گوشی زنگ خورد.
- شما کجا هستید؟
- ما همون روی لوکیشن هستیم. رو به روی هایدا.
قد بلند بود، هیکلی استخوانی داشت و شلوار پارچهای پوشیده بود. این را دقیقن یادم هست چون وقتی سوار شدیم و متوجه شدیم که دارد راک گوش میکند، ناخودآگاه چک کردم ببینم شلوار جین هم پاش کرده یا نه. انگار حوصله نداشت ریش و سبیل بلندش را بزند و دستی به سر و روی ماشینش بکشد.
کمی صدای پخش را کم کرد و گفت: اونجایی که سوارتون کردم چه جای قشنگی بود. چقدر زنده بود. دنیای مدرن، لامپهای نئونی، حال میده آدم دست دوس دخترشو بگیره بیاد یه شامی بخوره و یه شرابیم پشتش.
یخمان آب شد. نیوشا پرسید موسیقی کار میکنید؟ گفت: نه موسیقی رو فقط گوش میدم. راک دوست دارم. ولی نقاشی میکشم. بعد انگار یاد چیز خوشایندی افتاده باشد، خیلی آرام گفت: عاشق نقاشی کشیدنم. میتونم ساعتها نقاشی بکشم. نقاشی منو مسحور خودش میکنه.
تا همینجا فهمیده بودیم که آدم عجیبیست. کلماتی که به کار میبرد، آن موسیقی عجیب و لحن شاعرانهاش، اصلن به یک راننده تاکسی شصت، شصت و پنج ساله اسیر دود و دم و ترافیک تهران، نمیخورد.
با خودم گفتم گپی بزنیم با این پیرمرد دوست داشتنی. نمیدانم چطور شد که ازش پرسیدم: شما خدا رو چطور شناختید؟ گفت: از طریق اسلام. من و نیوشا جا خوردیم. اصلن منتظر همچین جوابی نبودیم. بعد اضافه کرد: منتها نه این اسلامی که اینا برای خودشون درست کردن. اینا همهش ظواهره. اینجوری نیست. باید یکی برات توضیح بده. نوشته زنان خودتان را بزنید. اینا فکر میکن منظور از زن همسره. نه. منظور زن درونه. باید زن درون خودت رو بزنی.
پرسیدم: شما از چه طریقی به این درک از اسلام رسیدید؟ گفت: از طریق یک مرد بسیار بزرگ و باز لحنش و نگاهش شاعرانه شد. از محمد حرف زدیم و مولانا و دیدگاه دکتر سروش درباره وحی و من هر دقیقهای که میگذشت بیشتر شوکه میشدم از عمق و یکپارچگی نگاهش.
پرسیدم: هدف از زندگی چیست؟ توی زندگی باید دنبال چه چیزی بود؟ گفت: عشق. میگفت: اولش با آزادگی شروع میشه. بعد از آزادگی عشق به انسانها و طبیعته. و مرحله آخر عشق به خداست. اونوقت وقتی اونو درک کنی دیگه همهچی برات یه معنی دیگه داره. دیگه همهچی شیرین میشه. شاعرانه شد.
پرسیدم: از زندگی راضی هستید؟ گفت: نه. من از زندگی کردن توی این دنیا خیلی اذیت میشم. من الآن فقط دلم مرگ میخواد. مرگ و چیزی که بعدش هست خیلی قشنگه.
هرچه به آخر مسیر نزدیکتر میشدیم حرفهای ما بیشتر جان میگرفت و بین خودم و آن عارف نزدیکی بیشتری احساس میکردم. دیشب که این شعر مولانا را شنیدم باز یادم به یاد سبزش افتاد:
چون ازیشان مجتمع بینی دو یار | هم یکی باشند و هم ششصد هزار |
بر مثال موجها اعدادشان | در عدد آورده باشد بادشان |
مفترق شد آفتاب جانها | در درون روزن ابدان ما |
خیلی وقت بود چیزی ننوشته بودی، اصلا نمیدونم چطور به ذهنم رسید قبلا چنین وبلاگی رو دنبال میکردم 🙂
از کانالت خیلی چیزا به یاد دارم، موفق و پیروز باشی.
سلام دوست عزیز :)) مرسی بابت پیامت. ایشالا تو هم حسابی حالت خوبه. بازم اینجا کامنت بذار. قول میدم دفعه بعد سریع تر جواب بدم :))