اینترنت و برون‌سپاری احساسات

کسی شاکی بود از این‌که دوست‌ش بعد از مرگ مادر خودش اولین کاری که کرده باز کردن اپلیکیشن اینستاگرام  و عوض کردن عکس پروفایل‌ اکانت‌ش بوده.

درک‌ش نمی‌کرد و اعصاب‌ش خرد شده بود. حواس‌ش نبود که خودش هم برای ابراز عصبانیت‌ش به یک فروم اینترنتی پناه آورده است.

من فکر می‌کنم او نباید دوست‌ش را بابت بی‌احساس بودن یا سطحی بودن سرزنش می‌کرد. این‌طوری نبوده که او وقتی خبر فوت مادرش را شنیده، در کمال آگاهی و آرامش گوشی‌ش را دست گرفته باشد، اینستاگرام را باز کرده، فیدش را بالا و پایین کرده باشد و بعد یک مرتبه یادش افتاده باشد که آمده بوده که پروفایل پیکچر را عوض کند و بعد این کار را کرده باشد.

برای درک به‌تر نحوه تعامل ما انسان‌ها با تکنولوژی‌های کامپیوتری لازم است مفهوم برون‌سپاری را مرور کنیم.

سال‌هاست که داریم کارهامان را به کامپیوترها برون‌سپاری می‌کنیم. از برون‌سپاری مسئولیتی مثل حفظ کردن شماره تلفن‌ها بگیرید تا برون‌سپاری یادآوری زمان بیدار شدن از خواب.

اگر انواع فعالیت‌ها را به دو بخش مکانیکی و غیرمکانیکی تقسیم کنیم، می‌بینیم که ما تا امروز با برون‌سپاری فعالیت‌های مکانیکی سر و کار داشته‌ایم و اتفاقن به خوبی باهاش کنار آمده‌ایم. موضوعاتی مثل حفظ کردن و به یادآوری اطلاعات و یا انجام محاسبات عددی فعالیت‌های مکانیکی هستند. ما با برون‌سپاری این دست فعالیت‌ها به کامپیوترها مشکل فلسفی جدی‌ای نداشتیم چرا که حتا قبل از ظهور الکترونیک هم یاد گرفته بودیم این‌ها را به شکل‌های مختلف برون‌سپاری کنیم (خیلی وقت‌ها به اطرافیان‌مان می‌سپردیم ما را از خواب بیدار کنند. یا گاهی برای فراموش نکردن چیزها، آن‌ها را یادداشت می‎‌کردیم).

اما امروزه اینترنت و به‌طور خاص شبکه‌های اجتماعی اینترنتی برای ما بستری فراهم کرده‌اند تا فعالیت‌های غیرمکانیکی (احساسی)مان را هم برون‌سپاری کنیم. برای اکثر شما این شبکه‌های اینترنتی، حکم مغز دوم را دارد (من تا این‌جا کم تا بیش دامن خودم را پاک نگه‌داشته‌ام). مغزی بزرگ با نرون‌هایی که همان اکانت‌های اینترنتی باشند. برای خیلی‌ها پیتزایی که می‌خورند، نه با اولین گازی که به آن می‌زنند، بلکه با اولین لایکی که از اینستاگرام دشت می‌کنند، مزه می‌دهد. برای خیلی‌ها احساس لذت از یک منظره زمانی لمس می‌شود که نرون‌هایی توی آن مغز بزرگ با گذاشتن یک کامنت آن احساس را تأیید کنند ؛ به به چه جای با صفایی…

این برای ما شوکه کننده است. چون به تازگی داریم باهاش مواجه می‌شویم و تجربه‌اش را نداشته‌ایم. چون این مرتبه از این ابزارهای جمع‌وجور نمی‌خواهیم که با یک آلارم ما را از خواب بیدار کنند؛ بلکه داریم ازشان می‌خواهیم به جای ما احساس کنند.

بنابراین من فکر می‌کنم آن کسی که بلافاصله بعد از مرگ مادرش دست به گوشی می‌برد و عکس پروفایل عوض می‌کند را باید طور دیگری بررسی کنیم. به ‌نظر می‌رسد او چیزی جدای از آن مغز بزرگ و به تبع، جدای از آن گوشی نیست. یک‌جورهایی مغز کوچک‎‌ش دارد به‌ش فرمان می‌دهد که مرگ مادرش را جهت پردازش بیش‌تر با مغز بزرگ‌تر در میان بگذارد. فرمانی درست مثل فرمان بلند شدن و ایستادن روی دو پا یا فرمان خاراندن پشت سر.

این پرسش ‌که باید این بازی جدید را بپذیریم و واردش شویم یا عقب بنشینیم و دست‌نگه‌ داریم، سوال سختی‌ست و من جرئت نسخه پیچیدن براش را ندارم.

چیزی را اما می‌دانم؛ این‌که این مغز بزرگ هم مثل مغز کوچک‌مان قسمت‌های مختلفی دارد. من اگر بخواهم نورونی از این مغز بزرگ باشم، ترجیح می‌دهم بخشی از ناحیه نئوکورتکس باشم؛ توی یادگیری و فکر کردن و خلاقیت این مغز مشارکت داشته باشم. شما اگر دوست دارید بروید قاطی قسمت‌های داخلی‌تر مغز (اینستاگرام و توئیتر که محل واکنش‌های سطحی و لحظه‌ای و بدون تحلیل و لاجرم و غریزی و ناخودآگاه و دم‌دستی و تکراری است) که به جهت شباهت‌ش با مغز خزندگان بهش می‌گویند reptilian brain، من تشویق‌تان نمی‌کنم اما خب به خودتان برمی‌گردد.


پی‌نوشت1: با تشکر از دوست عزیز بابت به اشتراک‌گذاری این سخترانی تد که انگیزه‌ای شد برای نوشتن این مطلب.

پی‌نوشت2: اگر دارید به ترک شبکه‌های اجتماعی اینترنتی فکر می‌کنید اما هنوز انرژی اولیه لازمه را ندارید، شاید دل‌تان بخواهد این نوشته را هم بخوانید.

4+

برای بشار

پیش‌نوشت: آن‌چه در ادامه می‌خوانید باز نشر نوشته‌ای‌ست که در مهرماه 95 نوشته‌ام و ای عجب که هنوز هم می‌توان آن را خواند.


توی وجود هر کدام از ما یک هیلتر و یک گاندی خوابیده، یک مرتضوی و یک میمندی‌نژاد. درست نمی‌دانم خودمان چه اندازه در بیدار کردن‌شان سهم داریم اما ایمان دارم که این انتخاب را تمامن خودمان انجام نمی‌دهیم. کسی چه می‌داند شاید هم ایده‌ی جهان‌های موازی راست باشد و من و تو هرکدام توی بی‌شمار دنیای دیگر که زنجیره‌هایی از تصمیمات متوالی‌ای که می‌توانسته‌ایم در لحظات مختلف بگیریم آن‌ها را ساخته، داریم زندگی‌های مختلفی را تجربه می‌کنیم.

بشار عزیز! تنها تو مقصر نیستی. شاید اگر حافظ زمان دیگری را برای هم‌خوابی با مادرت انتخاب می‌کرد، شاید اگر باسل در 1994 خودروی دیگری را برای ادامه مسیرش انتخاب می‌کرد و زنده می‌ماند و میراث پدر را به دوش می‌کشید، شاید اگر اسماء از این‌ چیزی که هست اغوا کننده‌تر بود و بیش‌تر تو را به خودش مشغول می‌کرد، نیلوفر دمیر هرگز این شانس را پیدا نمی‌کرد تا با عکسی که از آیلان گرفته است توی سرتاسر این زمین، این زمین وقیح شهرت پیدا کند.

آیلان
آیلان

بشار عزیز! شاید اگر سال‌ها پیش یک تصمیم احمقانه می‌گرفتی و به خواسته پدرت جواب رد می‌دادی و چشم‌پزشکی‌ت را پی می‌گرفتی و پا به سیاست نمی‌گذاشتی، الآن برای خودت پزشک نامداری شده بودی و میلیون‌ها آواره سوری در سرتاسر اروپا چشم امیدشان به دست مردمان متمدن قاره سرسبز نبود تا سرهاشان را نوازشی کنند؛ لااقل توی این جهانی که داریم صحبت‌ش را می‌کنیم.

بشار عزیز! ما محصول انتخاب‌هامان هستیم. محصول تک تک انتخاب‌هامان. و انتخاب‌هامان، خود محصول انتخاب‌های پیشین‌مان. بیا سرت را روی پاهای‌م بگذار تا توی موهات دست بکشم و برای‌ت لالایی بخوانم. بخواب عزیزم. بخواب. تنها تو مقصر نیستی؛ به‌ت قول می‌دهم.

حالا که جنگ مثل یک سرطان بدخیم توی نقطه نقطه کشورت پخش شده، از بازی‌گران منطقه‌ای کاری جز حفظ منافع کشورهای‌شان بر نمی‌آید. این را بفهم؛ دست از اخبار بکش و با اسماء توی تخت‌خواب برو. تو کار خودت را کردی. باقی‌ش را به عهده بازی‌گران منطقه‌ای بگذار تا جنگ‌های‌شان را بیرون مرزهاشان، توی شهرها و روستاهای کشور تو انجام دهند.


پی‌نوشت: در قصه‌ی سوریه، یک درس مهم برای حکومت عربستان و هم‌چنین یک درس مهم‌تر برای مردم این کشور وجود دارد.

حکومت عربستان باید به سوریه نگاه کند و به خودش یادآوری کند که “آن‌جا که اهداف حاکمان با آرمان‌شهر مردم هم‌سو نیست، چالش‌ها جدی می‌شوند.” توی این دنیای به هم پیوسته شما باید ضمن این‌که اطلاع دقیقی از خواسته‌های مردم دارید، بی چون و چرا از آن خواسته‌ها پیروی کنید.

اگر فکر می‌کنید مردم احمق هستند، باید بتوانید ضمن تجدیدنظر فوری در سیاست‌های خبری ایده‌های خود را صادقانه و در یک فضای رقابتی با سایر رسانه‌ها به گوش مردم‌تان برسانید و بعد بنشینید و ببینید که آیا آن‌ها این ایده‌ها را می‌پذیرند یا نه. معیار درست بودن یک ایده، پذیرش آن توسط مردم آن جامعه است نه هیچ چیز دیگری. اگر این را نفهمید، ای بسا توسط همان مردم احمقِ توی کشورتان احمق پنداشته شوید.

در سرگذشت (گذشت و درست هم نمی‌شود) سوریه برای مردم عربستان اما درس‌های به مراتب مهم‌تری هست؛ این‌که توی این شلم شوربای خاورمیانه، حتا خیال‌پردازی در مورد انقلاب کردن (یا هر شکل دیگری از مقابله مستقیم با حکومت) هم فکر احمقانه‌ای است. برای فرماندهان نظامی کشورهای دور و نزدیک، چیزی جذاب‌تر از این نیست که توپ و ترقه‌هاشان را توی کشور شما منفجر کنند.

2+

معامله حال خوب، از خودگذشتگی یا توسعه خود؟

اونی که سازمو گرفت خودم بودم، اونی هم که انداخت زیر پوتین‌هاش خردش کرد خودم بودم. منی هم که وایساده بودم اون وسط غرق ماتم، باز هم خودم بودم. باید خودمون رو عوض می کردم.

چند روز پیش، جمله‌ای حکیمانه از سقراط به چشم‌م خورد. الآن اصل جمله را یادم نیست اما یادم هست که نصیحتی عمیق در مورد راه و رسم زندگی کردن بود. داشتم با خودم فکر می‌کردم که چه چیزی باعث می‌شود یک انسان زندگی‌ش را وقف خردورزی و تهیه دستورالعملی برای زندگی سایر انسان‌ها بکند. _و خب لااقل در مورد سقراط که نماد خردِ بشری‌ست، اتهاماتی مانند ساده‌لوحی و دلِ خوش داشتن وارد نیست_

آن‌چه سقراط در حق ما انجام داده را می‌توانیم نوعی بخشش و بزرگواری بدانیم. خود ما هم در طول روز بارها این کار را انجام می‌دهیم. به مرد فقیری که ازمان کمک می‌خواهد، پول می‌دهیم؛ دوستی که دچار یک مشکل روحی شده است را مورد حمایت قرار می‌دهیم و برای آسایش فرزندمان از خواب و خوراک خودمان می‌زنیم.

به راستی چرا این کارها را می‌کنیم؟ شاید شما هم به این سوال فکر کرده باشید که آیا ما این دست کارها را انجام می‌دهیم صرفن برای این‌که برای خودمان حال خوب بخریم یا انجام‌شان می‌دهیم چون اساسن موجودات فداکاری هستیم و حاضریم برای بقیه از خودمان بگذریم؟ شاید هم هیچ‌کدام.

من با آن پاسخ ساده و دم دستی که ادعا می‌کند ما همه این کارها را می‌کنیم تا حال خودمان را خوب کنیم، راحت نیستم. من این پول دادن به مرد فقیر سر چهارراه را از جنس یک معامله نمی‌بینم که یک سرش من هستم که پول می‌دهم و سر مقابل‌ش آن مرد است که به من احساس آرامش وجدان می‌دهد؛ لااقل می‌توانم ادعا کنم همیشه این‌طور نیست.

من حدس می‌زنم که ما از مخارج خودمان به نفع فرزندمان می‌گیریم چون اساسن او را بخشی از خودمان می‌دانیم. در واقع ما داریم از بخش پر تحمل‌تر خودمان به نفع بخشی از وجودمان که کودک و نازک‌دل است هزینه می‌کنیم.

البته که خیلی‌هامان همین‌جا متوقف می‌شویم. ابعاد “خود”مان به خانواده‌مان محدود می‌شود. و از این‌جا به بعد اگر جایی داریم از خواهش‌های خودمان به نفع دیگری عقب‌نشینی می‌کنیم، صرفن به این علت است که احساس بزرگواری و بخشندگی را دوست داریم و می‌خواهیم آن را به خودمان هدیه کنیم. در واقع ما از خواهشِ نفسانی خوردن یک بستنی قیفی به نفع خواهش نفسانی دیگری، که احساس بزرگواری و بخشندگی باشد، کوتاه می‌آییم. و در عمق وجودمان به حال و احوال کسی که داریم پنج تومنی را می‌گذاریم کف دست‌ش چندان اهمیتی نمی‌دهیم.

بخشی از این بخشش‌ها هم از روحیه فداکاری نشأت می‌گیرد. از روحیه هیچ پنداشتن خود. انسان فداکار با خودش زمزمه می‌کند که: “من هیچ هستم؛ بنابراین خودم را وقف شما می‌کنم.” این روحیه عارفانه قابلیت این را ندارد که به کل جامعه توصیه‌ شود. فداکاری کار بسیار سختی‌ست. کافی‌ست یک بار توی اخبار بشنوید که فلان کسک که گند زد به جوانی‌تان حالا با وقاحت تمام مدعی‌العموم شده و در یک چشم بر هم زدن، فداکاری و هرچی که هست را … بله.

من فکر نمی‌کنم عمده‌ی فعالان محیط زیستی، یا مدافعان حقوق حیوانات یا کنش‌گران سیاسی، یا فلاسفه، انسان‌های از خودگدشته‌ای باشند. به عکس. من مطمئن هستم که آن‌ها عمومن انسان‌های به غایت خودخواهی هستند. منتها “خود” بزرگ‌تری دارند.

محیط زیستی‌ها توی کوه و کمر و دشت درخت‌کاری می‌کنند، نه برای این‌که حال‌شان از خودشان خوب شود. آن‌ها این کار را می‌کنند چون کوه و کمر و دشت را بخشی از حیاط خانه بزرگ خودشان می‌دانند و نمی‌پسندند حیاط خانه‌شان خشک و خالی از آب و علف باشد. من این موضوع را توی چشم ایشان تحقیق کرده‌ام.

شهرداران دوست‌داشتنی، جلوی فساد قد علم می‌کنند نه صرفن برای این‌که دل‌شان می‌خواهد از این‌جور کارها هم بکنند. آن‌ها این کار را می‌کنند چون زورشان می‌گیرد مردم شهرشان با لب و دهانی آویزان به نیویورک نگاه کنند. مثل پدری که نمی‌تواند حسادت فرزندش به اسباب بازی‌های کودکی دیگر را تحمل کند.

آدم‌های وسیع به مردان معتاد گوشه خیابان نگاه می‌کنند و کمرشان می‌شکند. نه برای این‌که دل‌شان به حال کس دیگری سوخته. آن‌ها با دیدن این صحنه جان می‌دهند چون آن مرد معتاد را مثل پدر خودشان می‌دانند. وسیع هستند دیگر. برای همه ما پدرمان جزئی از “خود” ماست که روش غیرت داریم. انسان‌های وسیع، دایره‌ی غیرت‌ و تعصب‌ورزی بزرگ‌تری دارند.

شاید بگویید چه فرقی می‌کند؟ در هر حال، چه این باشد و چه آن، نتیجه همان است. چه این محبت به مرد فقیر سر چهار راه از سر خریدن حال خوب باشد و چه از روی غیرت‌مندی، نتیجه به هر حال یکی‌ست. حتا از خودگذشتگی هم به همان نتیجه منجر می‌شود.

این‌طور نیست. جنس این روحیه‌ها از بنیان با هم فرق دارد و نتایج‌ش هم. وقتی شما از شدت فقر توی شهرتان اذیت می‌شوید چون نسبت به مردم‌تان تعصب دارید، نتیجه‌ی طبیعی‌ش این می‌شود که به راه‌هایی فکر می‌کنید که بشود برای مردم این شهر، ولو اندک و ناچیز، ثروت تولید کرد. اما اگر صرفن قصدتان خرید حال خوب باشد، ای بسا به کمک نقدی به متکدیان روی بیاورید ولو این‌که بدانید این‌کار اشتباه است و می‌تواند موجب تشدید تکدی‌گری توی جامعه شود.

بنابراین من فکر می‌کنم آن‌چه برای یک جامعه نجات دهنده است، نه تقویت روحیه‌ی فداکاری و زندگی درویشی پیشه کردن است و نه تبلیغ برای معامله حال خوب (دنیوی یا اخروی، فرقی نمی‌کند). راه نجات، کمک کردن به مردم است تا بتوانند “خود”شان را وسعت دهند.


پی‌نوشت1: دو سه جمله اول متن از حسین علیزاده نقل شده. آن‌جا که توی مستند دیدنی بزم رزم دارد از برخوردهای اول انقلاب با موسیقی می‌گوید.

پی‌نوشت2: در ادامه، در مورد اهمیت تعیین دقیق و پر از وسواس دایره‌ی غیرت و تعصب برای هر فرد، خواهم نوشت. توضیح خواهم داد که بزرگ یا کوچک گرفتن این دایره چه خسارات جبران‌ناپذیری به بار می‌آورد. بنابراین این نوشته را می‌توانید مقدمه‌ای بر آن‌چه بعدها خواهم نوشت بدانید.

4+

به طره _نامه دوازدهم

آه طره! آه طره! چند روز است که مرتب تصویر لپ‌های‌ت توی ذهن‌م مرور می‌شود. حدس می‌زنم تقصیر نادر ابراهیمی‌ست با این شعر مصورش که در قالب رمان بروز یافته، “بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم” . آه طره من حتی اسم‌ت را هم به خاطر نمی‌آورم؛ برای همین است که طره می‌نامم‌ت. دل‌م برای لپ‌های‌ت تنگ شده. دوست دارم باز هم با هم وسطی بازی کنیم و من آن‌قدر به رگ‌های روی لپ‌های‌ت خیره شوم که متوجه آمدن توپ نشوم؛ که از لذت این‌که من را زده‌ای جیغ بکشی. جیغ.

دل‌م برای‌ت تنگ شده. برای تو، برای آن محله، برای نگین، برای محمد، برای پریا و برای بقیه که اسم‌شان را به خاطر ندارم. صبح‌ها که پدر و مادرم سرکار می‌رفتند و سارا هنوز به دنیا نیامده بود و من تنها توی خانه حوصله‌ام سر می‌رفت، دو ساعت تمام با انواع چاقوها و کلیدها و سیم‌ها با قفل دروازه ور می‌رفتم که به کوچه برسم و کوچه یعنی تو. یعنی وسطی، یعنی رگ‌های لعنتی روی لپ‌های‌ت.

یادش به خیر آن روز را که پریا با دوچرخه‌ی درب و داغانش رفت توی ژیانِ عبوری و پدرش از ژیان خسارت گرفت. یادش به‌خیر آن روزها که با بچه‌ها مسابقه دوچرخه سواری می‌گذاشتیم و من هر وقت تو توی کوچه بودی اول می‌شدم.

آه! چیز زیادی یادم نمی‌آید. و این تأسف آور است. فراموشی طره؛ فراموشی؛ فراموشی تلخ‌ترین تجربه‌ی انسانی‌ست. اشیا سر جای‌شان می‌مانند، هنوز اداره‌ها ساعت سه تعطیل می‌شوند، من هستم، تو هستی، آن خانه و آن محله هست، اما برای ما معنی‌شان را از دست داده‌اند.

فراموشی طره. فراموشی تلخ است. برای مادری که تمام عمر ایثار کرده تصور این‌که بعد از مرگ‌ش فراموش خواهد شد کشنده است.

برای دختری که پاک‌ترین احساسات نوجوانی‌ش را با پسری گذرانده و در مواردی خطاهای بزرگی مرتکب شده، تصور این‌که آن پسر این‌جا و اکنون دارد با دختر دیگری همان حرف‌ها را می‌زند و او را فراموش کرده جان‌کاه و کشنده است.

ما فراموش می‌شویم طره! من حتی اسم‌ت را هم به خاطر ندارم. ما می‌میریم و در مراسم خاک‌سپاری‌مان کسانی هستند که می‌گریند اما آن‌ها نیز به زودی خواهند مرد. ما فراموش می‌شویم. این زمین دیگر ما را به خاطر نخواهد آورد. بیا بگرییم به احترام تمام آن‌هایی که اکنون هیچ‌کس به خاطرشان نمی‌آورد.

ما محکوم به ندامت‌یم. محکوم به شکست‎‌یم. ما محکوم به فراموشی هستیم. محکوم به مرگ. ما را کسی کشف نخواهد کرد. ما همین‌طور مجهول می‌میریم. توی این خاک دفن می‌شویم و درختان از ما تغذیه خواهند کرد. نه این دانش‌کده ما را به خاطر می‌سپارد، نه این ولی‌عصرِ خسته و نه این دوستِ هم‌اتاقی.

امروز در پاریس صد و پنجاه نفر کشته شدند. صد و پنجاه انسان طره. صد و پنجاه انسان با صد و پنجاه روح و روحیه و هدف و برنامه و هم‌سر و دوست و آشنا و صد و پنجاه برنامه‌ی اقتصادی کوچک و بزرگ و صد و پنجاه کمد لباس و صد و پنجاه… صد و پنجاه انسان طره. صد و پنجاه. هنر اعداد را ببین که چه‌طور همه‌چیز را خلاصه می‌کند. صد و پنجاه. خنده‌دار است. می‌توانست هزار و پانصد باشد و برای من و تو گفتن هزار و پانصد با گفتن صد و پنجاه فرقی ندارد. ما توی این اعداد وحشت‌ناک و بیم‌آفرین گم شده‌ایم. 

این ساختمان‌ها سرجای‌شان می‌مانند و به ما زل می‌زنند؛ خورشید هر روز سر وقت طلوع می‌کند و هنوز پاییز که می‌شود باران می‌بارد اما ما همه‌چیز را فراموش می‌کنیم. فراموش می‌کنیم و فراموش می‌شویم.


پی‌نوشت: اصل این متن برای آبان‌ماه 94 است. یکی دو جمله را حذف کردم و چندتا علامت عاطفه (علامت تعجب) را به نقطه تغییر دادم.

4+

این چهار قبیله؛ شما اهل کدام یکی هستید؟

پیش‌نوشت: این نوشته قرار است یک دسته‌بندی روی روحیات انسان‌ها ارائه بدهد. احتمالن شما هم دسته‌بندی‌هایی در مورد شخصیت‌ انسان‌ها خوانده‌اید و شنیده‌اید. از میان دسته‌بندی‌هایی که من شنیده‌ام دوتاشان را بیش‌تر دوست دارم. اولی را می‌توانید این‌جا و لابه‌لای صحبت‌های دن گیلبرت ببینید و دومی را این‌جا و در قالب نوشته‌ای از محمدرضا شعبانعلی.

این دسته‌بندی‌ها معمولن _و نه همیشه_ اشتراکات زیادی با هم دارند و گاهی به سادگی می‌توان یکی از آنها را به دیگری تصویر کرد.

این دسته‌بندی‌ها جذاب هستند چون کمک می‌کنند دنیای پیچیده انسانی را به شکلی ساده و منسجم بفهمیم. ما از این مدل‌سازی‌ها استقبال می‌کنیم چون کمک می‌کنند تا به سرعت روی خودمان و آدم‌های اطراف‌مان برچسب بزنیم و توی موقعیت‌های مختلف احساسات و تصمیم‌گیری‌ها و واکنش‌ها را پیش‌بینی کنیم. اما نباید فراموش کنیم که مدل‌سازی همواره به قیمت از دست دادن جزئیات و ظرافت‌ها تمام می‌شود.


چهار قبیله‌ایم که اگر چه مرز جغرافیایی نداریم اما گویی میان ذهنیت‌هامان و انگیزه‌هامان دیوار قطوری کشیده‌اند. در مقاطعی از زندگی ممکن است به قبیله دیگر مهمان شویم. حتا ممکن است میان دو یا چندتا از این قبیله‌ها در سفر باشیم اما نهایتن به یکی از این قبایل تعلق داریم.

پول‌دوست‌ها: متاع ارزش‌مند در قبیله نخست، پول است. پول دوست‌ها پول را دوست دارند چون به آن‌ها استقلال و آزادی می‌دهد. کم تا بیش عجول هستند و اهمیتی نمی‌دهند که چه اندازه مفید هستند یا چه‌قدر استحقاق پولی که دریافت می‌کنند را دارند. آن‌ها در جست‌وجوی راه‌های میان‌بر هستند و اگر گوش‌تان را نزدیک‌تر بیاورید، می‌توانم به‌تان بگویم که اتفاقن راه‌های میان‌بر وجود دارند و اعضای این قبیله در نوجوانی به خوبی می‌آموزند که چه‌طور راه صد ساله را یک شبه بپیمایند. هیچ‌کس از پول بدش نمی‌آید اما اهمیت پول توی زندگی افراد این قبیله تا حدی‌ست که تقریبن هیچ محقق مطرحی یا هیچ نویسنده سرشناسی یا هیچ مصلح اجتماعی بزرگی از توشان در نیامده و نمی‌آید.

کار درست‌ها: اگر می‌خواستم اسم دیگری براشان بگذارم، می‌گفتم حرفه‌ای‌ها. این‌ها متخصص این هستند که سال‌ها روی یک حرفه تمرکز کنند. کارمندهای خوبی می‌شوند. کارمند وقتی می‌گویم منظورم به طیف وسیعی از مشاغل است. از مهندسان فنی تا جراحان نابغه‌ای که هیچ‌وقت وسوسه تأسیس یک بیمارستان یا راه انداختن کسب و کار جانبی به سرشان نمی‌زند تا به‌ترین محققان و اساتید دانش‌گاه در جهان. عاشق این هستند که در یک محیط کم تنش تکلیف‌شان را بدانند، کارشان را انجام دهند و گاه به گاه توسط مدیرشان مورد نوازش و تحسین قرار بگیرند. اهمیت کاری که دارند انجام می‌دهند، پولی که دارند دریافت می‌کنند و غیره و ذلک براشان در درجات بعدی قرار دارد؛ آن‌چه مهم‌تر است، درست انجام دادن‌ آن کار است.

the four clans
the four clans

کول‌ها: نوشتم کول‌ها ولی اگر از جهت‌گیری منفی ذهن شما نمی‌ترسیدم، می‌نوشتم معمولی‌ها. چیزی که برای افراد این قبیله اهمیت دارد، این است که مورد تأیید اکثریت اطرافیان‌شان قرار بگیرند. سعی می‌کنند کم‌ترین اصطکاک را با محیط اطراف‌شان داشته باشند. کله‌شق نیستند و آرزوهای بزرگ ندارند. معمولن خوش‌رو هستند و به خوبی یاد گرفته‌اند چه‌طور لباس بپوشند و به تجهیزات یک انسان کول مجهز شده‌اند. بلدند برقصند؛ خوش سفر هستند و توی اردوها بلدند چه‌طور چادر برپا کنند و جوجه کباب کنند. به شبکه‌های اجتماعی اینترنتی احاطه دارند و طنزهای روز را خوب می‌گیرند و استفاده می‌کنند. قسمت عمده جامعه را تشکیل می‌دهند و با این که توی خانواده و فامیل محبوب هستند اما ابعادشان از این فراتر نمی‌رود و به ندرت پیش می‌آید در سطحی وسیع‌تر شناخته یا ستوده شوند.

اثرگذارها: معیار رضایت افراد این دسته، این است: بیش‌ترین اثرگذاری روی بیش‌ترین افراد ممکن. اگر احساس کنند فهمیده می‌شوند بال در می‌آورند و با قرار گرفتن در موقعیت‌ تصمیم‌گیرنده‌های‌ مهم به عرش می‌روند. نصیحت کردن حال‌شان را خوب می‌کند و پرزنت کردن کارشان برای مدیر یا کارفرما، قسمت مورد علاقه‌ی فعالیت‌های شغلی‌شان است. کارکردن روی جزئیات آزارشان می‌دهد و بیش‌تر مایل‌ند تا روی سیاست‌گذاری‌های کلی کار کنند. عمومن به بیماری شاخه به شاخه شدن مبتلا هستند و مهارت‌شان در استخراج افراد کلیدی از میان تعداد زیادی از افراد و شناسایی جزئیات مهم از میان انبوهی از جزئیات است.

قبیله خودتان را پیدا کردید؟


پی‌نوشت: در مورد این دسته‌بندی یک سری نکته جانبی و چند سوال و دغدغه ذهنی دارم که لااقل به اندازه خود این دسته‌بندی برام مهم هستند. ولی از آن‌جا که می‌دانم اکثریت شما فرزندان خلف جک دورسی و مارک زاکربرگ هستید، از طولانی شدن این نوشته خودداری می‌کنم و باقی‌مانده حرف‌هام را در روزهای آینده و در قالب یک نوشته دیگر منتشر می‌کنم.

5+