این چهار قبیله؛ شما اهل کدام یکی هستید؟

پیش‌نوشت: این نوشته قرار است یک دسته‌بندی روی روحیات انسان‌ها ارائه بدهد. احتمالن شما هم دسته‌بندی‌هایی در مورد شخصیت‌ انسان‌ها خوانده‌اید و شنیده‌اید. از میان دسته‌بندی‌هایی که من شنیده‌ام دوتاشان را بیش‌تر دوست دارم. اولی را می‌توانید این‌جا و لابه‌لای صحبت‌های دن گیلبرت ببینید و دومی را این‌جا و در قالب نوشته‌ای از محمدرضا شعبانعلی.

این دسته‌بندی‌ها معمولن _و نه همیشه_ اشتراکات زیادی با هم دارند و گاهی به سادگی می‌توان یکی از آنها را به دیگری تصویر کرد.

این دسته‌بندی‌ها جذاب هستند چون کمک می‌کنند دنیای پیچیده انسانی را به شکلی ساده و منسجم بفهمیم. ما از این مدل‌سازی‌ها استقبال می‌کنیم چون کمک می‌کنند تا به سرعت روی خودمان و آدم‌های اطراف‌مان برچسب بزنیم و توی موقعیت‌های مختلف احساسات و تصمیم‌گیری‌ها و واکنش‌ها را پیش‌بینی کنیم. اما نباید فراموش کنیم که مدل‌سازی همواره به قیمت از دست دادن جزئیات و ظرافت‌ها تمام می‌شود.


چهار قبیله‌ایم که اگر چه مرز جغرافیایی نداریم اما گویی میان ذهنیت‌هامان و انگیزه‌هامان دیوار قطوری کشیده‌اند. در مقاطعی از زندگی ممکن است به قبیله دیگر مهمان شویم. حتا ممکن است میان دو یا چندتا از این قبیله‌ها در سفر باشیم اما نهایتن به یکی از این قبایل تعلق داریم.

پول‌دوست‌ها: متاع ارزش‌مند در قبیله نخست، پول است. پول دوست‌ها پول را دوست دارند چون به آن‌ها استقلال و آزادی می‌دهد. کم تا بیش عجول هستند و اهمیتی نمی‌دهند که چه اندازه مفید هستند یا چه‌قدر استحقاق پولی که دریافت می‌کنند را دارند. آن‌ها در جست‌وجوی راه‌های میان‌بر هستند و اگر گوش‌تان را نزدیک‌تر بیاورید، می‌توانم به‌تان بگویم که اتفاقن راه‌های میان‌بر وجود دارند و اعضای این قبیله در نوجوانی به خوبی می‌آموزند که چه‌طور راه صد ساله را یک شبه بپیمایند. هیچ‌کس از پول بدش نمی‌آید اما اهمیت پول توی زندگی افراد این قبیله تا حدی‌ست که تقریبن هیچ محقق مطرحی یا هیچ نویسنده سرشناسی یا هیچ مصلح اجتماعی بزرگی از توشان در نیامده و نمی‌آید.

کار درست‌ها: اگر می‌خواستم اسم دیگری براشان بگذارم، می‌گفتم حرفه‌ای‌ها. این‌ها متخصص این هستند که سال‌ها روی یک حرفه تمرکز کنند. کارمندهای خوبی می‌شوند. کارمند وقتی می‌گویم منظورم به طیف وسیعی از مشاغل است. از مهندسان فنی تا جراحان نابغه‌ای که هیچ‌وقت وسوسه تأسیس یک بیمارستان یا راه انداختن کسب و کار جانبی به سرشان نمی‌زند تا به‌ترین محققان و اساتید دانش‌گاه در جهان. عاشق این هستند که در یک محیط کم تنش تکلیف‌شان را بدانند، کارشان را انجام دهند و گاه به گاه توسط مدیرشان مورد نوازش و تحسین قرار بگیرند. اهمیت کاری که دارند انجام می‌دهند، پولی که دارند دریافت می‌کنند و غیره و ذلک براشان در درجات بعدی قرار دارد؛ آن‌چه مهم‌تر است، درست انجام دادن‌ آن کار است.

the four clans
the four clans

کول‌ها: نوشتم کول‌ها ولی اگر از جهت‌گیری منفی ذهن شما نمی‌ترسیدم، می‌نوشتم معمولی‌ها. چیزی که برای افراد این قبیله اهمیت دارد، این است که مورد تأیید اکثریت اطرافیان‌شان قرار بگیرند. سعی می‌کنند کم‌ترین اصطکاک را با محیط اطراف‌شان داشته باشند. کله‌شق نیستند و آرزوهای بزرگ ندارند. معمولن خوش‌رو هستند و به خوبی یاد گرفته‌اند چه‌طور لباس بپوشند و به تجهیزات یک انسان کول مجهز شده‌اند. بلدند برقصند؛ خوش سفر هستند و توی اردوها بلدند چه‌طور چادر برپا کنند و جوجه کباب کنند. به شبکه‌های اجتماعی اینترنتی احاطه دارند و طنزهای روز را خوب می‌گیرند و استفاده می‌کنند. قسمت عمده جامعه را تشکیل می‌دهند و با این که توی خانواده و فامیل محبوب هستند اما ابعادشان از این فراتر نمی‌رود و به ندرت پیش می‌آید در سطحی وسیع‌تر شناخته یا ستوده شوند.

اثرگذارها: معیار رضایت افراد این دسته، این است: بیش‌ترین اثرگذاری روی بیش‌ترین افراد ممکن. اگر احساس کنند فهمیده می‌شوند بال در می‌آورند و با قرار گرفتن در موقعیت‌ تصمیم‌گیرنده‌های‌ مهم به عرش می‌روند. نصیحت کردن حال‌شان را خوب می‌کند و پرزنت کردن کارشان برای مدیر یا کارفرما، قسمت مورد علاقه‌ی فعالیت‌های شغلی‌شان است. کارکردن روی جزئیات آزارشان می‌دهد و بیش‌تر مایل‌ند تا روی سیاست‌گذاری‌های کلی کار کنند. عمومن به بیماری شاخه به شاخه شدن مبتلا هستند و مهارت‌شان در استخراج افراد کلیدی از میان تعداد زیادی از افراد و شناسایی جزئیات مهم از میان انبوهی از جزئیات است.

قبیله خودتان را پیدا کردید؟


پی‌نوشت: در مورد این دسته‌بندی یک سری نکته جانبی و چند سوال و دغدغه ذهنی دارم که لااقل به اندازه خود این دسته‌بندی برام مهم هستند. ولی از آن‌جا که می‌دانم اکثریت شما فرزندان خلف جک دورسی و مارک زاکربرگ هستید، از طولانی شدن این نوشته خودداری می‌کنم و باقی‌مانده حرف‌هام را در روزهای آینده و در قالب یک نوشته دیگر منتشر می‌کنم.

5+

پراکنده، درباره هنر

پیش‌نوشت: من چون زیادی با خودم مهربان‌م، دل‌م می‌خواهد به خودم اجازه دهم تا در مورد هنر چیزهای پراکنده‌ای بگویم. امیدوارم این بازی‌گوشی را مثل سایر بازی‌گوشی‌های دیگرم بر من ببخشید.


درباره تعریف هنر.

همه‌ی ما ذهنیتی از واژه هنر داریم. این ذهنیت عمومن مبتنی بر تجربیات ما از مواجهه با هنرهای هفت‌گانه است. اما معمولن هیچ‌کدام از ما به فرم رضایت نمی‌دهیم و با سخت‌گیری بیش‌تری حاضر می‌شویم لفظ “هنری” را به یک محصول نسبت دهیم.

هنر از نظر من هر آن‌چیزی‌ست که به خودی خود در عالم واقع وجود ندارد و هنرمند آن را خلق می‌کند تا روح مخاطب را با حقیقتی تماس دهد که برای او بسیار زیبا و دل‌نشین است. حقیقتی که با تمام بدعت و پیچیدگی و ناآشنایی‌‌ش، گویی از روز ازل در پیوندی عمیق با فطرت مخاطب بوده است.

به نظر من از هنر می‌توان به خدا و به ذات واحد رسید. اگر ذات ما همه یکی نیست، پس چرا منِ خاورمیانه‌ای باید از شنیدن یک قطعه موسیقی ناآشنا و غریبه‌ی شرق آسیایی این اندازه لذت ببرم؟

_آخ که چه خوش می‌خواند در گوشم محمدرضا لطفی. روز و شب‌م مونس تویی. ای فخر من، سلطان من._

پس هنر هر آن‌چیزی‌ست که کمک می‌کند انسان را، تا از زشتی‌های دنیا به زیبایی‌هایی که حس می‌کند باید باشد و نیست، پناه ببرد. با این تعریف، یک اثر هرچه غیر واقعی‌تر باشد، هنری‌تر است. برای روشن‌تر شدن، توجه کنید که عکاسی بسیار کم‌تر از سایر فرم‌ها قابلیت تولید اثر هنری را دارد. البته این تنها یک تعریف است و ای بسا شما به روایت دیگری از هنر باور داشته باشید. من این تعریف را اولین بار از علی شریعتی شنیدم و چه خوش در دل‌م نشست.  


زندگی در تماس با هنر و هنرمند.

هر بار که یک اثر هنری را لمس کرده‌ام، ناخواسته دو احساس متفاوت در من برانگیخته شده است.

یکی همین شور و شعف ناشی از رجعت به فطرت خودم بوده. شنیدن و دیدن و لمس کردن خیالاتی که همواره جایی توی ذهن‌م نگه‌داری‌شان کرده‌ام، از زبان یک راوی، که هنرمند باشد، به غایت برای‌م لذت‌بخش و آرام‌‌ش دهنده است. البته که بسیاری از ظرافت‌ها را هم درک نکرده‌ام و این از کم‌کاری من در برقراری پیوند با خود درونی‌م است.

و دومی نوعی ترس و اضطراب بوده. ترس از فاصله گرفتن از دنیا. دو سه روزی‌ست دارم فیلم سینمایی “ایثار” از آندره تارکوفسکی را می‌بینم. “الکساندر” که استاد دانش‌گاه و منتقد ادبیات و درام است و پیش از این یک بازی‌گر معروف تئاتر بوده، همان اوایل فیلم رو به دوست‌ش ویکتور می‌گوید: “من خودم را برای یک زندگی والاتر مهیا کرده‌ام.” در ادامه می‌بینیم که بعد از سال‌ها پناه بردن به هنر و ادبیات و آماده‌سازی خودش برای زندگی والاتر حالا چه‌طور سرگشته و مجنون شده و در رویا به سر می‌برد و پیوندش با دنیای واقعی را از دست داده است.

همیشه محتاطانه به هنر نزدیک شده‌ام. چرا که به خوبی می‌دانستم این چیزی که مانند مخدر می‌ماند و می‌تواند من را تا مرز نعره زدن به خروش بیاورد، یک خطر جدی هم دارد و آن این است که پای انسان را از دنیای واقعی قطع می‌کند. بنا بر این فکر می‌کنم خطر اعتیاد به تجربه‌های هنری و دور افتادن از دنیای واقعی همیشه هنرمند و هنردوست را تهدید می‌کند. بعد از هر مرتبه تماشای تئاتر و بعد از شنیدن هر موسیقی خوب باید خودمان را به مقدار مشخصی از پیاده روی توی خیابان‌های شهر ملزم کنیم. نباید توش غرق شویم. قیاس بی‌ریختی‌ست ولی به نظرم غرق شدن توی هنر، از جهاتی مثل دکتری خواندن توی ایران است. خود را آماده کردن برای شرایطی‌ست که قرار نیست باهاش رو در رو شویم.


هنر، سیستم 1 و 2 و انتقال مفاهیم ایدئولوژیک.

هنر برای انتقال و تزریق مفاهیم ایدئولوژیک مدیوم بی‌همانندی‌ست؛ یک جمله فلسفی یا یک پیغام سیاسی وقتی خیلی رک و پوست‌کنده ابراز می‌شود، قابلیت این را دارد تا بخش دقیق و تحلیل‌گر (با ادبیات دنیل کانمن، سیستم 2) ذهن مخاطب را به کار بیندازد. اما وقتی خیلی نرم و لطیف و در لوای هزار و یک ریزه‌کاری و ظرافت دیگر به صورت یک نکته حاشیه‌ای ارائه ‌می‌گردد، به راحتی توسط بخش سریع‌تر و کم‌تر حساس ذهن (سیستم 1) پذیرفته می‌شود. کاش بتوانیم حین تماشای فیلم‌های هالیوودی و غیر هالیوودی، همان زمان که در زیبایی و پیچیدگی داستان‌ها غرق شده‌ایم و با شخصیت‌ها هم‌ذات پنداری می‌کنیم، حواس‌مان را جمع کنیم تا هر ایده و مفهومی را بدون بررسی دقیق و وسواس‌‌گونه، (همان‌طور که با سایر مفاهیمی که در سایر فرم‌ها به ما عرضه می‌شوند، برخورد می‌کنیم) نپذیریم.


پی‌نوشت: شما را به شنیدن قطعه زیر از محمدرضا لطفی دعوت می‌کنم.

 

1+

درباره احساس استیصال

به نظرم فارغ از غم‌ها و اندوه‌هایی که به علت اتفاقات پیش‌بینی نشده تجربه می‌کنیم، عامل اصلی احساس نارضایتی ما در طول روز، موضوعاتی هستند که در برابرشان دچار احساس استیصال می‌شویم.

من فکر می‌کنم موضع ما نسبت به هر کدام از فعالیت‌هایی که دوست داریم (یا لازم است) انجام دهیم و چیزهایی که دوست داریم (یا لازم است) داشته باشیم، می‌تواند سه حالت مختلف داشته باشد:

تسلط: نسبت به آن بخش از خواستنی‌هامان که به سادگی قابل حصول‌ند یا لااقل براشان برنامه داریم و می‌دانیم به زودی به‌شان خواهیم رسید، موضع تسلط داریم.

توهم: همه‌ی ما خواهش‌هایی داریم که بیش‌تر از جنس توهم است و آخر شب‌ها و در مواقع خیال‌پراکنی به ذهن‌مان خطور می‌کنند. خودمان هم می‌دانیم به هیچ‌وجه در دست‌رس نیستند و گه‌گاه از سر تفریح به ذهن خودمان مجال فکر کردن به‌شان را می‌دهیم. مثلن دوست داشتیم که می‌توانستیم زمان را متوقف کنیم. شب‌های امتحان به‌ش فکر می‌کنیم و روی صورت‌مان لب‌خند می‌نشیند. البته برای این‌که خواهشی توی این دسته قرار بگیرد، لازم نیست امکان ناپذیر بودن‌ش از نظر علمی اثبات شده باشد. مثلن همین که سوفیا لورن (شما که به روزترید کس دیگری را در نظر بگیرید) بیاید ایران و با نگاهی به من عاشق شود هم، از جنس توهم است.

استیصال: آن بخش از چیزهایی که می‌خواهیم و از پس تأمین کردن‌شان بر نمی‌آییم و در عین حال نمی‌توانیم نسبت به‌شان موضع “توهم” داشته باشیم چرا که از نظر خودمان خواسته‌های معقولی هستند و منطقن بایستی می‌توانستیم از پس تأمین کردن‌شان بر بیاییم، توی این دسته قرار می‌گیرند. در واقع هر وقت از خودمان شاکی می‌شویم، هر وقت احساس بی‌عرضه بودن به‌مان دست می‌دهد، توی این حالت قرار داریم.

شاید شما هم دوست داشته باشید بیش‌تر به این دسته‌بندی فکر کنید. من کمی به‌ش فکر کرده‌ام و دل‌م می‌خواهد تیتر وار بگویم که:

  • حواس‌مان باشد که به اشتباه غیرممکن‌ها (توهم‌ها) را توی دسته سوم قرار ندهیم و بابت‌شان احساس استیصال نکنیم. از خودمان انتظارات نامعقول نداشته باشیم و بی‌دلیل حال خودمان را بد نکنیم.
  • برعکس؛ حواس‌مان باشد که چیزهایی که منطقن باید داشته باشیم را به اشتباه غیرقابل دست‌رس نپنداریم. تکرار این رفتار که فکر می‌کنم نوعی از دزونانس (ناهماهنگی شناختی) نابه‌جا است، می‌تواند ما را به یک انسان معمولی و میان‌مایه تبدیل کند.
  • از دسته‌ی اول غفلت نکنیم. فرصت شادمانی و احساس رضایت بابت دوست‌داشتنی‌هایی که در دست‌رس هم هستند را از خودمان دریغ نکنیم.
  • مهم‌تر از همه این‌که، باید به دسته آخر به صورت جدی رسیدگی کنیم. باید سعی کنیم به تدریج از مواردی که در دسته سوم جای می‌گیرند، بکاهیم و آن‌ها را به دسته اول انتقال دهیم. ظرف یک سال گذشته برای رسیدگی به موضوعاتی که احساس استیصال را در من برمی‌انگیختند، برای خودم فرآیندی را طی کردم و امروز می‌توانم به شما خبر دهم که این شیوه لااقل برای من خیلی مفید بوده است.

روند پیشنهادی رسیدگی به چیزهایی که احساس ضعف و استیصال در ما ایجاد می‌کنند:

گام اول: دو سه تا از آزاردهنده‌ترین حوزه‌هایی که توشان احساس ضعف می‌کنیم و از این بابت معذب هستیم را لیست کنیم.

گام دوم: برای تک تک این موارد و موضوعات، روندی را طی کنیم که من به‌ش می‌گویم “چراهای متواتر”.

فرض کنید من شناسایی کرده‌ام که بابت این‌که نمی‌توانم به سادگی دست به جیب شوم، احساس استیصال می‌کنم. از خودم می‌پرسم چرا نمی‌توانی به سادگی دست به جیب شوی؟ اولین جوابی که به ذهنم می‌رسد را پیدا می‌کنم. چون پول ندارم. و همین‌طور ادامه می‌دهم. چرا پول ندارم؟ چون کار نمی‌کنم. چرا کار نمی‌کنم؟ چون اگر بخواهم کار کنم، ممکن است به درس‌هام نرسم. چرا ممکن است به درس‌هام نرسم؟ چون من آدمی هستم که بیش‌تر از روزی 8 ساعت نمی‌توانم کار کنم. چرا … ؟

و این روند را تا ده دوازده سوال ادامه می‌دهم. حالا باید توانسته باشم بفهمم ریشه این احساس استیصال دقیقن چه چیزی‌ست.

گام سوم: حالا که علت را پیدا کردم و موضوع برای خودم روشن شد، باید چک کنم و مطمئن شوم که این مسأله را اشتباهی از دسته‌ی خواسته‌های در دست‌رس یا غیرممکن، به دسته‌ی آن‌هایی که احساس استیصال را در من برمی‌انگیزند، نیاورده باشم.

گام چهارم: بعد از اطمینان از ماهیت استیصال برانگیز بودن موضوع، و آگاهی از ریشه مشکل، باید یک ددلاین تعیین کنیم. باید با مسأله شاخ به شاخ شویم و با سر برویم توی شکم‌ش. باید تعیین کنیم که می‌خواهیم چه قدر به خودمان فرصت دهیم. این ددلاین را تعیین می‌کنیم تا بتوانیم موقتن برچسب “استیصال برانگیز” را از این مسأله برداریم. تا فاصله‌ی فرا رسیدن ددلاین، نباید بابت این موضوع مشخص احساس استیصال کنیم. اگر ددلاین فرا رسید و مسأله هم‌چنان حل نشده بود، آن موقع وقت دارم که بابت حل نشدن‌ش کلی غصه بخورم. ولی تا آن روز باید به خودم فرصت تنفس بدهم.

گام پنجم: نهایتاً باید مسأله را به زیر مسأله‌هایی بشکنیم و برای حل کردن‌ش برنامه بریزیم. و البته باید حواس‌مان باشد درباره کل این موضوعات، درباره مسأله و راه حل مدنظرمان و ددلاینی که تعیین کرده‌ایم، با کسی حرف نزنیم. چرا که حرف زدن از اهداف، معمولن تأثیر مخرب دارد. به اشتراک گذاری اهداف و برنامه‌ها، انگیزه را از ما می‌گیرد و به‌جاش فشار بیرونی برامان می‌آورد.


در آستانه سال نو، برای خودم و برای شما آرزو می‌کنم که در بازه یک‌ ساله پیش‌ رو بتوانیم از تعداد موضوعاتی که در ما احساس استیصال برمی‌انگیزند، بکاهیم.

3+

غیرمستقیم درباره تهران

1. دی‌روز از طریق بچه‌های گروه دوست‌داران محیط زیست دانش‌گاه، با جمعیت داوطلبان سبز هم‌راه شدیم تا در منطقه عمومی تلو در شمال شرق تهران درخت بکاریم. این برنامه برای من بی اندازه شیرین و لذت‌بخش بود. دوست دارم شما هم توی انرژی این عکس‌ سهیم شوید.

درخت‌کاری – 18اسفند 96

در یکی دو سال پایانی تحصیل‌م در امیرکبیر، همیشه توجه‌م به مرد ریش بلندی جلب می‌شد که نظافت پیاده‌روی خیابان حافظ را به عهده داشت. از دیدن‌ چهره آرام‌ش احساس خوبی پیدا می‌کردم. دی‌روز که این کارگرها را دیدم، یادم به یاد آن پیرمرد افتاد و دل‌م خواست باهاشان عکسی بگیرم و آن‌ها هم قبول کردند. چه‌قدر که از اعماق قلب‌م نسبت به‌شان محبت دارم.

درخت‌کاری – 18اسفند 96

همین. خواستم به‌تان خبر دهم که درخت‌ها را کاشته‌ایم؛ حالا با خیال راحت ماشین‌هاتان را بیندازید کف خیابان‌ها و بزرگ‌راه‌ها : )).

2. یادم هست که از نویسنده مطرحی که کلاس نویسندگی برگزار می‌کرد، پرسیدم توی پرورش نویسنده‌های جدید چه فایده؟ مگر یک انسان در طول عمرش چند رمان می‌خواند؟ آیا آن‌قدر تعداد رمان‌های خوب زیاد نیست که بتوانیم از شما بخواهیم این کلاس‌ها را تعطیل کنید؟ آیا ممکن است از این کلاس‌ها رمانی در بیاید، به‌تر از چند صد رمان برتر جهان؟

جواب داد که یک رمان خوب لزومن در هر مختصات زمانی و مکانی‌ای خوب نیست. به‌ترین رمان برای نسل جوان جامعه امروز ما در ایران شاید چیزی غیر از رمان‌های شناخته شده جهانی باشد. آن به‌ترین رمان، باید امروز و توسط آدم‌های این روزگار نوشته شود. و چه‌قدر حرف درستی زد.

شاید رمان‌های رضا امیرخانی از همین جنس باشند.

یادم هست که جایی دیگر در خدمت نویسنده مطرح دیگری بودیم و او داشت به ما درس نوشتن می‌داد. مرتب تأکید می‌کرد که مبادا به سرتان بزند و بخواهید که از زبان جنس مخالف‌تان داستان بنویسید. در نمی‌آید و خراب می‌شود. می‌گفت با این‌که خیلی‌ها هوس چنین کاری به سرشان زده، اما من رمان‌های خیلی کمی می‌شناسم که این تجربه را کرده باشند و کاری درخور خواندن ارائه داده باشند.

شاید رمان اخیر رضا امیرخانی جزء این معدود تجربه‌های موفق باشد.

جدا از نثر شیوا و فوق‌العاده دوست داشتنی کتاب “ره‌ش” و همین‌طور لذت مطالعه روایتی از زبان جنس مخالف نویسنده (طوری که من شخصن به شخصیت اول داستان دل‌بسته‌گی عاطفی پیدا کردم. و البته در عین حال به خاطر متأهل بودن او از این دل‌بسته‌گی عذاب وجدان داشتم.)، بهانه‌ی من برای معرفی این کتاب، پرداختن آن به معضلات شهری تهران است. طوری تهران را از چشم‌تان می‌اندازد که دوست دارید روی تک تک سنگ‌فرش‌هاش بالا بیاورید و توی دل‌تان به آدم‌هایی که خیلی خوش‌حال توی این کثافت زندگی می‌کنند بخندید. از جمله احتمالن به خودتان.

این کتاب را می‌خواهم به یکی دو دوست عزیز هدیه بدهم. اما علاوه بر آن‌ها، دو جلد از این کتاب را هم نذر کرده‌ام که به کسانی دیگر هدیه کنم. اگر ساکن تهران هستید و دوست دارید این کتاب را بخوانید، خیلی ممنون می‌شوم که آدرس دقیق خود را برای من ایمیل (sinaaeeneh  at  gmail) کنید تا بتوانم نذرم را به جا بیاورم. البته در صورتی که مایل باشید، از طرف من این امکان وجود دارد که جایی قرار بگذاریم و گپی بزنیم و حضورن این کتاب را به شما تقدیم کنم.

2+

فردا

فردا

اسم‌ش “فردا”ست. فردا کلمه‌ی عجیبی‌ست. ببین که چه‌قدر قدرت دارد. ببین که چه‌قدر انرژی و سرزنده‌گی دارد. ببین که چه‌ اندازه افسون‌گر و اغوا کننده و محرک است. نگاه کن که چه‌طور تو را وسوسه می‌کند که پا پس نکشی و به امید وصال‌ش ادامه دهی. یک‌سر شادابی و انگیزه و امید است این کلمه. البته مثل این گل که دیر یا زود زرد می‌شود، تقریبن همیشه به‌ت خیانت می‌کند فردا. هر بار که به‌ش می‌رسی و می‌خواهی ازش کام بگیری، یک قدم عقب می‌رود و تو می‌مانی و مخلوطی از حس استیصال و احساس امیدواری. همین یک کلمه است که هر شبِ ما را صبح می‌کند و همین یک کلمه است که بعد از هر بار زمین خوردن ما را سر پا می‌کند. می‌توانستم اسم‌ش را بگذارم “زن” و درست همه‌ی این معانی را برسانم. زن اما چیزی بیش‌تر از فرداست. زن فردا هست و بیش‌تر از فرداست. زن زرد نمی‌شود. زن اگر زن باشد سبز می‌ماند همیشه. یعنی اگر زرد هم بشود، موقتی‌ست. کافی‌ست “فردا”ش را عوض کند. زن گل‌دان است با گل فی‌الواقع. هر دوی این‌ها، گل و گل‌دان با هم، می‌شود زن.

زن

پی‌نوشت: شانس آوردم که ابزار عکس‌برداری ندارم. وگرنه خودم را خفه کرده بودم بس که از زوایای مختلف ازش عکس می‌گرفتم. این دو تا عکس کج و معوج را یک دوست خوب برای‌م گرفته. خیلی ممنون “ف” عزیز بابت پیش‌نهادت و بابت این عکس‌های کج و معوج : ))


بعدن نوشت: حال‌ش خوب نیست و نوک برگاش زرد شده. امروز رفتم با گل‌فروشی مشورت کنم، گفت که کم‌بود آهن داره. من می‌گم این زنه… : ))

0