آدامِ عزیز خیلی دلم میخواست بودی و میشد که مینشستیم عین دو تا مرد با هم کمی اختلاط میکردیم؛ میرفتیم کافه وصال مثلن. نیستی اما. برای همین برایت مینویسم شاید پیکی غیبی این پیغام را برات بیاورد. اوضاع خراب است پدر. کاش آن روزی که خدا تو را از خاک خیسخورده آفریده بود، به جای اینکه گردنت را صاف کنی و منتظر سجده شیطان بایستی، تا کمر خم میشدی؛ دستش را میگرفتی؛ بلندش میکردی؛ به رسم مردانگی لپش را ماچی میکردی و نمیگذاشتی خدا غیرتی شود. کاش تو که اینکار را نکرده بودی، کاش تویی که غرور از چشمانت میتراوید و گرمای دستان خدا را روی شانههات حس میکردی، لااقل جلوی وسوسهی ننه حوا هم در میآمدی و دست به سیب ممنوعه نمیبردی. اینطوری من را نگاه نکن جان هابیل. ما خودمان یک میوه فروشی شیک سر کوچهمان داریم، همهی میوههاش برای من ممنوعه است. با اینکه پولش را هم دارم، فقط موز میخرم. آدمی ناسلامتی. یک سیب ارزشش را داشت تو را به خدا؟
حالا سیب را هم کندی، نوش جانِ مبارک هم کردی. چرا به حوا نزدیک شدی؟ مردی گفتند ناسلامتی. خود ما بیست و چند سال است خودمان را نگه داشتهایم. محض اطلاع، فکر نمیکنم دخترهای دور و ور ما کم از ننه حوا داشته باشند. یعنی منظورم این است که … ولش کن. نمیفهمی. میدانی نتیجه آن همه زاد و ولدتان چه بود؟ البته که نمیدانی.
زمین شلوغ شده آدام. خرابکاری کردید به جان خودم؛ به جان خودت. اصلن یک وضع شیر تو شیری شده که باید بیایی و ببینی. دیشب عمو مهرداد حرف قشنگی میزد. میگفت: “سینا احساس میکنم همهمان مثل آن آدمهای ولگرد توی GTA هستیم. آدمهایی با کدهای یک خطی.” GTA نمیدانی چیست البته. بازی میدانی چیست؟ بازی کردهای؟ هوف! چه سخت است حرف زدن با تو.
گیرم که زده بود به سرت که سر به سر خدا بگذاری. جلوی خودت را میگرفتی پدر من. میلیارد میفهمی یعنی چهقدر؟ یعنی خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. 7-8 میلیارد نفریم الآن. 7-8 میلیارد نفر در همین لحظه. نمیفهمی به جان خودم. فکر کردی خدا تو را پرت کرد روی زمین، تو هم حق داری ما را پرت کنی؟
ما پرت شدهایم پدر. مبدأ و مقصدی نیست. راه و مسیری نیست. البته به مرور زمان خوب یاد گرفتهایم که برای خودمان مقصد بسازیم. خیلی خوب. خود من بعد از اینکه این نامه را نوشتم، بر میگردم سر کار و زندگیم. لاکن میخواهم در جریان باشی چه بیاحتیاطی بدی کردهای. به من نگو خودداری سخت بوده که حسابی از دستت شاکی میشوم. همین یوسف خودمان. زلیخا درها را به روش بسته بود مرد مؤمن. آدمی ناسلامتی. بگذریم.
حالا نمیخواهد خیلی خودت را ناراحت کنی. آرام باش پدر جان. خواه ناخواه از پسش بر میآییم. خدا هم به نظرم موجود رئوفیست. حالا یک جایی سر شما کلاه گذاشته؛ لاکن تهِ تهِ باطنش خوب است جان قابیل. میگویم؛ حالا که بیکاری، یک تلاشی بکن بلکم بتوانی باهاش دیالوگ کنی که از ما بگذرد. همین مقدار کافیست جان خودت؛ جان حوا. اگر هم راهی نیافتی هیچ اشکال ندارد. خودمان یککاریش میکنیم بالأخره. ببخش این فرزند کوچکت را. کمی حال و روزم خوش نبود. وگرنه اینقدر گله نمیکردم قطعن.
راستی نامه را که خواندی، یکجوری منهدمش کن لطفن. یک وقت نگذاری به دست کسی برسدها.
این روزها دارم کتاب ارزشمندی میخوانم از “Dan Ariely” به نام “Predictably Irrational” که با عنوان “نابخردیهای پیشبینیپذیر” و توسط انتشارات مازیار به فارسی برگردانده شده (+). توی این کتاب فوقالعاده، اریلی به مدد آزمایشهای متعدد سعی میکند توضیح دهد که انسانها توی تصمیمگیریهاشان آنقدرها هم عاقلانه رفتار نمیکنند (لااقل مبنای تصمیماتشان آنطوری نیست که اقتصاددانها پیش از این فکر میکردند.).
توی فصل دوم تحت عنوان “مغالطهی عرضه و تقاضا” مثالهای متعددی میآورد تا به ما ثابت کند توی ارزشگذاریهامان، به وسیلهی اطلاعات اولیه به شدت بایاس (مقدار دهی اولیه) میشویم. توضیح میدهد که چهطور بزرگترین تاجر مروارید جهان، نوعی از مروارید سیاه که در اطراف جزیرهای به وفور یافت میشد و تلاشهای قبلی برای فروختن آن به بنبست خورده بود را به سادگی و با قراردادن نمونههایی از آنها توی ویترین مجللترین جواهر فروشیها و با چاپ کردن تبلیغات گرانقیمت، با قیمتهایی بسیار بالا میفروشد.
توی این فصل به تفصیل در مورد روشهای مختلف بایاس ذهنی مشتری بحث میکند. صحبتهایش را در چند لایه دنبال میکند. مثلن توضیح میدهد که چه فرآیندی اتفاق میافتد که ما خودمان را با قیمت کفشهای نایکی، آب معدنی و چند برابر شدن قیمت بنزین وفق میدهیم و پس از چند بار استفاده، این هزینهها را به عنوان جزئی از دخل و خرجمان هضم میکنیم. (این مثالها برای شخص من خیلی جالب بود.)
البته به همهی اینها و همهی بقیهی در و گهر فشانیهای او مستقیمن کاری نداریم. میخواهیم سراغ آنجایی برویم که نظریهی کلاسیک عرضه و تقاضا را زیر سؤال میبرد. نظریهای که یکجورهایی مبنای فکری تئوری اقتصادی بازار آزاد است. این نظریه به زبان ساده بیان میکند که بین عرضه و تقاضا یک تعادل ذاتی برقرار است و به محض اینکه تقاضای بازار برای یک محصول افزایش پیدا کند، ابتدا کمی قیمتها بالا میروند و بعد عرضه افزایش مییابد و قیمتها به جای قبلیشان باز میگردند. ورِ دیگر این تعادل، شرایطیست که طی آن عرضه بیش از نیاز بازار باشد. در چنین شرایطی ابتدا قیمتها کمی افت میکنند و بعد عرضهکنندگان خودشان را کنترل میکنند و باز اوضاع به حالت قبل بر میگردد. (در همین لحظه جان استوارت میل و آدام اسمیت در گور به خود میلرزند.)
دن اریلی ادعا میکند که در نظریهی کلاسیک عرضه و تقاضا، اقتصاددانها از یک فرض ساده کننده استفاده کردهاند که در شرایط عملی صدق نمیکند و تحلیلها را به شدت تحت تأثیر قرار میدهد؛ این فرض که: عرضه از تقاضا مستقل است. او بر مبنای مشاهدات علمیش در این فصل، نتیجهگیری میکند که اینکه عرضه از تقاضا مستقل است، لزومن فرض درستی نیست. اتفاقن عرضه میتواند تقاضا را شکل دهد. عرضه میتواند تقاضا را کم یا زیاد کند. عرضه خود میتواند با بایاس ذهنیای که ایجاد میکند، سطح قیمت را چندین مرتبه بالا یا پایین ببرد. مثالهایش زیاد است؛ خودتان پیدا کنید. خلاصه اینکه بازار آزاد با تمام مزایایی که دارد و پویاییای که ایجاد میکند، یک جاهایی هم نقطه ضعفهای جدی دارد. علاوه بر ضعفی که در قالب توضیحات دن اریلی آوردم و ضعفی که در پینوشت و از زبان “John Nash” اشاره کردهام، یک ضعف دیگر سیستمهای رقابتی بدون ناظر، زیادی بزرگ شدنِ بهترینهاست. سیستم رقابتی بدون ناظر به زبان مهندسی کنترل یعنی، سیستم Open Loop، یعنی سیستم بدون Feed Back. یعنی گوگل. یعنی دیجیکالا. یعنی آمریکا. و این به نظرم خوب نیست. بگذریم.
وقتی میگویم این سیستم باید ناظر داشته باشد، منظورم این است طوری شود که چهارتا آدم قالتاق نتوانند بیایند توی تلویزیون مملکت و با فریب علنی ذهن خانوادهها و دانشآموزان و به بازی گرفتن آینده و احساسات آنها یک بازار چند هزار میلیاردی خلق کنند. وقتی میگویم این سیستم باید ناظر داشته باشد یعنی این صدا و سیمای ورشکسته حق نداشته باشد آنتن تلویزیون زوری مملکت (زوری چون که مردم مجبورند تماشاش کنند و حق ندارند گزینهی دیگری را انتخاب کنند. چون خودشان عقلشان نمیرسد چه چیزهایی را باید ببینند.) را در اختیار سامانهی فلان و بهمان بگذارد که با آب و تاب، مردم سادهلوح را فریب دهند و سود چند صد میلیاردی (بدون ارائهی کوچکترین خدمت یا ارزش افزودهای) به جیب بزنند. یا پدیدهی شانچیز بعد از سالها فعالیت و تبلیغات گسترده و میلیاردها تومان سرمایهی مردمی، به دلیل فساد و تخلفات مالیاتی به یکباره تعطیل نشود.
باید بفهمیم که اقتصاد آزاد، مخصوصن وقتی سر و کارش با ارائهی خدمات و محصولات به تودهی مردم میافتد، به شدت خطرناک عمل میکند. بگذریم که حتا من هم میفهمم که به کار بردن لفظ اقتصاد آزاد برای بازار ایران بیشتر شبیه شوخیست. اما مگر غیر از این است که صدا و سیما بر مبنای همین استدلال آنتن میفروشد که: من برای فعالیت اقتصادی تبلیغ میکنم و بازار عرضه و تقاضاست که روی این محصول قیمت میگذارد و راست یا دروغ بودنش را میسنجد؟
مخلص حرف من این است. بازار آزادِ عرضه و تقاضا به گواه شواهد متعدد و مطالعات دقیق علمی، یک بازار عادلانه نیست چرا که تودهها در تعیین ارزش خدمات و محصولات به شدت ناتوانند و دچار خطا میشوند. این خطا بیماری میآفریند. تولید کنندهی واقعی به حاشیه کشیده میشود. 3090 میلیاردر میشود. کنکور آسان است، BMW سوار میشود (+). هیچ تعادلی اتفاق نمیافتد. بازار نمیتواند قیمتها و ارزشها را اصلاح کند و شرکتهایی که توی فریب دادن تودهها موفقترند، بیشتر و بیشتر رشد میکنند. این اتفاق ترسناکتر هم میشود وقتی که میبینیم که توی سالهای اخیر ابزارهای ارتباط جمعی (بخوانید ابزارهای کشتار جمعی) مثل تلویزیون و شبکههای اجتماعی اینترنتی ضریب نفوذ پیغامهای فریبنده را به شدت افزایش دادهاند.
پینوشت1: اگر از بیسوادی من اذیت شدید، عذرخواهی میکنم. من اقتصاد بلد نیستم. اما آدم است دیگر، گاهی دلش میخواهد حرف بزند. پینوشت2: البته که نظارت دولتی هم میتواند منشأ فساد باشد. ولی کام آن. من و شما که دیگر نباید از فساد دولتی بترسیم؛ نه؟ ما اگر بتوانیم از دولت مطالبه کنیم که روی فعالیت بنگاههای اقتصادی و تبلیغاتشان و سلامتشان و میزان سوددهیشان نظارت کند، به قدر 7 نسل برای این مملکت کار کردهایم جان شما. پینوشت3: اگر فیلم “A Beautiful Mind” را دیده باشید، حتمن تصویر زیر را یادتان هست. برای ماها تئوری بازار آزاد همانجا رد شد. :)) بچههای امیرکبیر این فیلم را ندیده بودند به گمانم.
پینوشت4: در مورد دن اریلی، توی سایت متمم میتوانید مطالب بهدردبخوری پیدا کنید. یا شاید هم بخواهید Ted Talkهای او را ببینید. پینوشت5: برای اینکه ثابت کنم این حرفها خیلی هم ناپخته نیستند و آنها را از خودم نساختهام، بگذراید به عنوان رفرنس چند خط از خود دن اریلی را نقل کنم:
“… این موردیست که به ویژه در مورد نیازهای اساسی جامعه، مانند بهداشت، دارو، آب، برق، آموزش و دیگر منابع حیاتی صادق است. اگر این مقدمه را بپذیرید که نیروهای بازار و بازارهای آزاد، همواره بازار را به بهترین نحو میزان نخواهند کرد، آنگاه شاید خودتان را در میان کسانی بیابید که بر این باورند دولت (امیدواریم دولتی عاقل و خردمند) باید نقشی بزرگتر را در تنظیم برخی فعالیتهای بازار بر عهده بگیرد؛ حتا اگر این به محدود کردن آزادی کسب و کار منجر شود. آری، بازاری آزاد بر پایهی عرضه، تقاضا و عدم اصطکاک، ایدهآل مینماید، به شرط اینکه ما هم به واقع خردمند میبودیم. حال که ما نه خردمند، بلکه نابخردیم، سیاستها باید این عامل مهم را به شمار آورند.”
“جمعی به در پیر خرابات خرابند قومی به بر شیخ مناجات مریدند”
به مهدی پیغام میدهم و میپرسم شاعر توی این بیت کدام دسته را نکوهش میکند؟ جمعی را که به در پیر خرابات خراب است، یا قومی را که به بر شیخ مناجات مرید است؟ کمی فکر میکند و میگوید که هیچکدام را. ازش میخواهم بیتهای قبل و بعد را بخواند:
“یک طایفه را بهر مکافات سرشتند یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند”
توضیح میدهم که توی تمام این ابیات شاعر دارد دو قوم را با هم مقایسه میکند. توی سایر بیتها معلوم است که از نظر شاعر کدام دسته کم ارتفاعتر و کدام دسته والاترند. ولی توی آن بیت … آن بیت را نمیفهمم.
مهدی میگوید که نه. در سرتاسر شعر، شاعر هر دو دسته را “مردِ خدا” میداند. هر دو را نیک میپندارد. شعر را دوباره میخوانم. کیف میکنم. کیف میکنم. خیلی زیاد کیف میکنم (فارغ از اینکه فروغی واقعن چهچیزی توی ذهن داشته، این زاویه دید خیلی از نظرم زیبا و درست است.) . دوستِ شاعر داشتن، علاوه بر پز دادن یک خاصیتهایی هم دارد انگار. :))
شعر کاملِ فروغی را از اینجا بخوانید. (حتمن با ذهنی آزاد بخوانید. قول میدهم که لذت میبرید.)
همینطور این شعر را با صدای شهرام ناظری عزیز بشنوید. شهرام ناظری خیلی عزیز! (بیپتیونز)
من تقریبن هیچ چیز از موسیقی نمیدانم. با اینحال امیدوارم شما هم موافق باشید که شعر عرفانی را باید با صدای تنبور و سهتار و دف (و با اغماض، تار) شنید. اگر اشتباه نکنم ساز استفاده شده در این قطعه تنبور است. چه ساز خوبی و چه صدای دلنشینی.
پینوشت: شنیدم که توی این بیت:
“همت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند”
کلمهی “یکی” اشاره به خدا دارد و خواننده باید با تأکید آن را بخواند. به نظرم ایراد درستی آمد.
بعدن نوشت نامربوط: رفیقم؛ هدی جان صابر. همین الآن لابهلای این مزخرفاتی که پیرامون ما را احاطه کردهاند، باز نام پاکت به چشمم خورد. سلامِ صمیمانهی این کوچکترین فرزندِ خود را بپذیر؛ ای دلیل خرسندی من از انسان زاده شدن، ای که بودنت به انسانیت شرافت بخشید، سلام صمیمانهی من را بپذیر.
خواستی که چشمانت را به مردم هدیه بدهی؛ چشمها را ازت گرفتند. خواستی که شاعرانهگیت را به مردم هدیه کنی؛ هوا را ازت گرفتند. قلبت را با دست خودت بیرون کشیدی؛ توی مشتت گرفتی و فشار دادی؛ خون پاشید. تاریخ و جغرافیا خونی شد. این مرتبه کاری از دستشان برنیامد.
ناگهان، 84 سالگی. چه اسم تکاندهندهای برای نمایشگاه نقاشی زنی 86 ساله که به قول فرارو دو سال پیش به معجزه نقاشی رسیده.
دوستی داشتم. یک دوست چند روزه. از دست دادنش از جملهی خسرانهاییست که هنوز دردش را حس میکنم. نقاشی میخواند و ویولن مینواخت. گمش کردم. چه حیف! بیخودی یادش افتادم. بگذریم.
برای رأفت صراف دل بسوزانیم؟ برای کسی که دم مرگ و توی بستر بیماری به فکر کارهای نکردهاش افتاده و دست به قلم برده؛ برای کسی که حتا نمیتواند استقبال مردم از کارهایش را ببیند. برای رأفت صراف دل بسوزانیم؟
آنستلی، دلم براش نمیسوزد. یعنی میسوزدها. ولی بهطور ویژه برای او نمیسوزد. به طور کلی دلم برای همهی آدمیزادگان میسوزد. مثلن میتوانم به پارسا فکر کنم و بنویسم ناگهان 4 سالگی. به خودم فکر کنم و بنویسم ناگهان 23 سالگی (شت!). به پدرم فکر کنم و بنویسم ناگهان 50 سالگی. همهی ما در بستر مرگ هستیم. منتها چون سادهلوحیم و هیچکدام مرگ را به چشم خودمان ندیدهایم، بهش ایمان نداریم. تهِ تهِ تهِ ذهنمان باور داریم که بهش که نزدیک بشویم، خبردار میشویم. تهِ تهِ تهِ ذهنمان فکر میکنیم سالها و بلکه قرنها باهاش فاصله داریم (لااقل ما جوانترها). نمیفهمیم که از روز تولد، در حال مردنیم. اگر رأفت راهش را دیر پیدا کرده، بسیاری از ما هرگز آن را پیدا نمیکنیم. و تعداد بیشتری، اساسن هرگز متوجه نمیشویم که باید دنبال راهمان بگردیم.
امروز یادبود ISIT Best Paper Award را توی اتاق مداح دیدم. (مطمئن نیستم که درست دیده باشم.) دلم خواست که داشته باشمش. مطمئن نیستم که راهم آن سمتی هست یا نه. حتا تا حدودی مطمئنم که راهم آن سمتی نیست. اما با شناختی که از خودِ احمقم دارم، هیچ بعید نمیدانم که نتوانم از بازی بیرون بیایم و طمع به دست آوردنش را بکنم. میخواهم همینجا به خودم این اطمینان خاطر را بدهم که اگر روزی آن یادبود لعنتی را به دست آوردم، مینشینم و تکلیف خودم را با خودم روشن میکنم. به خودم اطمینان میدهم آن یادبود غول آخر بازیست برای من. قول میدهم که اگر غول را شکست دادم، آن موقع این بازی دیگر برای من بازی نیست. قول میدهم دیگر طمع چیزی برم ندارد.
خبر رسید که استاد عزیز تصادف کردهاند و فردا کلاس نداریم. در نتیجه این اتفاق، تحویل تمرین و پروپوزال هم یکی دو روزی عقب افتاده. برای همین خواستم که کمی توی یوتیوب بچرخم. چشمم به معرفی کوتاهی از Shannon خورد. توی فیلم دو سه جمله از او نقل میشود که برای من خیلی جاذب توجه بود.
.
شانون، را پدر عصر اطلاعات میدانند. یکجورهایی کارهای شانون بود که استفاده از تکنولوژیهای دیجیتال را ممکن ساخت. همینطور شنیدهام که کسانی ادعا دارند تز ارشد او، ارزشمندترین تز ارشد تاریخ علم بوده.