روزنوشتهها
درباره اهمیت شوخ طبعی
شوخ طبعی یکی از آن مهارتهاییست که عمومن نادیده گرفته میشود. یکی از همان مهارتهای نامرئی. افراد معمولن اهمیت این مهارت را مثل سایر مهارتهای نامرئی دیگر دست کم میگیرند. حتا اگر چنین نکنند و به اهمیتش پی ببرند، به چشم مهارتی یادگرفتنی بهش نگاه نمیکنند و فکر میکنند شوخ طبعی چیزی ذاتی و سرشتیست و هر کسی نمیتواند از آن بهره ببرد.
برای مطالعه سایر نوشتههای مرتبط با مهارتهای نامرئی اینجا کلیک کنید
من در اینجا فقط میخواهم توجه خودم و شما را به اهمیت این موضوع جلب کنم و در مورد نحوه یادگیری این مهارت تنها بهتان اطمینان بدهم که یادگرفتنیست و یادگرفتنش را به خودم و به خودتان وابگذارم.
به نظرم اتفاقی نیست که مدیران ارشد عمومن قوهی طنزپردازی خوبی دارند (طبق تجربه شخصی من). توی این مدت کوتاهی که گه گاه من را به جلسههای مدیریتی راه میدهند (صرفن جهت نشان دادن تعداد افراد تیم) بارها دیدهام که چهطور شوخیهای به موقع مسیر بحث و فضای جلسه را عوض میکنند. در یکی از همین جلسهها نماینده کارفرما داشت به ما فشار میآورد که یک تکلیف خیلی سنگین را هم لا به لای کارهامان بگنجانیم. این تکلیف چنان مفصل بود که شاید پنجاه درصد وظایف ما را سنگینتر میکرد و فشار غیر قابل تحملی به گروه وارد میآورد. من و دو سه نفر دیگر از همکارانم داشتیم توی سر خودمان میزدیم که این کار شدنی نیست و از پسش بر نمیآییم و آنقدرها اهمیت ندارد که بخواهیم روش انرژی بگذاریم. و طرف مقابل که فرد خبره و کارآزمودهای بود و گیجگاهش را توی همین دست جلسات سفید کرده بود، نمیپذیرفت که نمیپذیرفت.
کم کم داشتیم تسلیم میشدیم که یکی از مدیران سمت ما صداش را برد بالا. گفت: “نمیشه افشار جان… نمیشه… میفهمی وقتی میگن نمیشه یعنی چی؟ یعنی نمیشه… بفهم اینو، بفهههههم…” صدای خنده بود که اتاق را پر کرد. خیلی ساده. خیلی خیلی ساده بحث عوض شد. این شوخی به موقع با یک مرد مسن، شاید چند صد نفر ساعت (چند ده میلیون تومان) صرفهجویی به بار آورد.
شوخ طبعی همینطور در موقعیتهای دیگری هم کاربرد دارد. در گفتوگوهای دوستانه یا مهمانیهای خانوادگی افراد شوخ طبع محوریت نشست را به دست میگیرند. آنها میتوانند کمک کنند فرآیند صمیمی شدن افراد غریبه از چندین ساعت به چندین دقیقه تقلیل یابد. همینطور میتوانند جهت گفتوگوها را تغییر دهند و حرفهای جدی یا انتقادی را قابل هضمتر کنند. علاوه بر اینها به دلیل گرم و سرگرم کننده بودنشان بیشتر به مهمانیها و جلسات مختلف دعوت میشوند و این خود میتواند مهم و فرصت آفرین باشد.
در کنار همه اینها شوخ طبعی میتواند به عنوان یک ابزار دفاعی در برابر تراژدیهای روزمره هم به کار گرفته شود. آدمها هر جا دچار احساس شرمندگی و ضعف میشوند به شوخی پناه میبرند. توی این موقعیتها شوخ طبعی حکم شیرینکننده را دارد. برای همین است که بسیاری از جوکها و فیلمهای کمدی و شوخیهای روزمره به مسائل جنسی مربوط میشوند؛ برای همین که ما را کمک میکنند تا در مورد چیزهایی که در حالت عادی نمیتوانیم ازشان صحبت کنیم، در پوشش طنز و شوخی صحبت کنیم. یادم هست که سالها پیش یکی از دوستان عزیزم من را به یک مهمانی دعوت کرد. مهمانی توی انجمن دفاع از کودکان کار و خیابان برگزار میشد._و شرکت در آن مهمانی برای من چه تجربه شیرینی بود_ تولد یکی از همراهان ما بود و او تصمیم گرفته بود به جای تولدهای عمومن لوس و تشریفاتی توی کافهها، پولی بگذارد و کودکان کار (آن کوچولوهای بیگناه عزیزتر از جانم) را یک غذای مختصری بدهد. موقع نهار که شد، دیدیم که زنان زیادی آمدند توی صف. آمدند توی صف ایستادند برای دریافت سالاد الویه مانی نو. آنقدرها هم سر و ظاهرشان بد نبودها. _به الویه مانی نو هم توهین نمیکنم خدایی ناکرده. ما خودمان چهار سال همین آشغال را میخوردیم._ ولی زن بودند بچهها. زنهای چهل ساله بودند و خانه و خانواده داشتند. غصه میدانید چیست دیگر. باید آنجا میبودید و یک بار دیگر این کلمه براتان تعریف میشد. با شوخی، با شوخی برای خودشان هضمش میکردند. میخندیدند و شوخی میکردند و منتظر بودند تا صف جلو برود.
نهایتن دلم میخواهد به اهمیت شوخ طبعی در دورههای پر فشار و طاقتفرسای زندگی اشاره کنم. یادم نیست که از ناپلئون بناپارت یا کس دیگری خوانده بودم که کار سیاست را جز با شوخی نمیتوان سر کرد. درست گفته به نظرم. کمر آدم میشکند زیر آن همه فشار. شوخی امکان نفس کشیدن را به آدم میدهد؛ به افراد میفهماند که میتوان زیر سنگینترین فشارها هم خندید.
فکر کنم آخرهاش زیادی تلخ شد. اشکالی ندارد. امیدوارم این سه چهره شادان کمی حالتان را خوب کند.
پینوشت: این مطلب یکجورهایی در ارتباط با نوشته “چهار قبیله” است. کمی بعد به این موضوع بر میگردم و آن موقع ارتباط این دو نوشته براتان شفافتر خواهد شد.
درباره شکست خوردن: آمادگیهای قبل از وقوع بحران
در مورد آسیبپذیری (پذیرش آسیب) قبلاً هم چیزهایی نوشتهام. آن نوشته بیشتر در مورد اتفاقات بعد از شکست و روند منطقی برگشتن به روال معمول است. اینجا میخواهم در مورد آمادگیهایی صحبت کنم که لازم است قبل از فرارسیدن شکستها و اتفاقات ناگوار کسب کنیم.
این نوشته را با مرور روایت آلن دوباتن از اندیشههای فیلسوف نامدار رواقی، سنکا شروع میکنم و با اشارهای به ایدهی نابِ پادشکنندگی از نسیم نیکلاس طالب به پایان میرسانم.
- درسهایی از سنکا
مردهای سالخورده را ببینید. آنها که گیجگاهشان سفید شده و زمانه روی پیشانیشان قصهها نوشته. آنهایی که صدایی آرام، چشمانی پژمرده و لبانی خندان دارند. توی مرگ نزدیکانشان آنها را ببینید که چهطور چشمهاشان نمناک میشود ولی هق هق نمیزنند و گریه نمیکنند. به ایشان نگاه کنید وقتی که خبری خوشحال کننده دریافت میکنند. متین و آرامند و چیزی آنها را به هیجان نمیآورد. دست زمانه پختهشان کرده. آنقدر مرگ دیدهاند که حالا از مرگ هیچکس شوکه نمیشوند. نگاهشان را نگاه کنید وقتی به صفحه روزنامه چشم دوختهاند. گرانی و ارزانی و اوج گرفتن و انحطاط سیاستمدارها را دیدهاند و دیگر اخبار براشان جذاب نیست.
توصیه سنکا برای مقابله با شوکهای روزگار همین است که در برابرشان شوکه نشویم. همین که از قبل احتمال هیچ رویداد ناگواری را صفر در نظر نگیریم. آماده کنیم خودمان را. لااقل بهش فکر کرده باشیم. به مرگ عزیزان. به از دست دادن روابط. به جنگ. به باختها و شکستهایی که برای ما کمین کردهاند فکر کنیم و بدانیم که چه بخواهیم و چه نخواهیم هر روز و هر سال طعم گس چندتاشان را خواهیم چشید. نگذاریم از پیش چشممان پنهان شوند.
این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که ما عمومن بعد از اتفاقات ناگوار شوکه میشویم. این شوکه شدن گاهی باعث میشود درکمان از ابعاد مسأله را از دست بدهیم و دچار افسردگیهای طولانی مدت شویم. به جز این، احساسات شدیدی که بعد از اتفاقات ناگوار و خسرانها به ما هجوم میآورند، غالباً توانایی کنترل خسارت را از ما میگیرند. به هم ریخته و آشوب میشویم و افسار زندگیمان را از دست میدهیم و ناخواسته و با دست خودمان ابعاد فاجعه را به سایر نقاط زندگیمان گسترش میدهیم.
چه خوب میشود اگر از قبل دستورالعملی برای کنترل و مدیریت بحرانهایی که هنوز فرا نرسیدهاند، داشته باشیم. اگر از قبل احتمال شکستها را دیده باشیم، میتوانیم براشان برنامه بریزیم. این کار را باید در موقعیتی که آرام هستیم انجام دهیم نه آن روزی که به هم ریخته و آشفته میشویم.
ما هرگز پیش از رسیدن بلایا منتظر آنها نیستیم. چه بسیار تشیع جنازههایی که از جلوی خانههای ما میگذرند، ولی ما هرگز به مرگ نمیاندیشیم. چه بسیار مرگهایی که نا به هنگام هستند، ولی ما برای کودکان خود نقشههایی در سر میپرورانیم.
هرگز برای امشب به شما وعدهای ندادهاند. _نه؛ مهلت بسیار زیادی دادم_ حتا برای این ساعت هیچ وعدهای ندادهاند.
- یک دستهبندی مهم از نسیم طالب
کتابِ یکی مانده به آخر نسیم طالب _که به نظر میرسد یکی از درخشانترین ذهنهای عصر ماست_ یکسر به موضوعِ جدیدی به نام antifragility یا پادشکنندگی اختصاص دارد. هنوز نتوانستهام کتاب antifragile او را بخوانم. اما این ایده چنان قوی بود که از روزی که آن را شنیدهام نمیتوانم به چیز دیگری فکر کنم. برای همین دوست دارم برای بحثهای بیشتر حول این موضوع، اجالتن ناخنکی بهش بزنم.
بخش دوم این نوشته را با مثالی از خود نسیم طالب ادامه میدهم.
یک توریست را در نظر بگیرید که برای بازدید از موزهها و مکانهای دیدنی یک شهر توریستی برنامهریزی دقیقی دارد؛ طوری که در طول روز حتا 10 دقیقه هم بیکار نمیشود. این شکل از برنامهریزی در برابر حوادث پیشبینی نشده شکننده است. برای مثال کافیست او از اتوبوس جا بماند و کل برنامه ادامه روزش به هم بریزد.
حالا فرض کنید که او کمی هوشمندانهتر عمل کند و توی برنامهریزیش این حوادث غیرمترقبه را پیشبینی کند. مثلن بازههای زمانی مشخصی را برای عقبافتادگیهای احتمالی از برنامه در نظر بگیرد. یا مثلن آدرس دقیق تمام مقصدهای طول روزش را همراه خودش داشته باشد تا اگر از سرویس اتوبوس جا ماند بتواند با تاکسی خودش را به محل مورد نظر برساند. به میزانی که او در پیشبینی کردن اتفاقات غیرمترقبه خوب عمل کند و همهی احتمالات را در نظر بگیرد، برنامهریزی او مقاومتر میشود.
حالا توریستی را در نظر بگیرید که دنبال ماجراجوییست. او برنامهریزی دقیقی ندارد. و آماده است تا بر اساس اتفاقاتی که پیش میآیند توی برنامه خودش تغییراتی دهد. برای مثال ممکن است حین بازدید از یک مکان تاریخی با بانوی برازندهای آشنا شود و تصمیم بگیرد که عصرش را توی کافه و با این خانم بگذراند. او پادشکننده است.
پادشکنندگی استراتژیایست که دنبال کنندگان آن نه تنها در برابر حوادث مقاوم هستند، بلکه فراتر از آن حوادث و اتفاقات و آشوبها و به هم ریختهگیها را به فرصت تبدیل میکنند.
توی اقتصاد ایران برای مثال، آنها که سرمایه ریالی دارند و بیشتر از آنها، آن بخش از مردم که سعی میکنند به خرید و فروش دلار بپردازند، شکننده هستند. آنها که سرمایه دلاری دارند مقاومند. و صرافها پادشکننده هستند (به دلیل کارمزدی که میگیرند، نوسانات دلار در هر جهتی که باشد برای آنها سودآور است. اتفاقن هرچه نوسان بیشتر باشد، این سود بیشتر هم هست). بگذریم.
من با این ایده پادشکنندگی کارها دارم. در آینده باز هم بهش برخواهم گشت و در موردش صحبت میکنم. اما در اینجا و برای جمعبندی این نوشته میخواهم خودم و شما را دعوت کنم به دو چیز:
نخست، بپذیریم که شکستها در کمین ما هستند. ممکن است بتوانیم از بعضیهاشان جان سالم به در ببریم ولی عقل حکم میکند که احتمال وقوعشان را ببینیم و به استراتژیهای خروج از بحرانهای احتمالی فکر کنیم.
دوم، به دستهبندیای که طالب ارائه میدهد بیشتر فکر کنیم. توی زندگی شخصیمان، کجاها شکنندهایم؟ برای مقاوم شدن چه کارهایی از دستمان بر میآید و آیا هیچ راهکاری داریم که بازی را عوض کنیم؛ اینکه نوسانات و اتفاقات و آشوبها برامان تبدیل به فرصت شوند؟
خطای دسترسپذیری اطلاعات؛ یا چرا نباید به جریانهای ذهنی خودمان و اطرافیانمان اعتماد کنیم ( دنیل کانمن )
دنیل کانمن توی کتاب ارزشمند “تفکر، سریع و کند” بحث مهمی تحت عنوان دسترسپذیری اکتشافی دارد. توضیح میدهد که انسانها وقتی در مورد بسامد یک رویداد یا اندازه یک مجموعه مورد پرسش قرار میگیرند، معمولن دچار خطا میشوند. آنها در ارزیابیهاشان معمولن برای نمونههایی که خوش توی حافظهشان جا گرفته و به راحتی به ذهنشان خطور میکند وزن بالایی اختصاص میدهند.
نتایج پژوهشی از پاول اسلوویچ و همکارانش ( به نقل از دنیل کانمن )، نشان میدهد که افراد امکان مرگ بر اثر مسمومیت غذایی را بسیار بیشتر از احتمال مرگ بر اثر اصابت رعد و برق تخمین میزنند. در حالی که آمار واقعی نشان میدهد احتمال مرگ بر اثر اصابت رعد و برق 52 برابر بیشتر است.
توضیح دنیل کانمن در مورد این خطای فاحش، آموزنده و الهامبخش است. به ادعای او، آسایش ذهنی در به یادآوری خاطراتی در مورد مسمومیت غذایی در مقابل چالش ذهنی در دسترسی پیدا کردن به تجربیات یا اطلاعاتی در مورد آسیبدیدگی یا مرگ بر اثر رعد و برق موجب این اشتباه میشود.
به عنوان مثالی دیگر از همان پژوهش بد نیست بخوانیم: “مرگ بر اثر بیماری هجده برابر محتملتر از مرگ بر اثر حادثه است. اما شرکتکنندگان در این پژوهش احتمال آنها را برابر تخمین زدند.” که به نظر میرسد ناشی از این واقعیت باشد که اخبار حوادث بسیار گستردهتر پوشش داده میشوند و تأثر برانگیزترند و نتیجتن بهتر و بیشتر از خبر مرگ بر اثر بیماری توی حافظهها جا خوش میکنند.
حاشیه:
رجوع کنید به بند و بساتی که بعد از از دست رفتن جان 32 نفر از هموطنانمان در حادثه سانچی توی reptilian brain به راه افتاد. (و کسی در مورد سوختن آن همه نفت عزیز که به صورت بالقوه جان صدها یا شاید هزاران نفر را نجات میداد و واضحتر از آن ساعتها وقتی که مردم کشور برای دنبال کردن آن خبر هدر دادند و قطعن بیشتر از کل عمر 32 انسان بود، حرفی نزد.)
اتمام حاشیه
تا جایی که یادم هست، دن اریلی هم توی کتاب “نابخردیهای پیشبینی پذیر” بحث مشابهی را مطرح میکند.
شاید مرتبط کردن این موضوعات به تصمیمگیریهای روزمره کار آسانی نباشد. من در اینجا میخواهم این کار را بکنم تا همه با هم بفهمیم چهقدر… چهقدر غفلت کردن از این موضوعات میتواند زندگیهامان را تحتالشعاع قرار بدهد.
در پژوهش دیگری توسط نوربرت شوارتز (به نقل از دنیل کانمن )، شرکت کنندگان در پژوهش به دو دسته تقسیم شدند. از دسته اول به ترتیب دو سوال پرسیده شد:
- شش مورد را بهخاطر بیاورید که در آن موارد با اعتماد به نفس کار میکنید.
- بعد از پاسخ دادن به سوال اول، ارزیابی خود را در مورد اینکه در مجموع چهقدر آدم با اعتماد به نفسی هستید، اعلام کنید.
از افراد دسته دوم، عینن همین سوالات پرسیده شد. با این تفاوت که آنها به جای 6 مورد، باید 12 مورد را به خاطر میآوردند:
- دوازده مورد را بهخاطر بیاورید که در آن موارد با اعتماد به نفس کار میکنید.
- بعد از پاسخ دادن به سوال اول، ارزیابی خود را در مورد اینکه در مجموع چهقدر آدم با اعتماد به نفسی هستید، اعلام کنید.
نتیجه غیربدیهی و شگفتآور است. افراد دسته دوم در مجموع خودشان را موجودات با اعتماد به نفس کمتری ارزیابی کرده بودند. علت این بود که یادآوری 12 مورد (حوزه) که فردی در آن اعتماد به نفس داشته باشد، از لحاظ ذهنی کار سخت و طاقت فرساییست؛ احتمالن ذهن بعد از یادآوری چند مورد خسته میشود و عدم دسترسپذیری به اطلاعاتی برای اثبات اعتماد به نفس داشتن، نهایتن به نداشتن اعتماد به نفس منجر میشود (البته در اینجا “اثر لنگر” هم مشهود است که موضوع فصل دیگری از کتاب است.)
حالا فرض کنید سوال را به صورت وارونه بپرسیم. از دسته اول بخواهیم 6 مورد را به خاطر بیاورند که در آن اعتماد به نفس ندارند و از گروه دوم بخواهیم این کار را برای 12 مورد انجام دهند. یادآوری 12 مورد سختتر است و نتیجتن افراد دسته دوم خودشان را انسانهای با اعتماد به نفسی مییابند. مسخره نیست جان شما؟
خطای دسترسپذیری (که تنها چیزی حدود 1% از حجم کتاب فوقالعاده دنیل کانمن را تشکیل میدهد) و موضوعات مشابه دیگر به خوبی نشان میدهند که چرا نمیتوانیم به خودمان و جریانهای ذهنیمان اعتماد کنیم. فراتر از این، اینها خیلی خوب نشان میدهند که چرا باید در مشورت گرفتنهایمان بسیار محتاطانه عمل کنیم.
مشاور ازدواجی را تصور کنید که توی جلسه اول از شما میخواهد چند دلیل بیاورید که چرا قصد دارید ازدواج کنید و چرا با این آدم به خصوص؟ شما شروع میکنید:
- چون که براش احساس آمادگی میکنم.
- دلم میخواهد حالا که در آستانه تصمیمگیریهای مهم زندگیم هستم کسی را با خودم همراه کنم.
- چون دختر/پسر خیلی خوبیست و نمیخواهم از دستش بدهم.
- میخواهم به نیازهای عاطفیم رسیدگی کنم.
به چهره مشاور نگاه میکنید. او (احتمالن چون میخواهد روی آنچه در ادامه میگویید تأثیر نگذارد) پوکر فیس نشسته و توی چشمهاتان زل زده. از خودتان میپرسید کافی نبود؟ خیلی خب…
- چون میخواهم یک چهارچوب کلی در مورد مخارج و پسانداز کردن توی زندگیم داشته باشم؛ میخواهم برای رشد اقتصادی خانوادهام برنامهریزی کنم.
- چون میخواهم شادتر زندگی کنم.
- چون دوست دارم با سایر زوجهای جوان دور و ورم ارتباطات خانوادگی داشته باشم.
و او هنوز پوکر فیس نشسته است. اوه شت. بیشتر از این چیزی به ذهنم نمیرسد. نیمی از همینها را هم در لحظه سمبل کردم و از قبل بهشان فکر نکرده بودم. اوه خدای من. من دلایل کافی برای ازدواج کردن ندارم.
اگر او بعد از گزاره سوم، لبخند میزد، حرفتان را قطع میکرد و شما را تأیید میکرد که بله… خیلی خوب است… برویم سراغ سوال بعدی، شما چه حسی پیدا میکردید؟
جلسه بعدی که از شما خواست 10 مورد از نکات مثبت و منفیای که توی طرف مقابل دیدهاید را لیست کنید، اگر به جای اینکه ازتان بخواهد حتمن یک لیست مفصل توی خانه بنویسید و جلسه بعد براش ببرید، اگر به جای این کار، همانجا شفاهن از شما سوال میپرسید که 3 مورد مهمتر را بیان کنید، آیا ممکن بود احساستان (لااقل به صورت لحظهای) در مورد مناسب بودن یا نبودن فرد مقابل برای ازدواج تغییر کند؟ اگر ترتیب لیستها را عوض میکرد و از شما میخواست اول نکات منفی را بنویسید و بعد مثبتها را چهطور؟
_اگر شما هم مثل من هستید و اهمیت چندانی برای توصیههای یک مشاور قائل نیستید، از این توضیحات تعجب نکنید. افراد زیادی، بالاخص افراد قبیله سوم برای توصیههای شفاف و روشن ارزش بالایی قائل میشوند._
از حدود 7-8 ماه پیش به اهمیت مهارت “تصمیمگیری” که یکی از همان مهارتهای نامرئی است پی بردهام. توی این فاصله بیشتر از هزار صفحه براش کتاب خواندهام و مقدار خیلی بیشتری بهش فکر کردهام و براش تمرکز گذاشتهام و اقرار میکنم که هنوز توی تصمیمگیریهام بدتر از افتضاح عمل میکنم.
با این توضیحات، چهطور میخواهیم توی تصمیمگیریهای کوچک و بزرگمان به نرم جامعه (reptilian brain) و یا حتا متخصصان و مشاورانی که توانایی غلبه به خطاهای ذهنی خودشان را ندارند اعتماد کنیم؟ حالا که این اندازه در برابر جابهجایی عدد 6 با 12 در یک پرسش ساده، آسیبپذیر هستیم، چهطور انتظار داریم از مشورت با افراد مختلف آگاهی معتبری دستگیرمان شود؟
پینوشت: در مورد دسترسپذیری و نحوه به یادآوری اطلاعات ذخیره شده در حافظه، در ابتدای این مطلب چیزهایی نوشتهام که شاید به درک این نوشتهها کمک کند.