفی داشته. منتها حدس می‌زنم اکثرمان سیاهی لشکر باشیم. یک تعداد معدودی از میان ما می‌توانند زندگی کنند. یک تعداد معدودی از میان ما هستند که قدرت اختیار را به دست می‌آورند. یک تعداد معدودی از میان ما هستند که خلاقیت را و هنر را و شاعرانه‌گی را و فلسفه را و عاطفه را و مسئولیت را و آگاهی را و لذت را و در یک کلمه زندگی را می‌توانند تجربه کنند. بقیه ما از همان لحظه تولد مرده‌ایم و حیات‌مان در همان ابعاد حیات حیوانی محدود است. گیریم لباس بپوشیم و صبح‌ها موی‌ سرمان را شانه بزنیم.

4+