علی شریعتی گفت:
“حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمیگوییم.
و حرفهایی هست برای نگفتن، حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیآورند. و سرمایهی هرکسی به اندازهی حرفهایی است که برای نگفتن دارد.”
حرفهایی هست که تنها با مخاطبهای آشنا میتوان زد و حرفهایی که تنها با هیچکس میتوان در میانشان گذاشت. و من این روزها چهقدر احساس میکنم از این هر دو سرریز شدهام.
هر کسی در جستوجوی روح آشنای خودش است. و به هر اندازه که یک روح ارتفاع میگیرد و به چشمههای گواراتری دسترسی پیدا میکند، دایرهی مخاطبان آشنایش کوچک و کوچکتر میشود. تا جایی که ناچار سر در چاه فرو میبرد و ضجه میزند. میگویند مولانا شبی بیتاب و بیقرار به خانه نزدیکترین مریدش حسام الدین پناه برد و از او خواست آتشی بیفروزد. بعد کنار آتش نشست و مینوشت و در آتش میانداخت.
بعضی حرفها را تنها با مخاطبان آشنا میتوان در میان گذاشت نه از آن جهت که غریبهها از درک آن حرفها عاجزند، به خاطر هراس مرگآوری که گلوی گوینده را میفشارد؛ که مبادا این حرفها اشتباه فهم شوند. چنان که فرمود: “با این کتاب بسیاری از کسان را گمراه میکند و بسیاری را به راه میآورد”؛
آتشهایی هست که روحهای آماده را میپزد و بقیه را میسوزاند.
و اما درباره دسته دوم؛
حرفهایی برای نگفتن. گلولههای آتشی که برای گفته شدن بیتابی میکنند اما گوشی نیست که شنیدنشان را تاب تواند آورد و نه حتا زبانی که از ادایشان شعلهور نشود و نه حتا قلمی که پیچش آن حرفها را بتواند که روی کاغذ نقش بزند.
و بعد از جوشش این حرفهاست که آدمی خدا میشود. بعد از جوشش این حرفهاست که ندای “انا الحق” روح را در بر میگیرد و جسم به سماء در میآید. بعد از جوشش این حرفهاست که آن وصال اتفاق میافتد. و بعد از جوشش همین هاست که روحها آرام میگیرند و چشمها بیرنگ میشوند و پاها از پیادهروی بینیاز.