اسمش “فردا”ست. فردا کلمهی عجیبیست. ببین که چهقدر قدرت دارد. ببین که چهقدر انرژی و سرزندهگی دارد. ببین که چه اندازه افسونگر و اغوا کننده و محرک است. نگاه کن که چهطور تو را وسوسه میکند که پا پس نکشی و به امید وصالش ادامه دهی. یکسر شادابی و انگیزه و امید است این کلمه. البته مثل این گل که دیر یا زود زرد میشود، تقریبن همیشه بهت خیانت میکند فردا. هر بار که بهش میرسی و میخواهی ازش کام بگیری، یک قدم عقب میرود و تو میمانی و مخلوطی از حس استیصال و احساس امیدواری. همین یک کلمه است که هر شبِ ما را صبح میکند و همین یک کلمه است که بعد از هر بار زمین خوردن ما را سر پا میکند. میتوانستم اسمش را بگذارم “زن” و درست همهی این معانی را برسانم. زن اما چیزی بیشتر از فرداست. زن فردا هست و بیشتر از فرداست. زن زرد نمیشود. زن اگر زن باشد سبز میماند همیشه. یعنی اگر زرد هم بشود، موقتیست. کافیست “فردا”ش را عوض کند. زن گلدان است با گل فیالواقع. هر دوی اینها، گل و گلدان با هم، میشود زن.
پینوشت: شانس آوردم که ابزار عکسبرداری ندارم. وگرنه خودم را خفه کرده بودم بس که از زوایای مختلف ازش عکس میگرفتم. این دو تا عکس کج و معوج را یک دوست خوب برایم گرفته. خیلی ممنون “ف” عزیز بابت پیشنهادت و بابت این عکسهای کج و معوج : ))
بعدن نوشت: حالش خوب نیست و نوک برگاش زرد شده. امروز رفتم با گلفروشی مشورت کنم، گفت که کمبود آهن داره. من میگم این زنه… : ))
به شین پیغام میدهم تا در مورد میم ازش مشورت بگیرم. یک روز بعد عذرخواهی میکند که به اینترنت دسترسی نداشته و برای همین نتوانسته جواب بدهد. میگوید تا آخر هفته پیش بچههاش باید بماند و یکی دو روز آینده را هم اینترنت درست و حسابی ندارد.
شین بیست سال دارد شاید. او مادر بچههای زیادیست ولی. خدا او را از کوچههای تنگ این شهر نگیرد. همینطور آقای دکتر جوان و دوستش مهتاب را. شین یکی از تجربههایش را اینطوری تعریف میکند:
صبح که مهتاب زنگ زد داروخونه بودم و قرار شد ساعت ده سه نفری بریم. هرچقدر که از مرکز شهر دورتر میشدیم خونه ها کوچیکتر و کوتاه تر میشد.کفشایی که به دمپایی تبدیل میشد و دمپایی هایی که به پاهای برهنه. وقتی رسیدیم و ماشینو پارک کردیم بچه هایی که هجوم آورده بودن و خیره شده بودن به ماشین،یکی به چرخش،یکی به اینه هاش،یکی به چراغا… تقریبا 500 متر باید پیاده میرفتیم و کوچه ها به حدی تنگ بودن که امکان عبور ماشین نبود.بوهای تعفن امیزی که میومد و بعدا فهمیدم خانواده هایی هستن که از شدت گرسنگی حتی پوست مرغ رو میپزن.
وقتی رسیدیم در خونشون؛در که چی بگم ی در حلبی که به گوشه دیوار تکیه داده بودن فقط.ولی بازم در زدیم و ی دختر 19 ساله درو داد کنار و بهمون خیره شد.چشماش… دوتا اتاق بود که یکی از اتاقا سقفش اوار شده بود و کلش سنگ و خاک بود و ی اتاق کوچیک که ی دست رخت خواب و ی پیکنیک گوشه اتاق بود.ی دختر 19 ساله و دو تا دختر 13 و 6 ساله و ی بچه ای که قرار بود تا چند ماه دیگه به دنیا بیاد.ی پدر و مادر معتادو 3 تا بچه.تو خونه ای که فقط ی اتاق بود و کشیدن مواد و رابطه ی جنسی والدین هم حتی تو همون ی اتاق بود جلوی چشمای همون بچه ها.دختر سومشون به خاطر اعتیاد مادرش و عدم سم زدایی اعتیاد داشت و مادرش برای اینکه گریه و بهونه گیریشو ساکت کنه مواد میداد. دختر 19 ساله ای که پدرش به معتادای دیگ ساعتی اجارش میده.و فقط مونده بودیم تاحالا به چندتا بیماری مقاربتی الوده شده.
به خیلی چیزا فکر میکنم.به چشمای اون دختر. به دختر کوچولویی که هی رو ناخونام دست میکشید و میگفت چه قشنگن و قول دادم دفعه ی بعد ناخوناشو لاک بزنم.به اون بچه ای که قرار بیاد… به حرف اون دندانپزشکی که گفت حاضر نیستم دستمو بکنم تو دهن بچه ای که معلوم نیست چه کثافت ومریضی دار
میرزا حمید مینویسد:
گفتم: بعد از عمری پیادهروی، امیدی هست انسان به پرواز برسد؟
پدر علم پیاده روی پاسخ داد:
آنکه عمری پرواز کرده باید امیدوار باشد روزی به پیاده روی برسد.
میرزا یک عارف است. عارفی که نقاشی میکشد با رنگ اخرا، رنگ خون. خدا او را از دیوارهای شهر ما نگیرد. این طرحها را او کشیده:
البته شین و میرزا تنها نیستند. عمو علی هست؛ جبار هست؛ هیدن هست (+)؛ سارا و ستاره و رضا هستند (+)؛ پنام هست؛ و هزاران روح پاک دیگری که من نمیشناسمشان، همه هستند و بسته به دغدغههاشان توی انجمنها و گروههای متنوعی دارند عاشقانه فعالیت میکنند. نتیجهی فعالیت آنها باشد شاید همینکه هنوز بوی تعفن این شهر همهی ما را خفه نکرده.
میان سمپراکنی رسانههای داخلی و خارجی و اخباری که هر روز از بیلیاقتیهای سیاستمداران میشنویم، اینکه بتوانیم سرمان را بچرخانیم و عارفهای اطرافمان را ببینیم، شاید یک ضرورت باشد. حتا اگر آنقدر زلال نیستیم که به دل کوچههای تنگ بزنیم، شاید دلمان بخواهد از کارهای کوچک عملی شروع کنیم.
میفرمایند:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازيم و بنیادش براندازیم
پینوشت نامربوط: توی این دنیا، یا باید کور باشی یا بمیری و یا اینکه عارف باشی. من عارف بودن را انتخاب میکنم. شما چهطور؟
آدامِ عزیز خیلی دلم میخواست بودی و میشد که مینشستیم عین دو تا مرد با هم کمی اختلاط میکردیم؛ میرفتیم کافه وصال مثلن. نیستی اما. برای همین برایت مینویسم شاید پیکی غیبی این پیغام را برات بیاورد. اوضاع خراب است پدر. کاش آن روزی که خدا تو را از خاک خیسخورده آفریده بود، به جای اینکه گردنت را صاف کنی و منتظر سجده شیطان بایستی، تا کمر خم میشدی؛ دستش را میگرفتی؛ بلندش میکردی؛ به رسم مردانگی لپش را ماچی میکردی و نمیگذاشتی خدا غیرتی شود. کاش تو که اینکار را نکرده بودی، کاش تویی که غرور از چشمانت میتراوید و گرمای دستان خدا را روی شانههات حس میکردی، لااقل جلوی وسوسهی ننه حوا هم در میآمدی و دست به سیب ممنوعه نمیبردی. اینطوری من را نگاه نکن جان هابیل. ما خودمان یک میوه فروشی شیک سر کوچهمان داریم، همهی میوههاش برای من ممنوعه است. با اینکه پولش را هم دارم، فقط موز میخرم. آدمی ناسلامتی. یک سیب ارزشش را داشت تو را به خدا؟
حالا سیب را هم کندی، نوش جانِ مبارک هم کردی. چرا به حوا نزدیک شدی؟ مردی گفتند ناسلامتی. خود ما بیست و چند سال است خودمان را نگه داشتهایم. محض اطلاع، فکر نمیکنم دخترهای دور و ور ما کم از ننه حوا داشته باشند. یعنی منظورم این است که … ولش کن. نمیفهمی. میدانی نتیجه آن همه زاد و ولدتان چه بود؟ البته که نمیدانی.
زمین شلوغ شده آدام. خرابکاری کردید به جان خودم؛ به جان خودت. اصلن یک وضع شیر تو شیری شده که باید بیایی و ببینی. دیشب عمو مهرداد حرف قشنگی میزد. میگفت: “سینا احساس میکنم همهمان مثل آن آدمهای ولگرد توی GTA هستیم. آدمهایی با کدهای یک خطی.” GTA نمیدانی چیست البته. بازی میدانی چیست؟ بازی کردهای؟ هوف! چه سخت است حرف زدن با تو.
گیرم که زده بود به سرت که سر به سر خدا بگذاری. جلوی خودت را میگرفتی پدر من. میلیارد میفهمی یعنی چهقدر؟ یعنی خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. 7-8 میلیارد نفریم الآن. 7-8 میلیارد نفر در همین لحظه. نمیفهمی به جان خودم. فکر کردی خدا تو را پرت کرد روی زمین، تو هم حق داری ما را پرت کنی؟
ما پرت شدهایم پدر. مبدأ و مقصدی نیست. راه و مسیری نیست. البته به مرور زمان خوب یاد گرفتهایم که برای خودمان مقصد بسازیم. خیلی خوب. خود من بعد از اینکه این نامه را نوشتم، بر میگردم سر کار و زندگیم. لاکن میخواهم در جریان باشی چه بیاحتیاطی بدی کردهای. به من نگو خودداری سخت بوده که حسابی از دستت شاکی میشوم. همین یوسف خودمان. زلیخا درها را به روش بسته بود مرد مؤمن. آدمی ناسلامتی. بگذریم.
حالا نمیخواهد خیلی خودت را ناراحت کنی. آرام باش پدر جان. خواه ناخواه از پسش بر میآییم. خدا هم به نظرم موجود رئوفیست. حالا یک جایی سر شما کلاه گذاشته؛ لاکن تهِ تهِ باطنش خوب است جان قابیل. میگویم؛ حالا که بیکاری، یک تلاشی بکن بلکم بتوانی باهاش دیالوگ کنی که از ما بگذرد. همین مقدار کافیست جان خودت؛ جان حوا. اگر هم راهی نیافتی هیچ اشکال ندارد. خودمان یککاریش میکنیم بالأخره. ببخش این فرزند کوچکت را. کمی حال و روزم خوش نبود. وگرنه اینقدر گله نمیکردم قطعن.
راستی نامه را که خواندی، یکجوری منهدمش کن لطفن. یک وقت نگذاری به دست کسی برسدها.