به سرخی روی فیلتر سیگاری که کشیده بود نگاه کردم و از خودم پرسیدم آیا زمان آن نرسیده تا برای چند لحظه هم که شده این تلخی عمیق که از نخستین روزهای زندگیم در کانالهای عصبیم ریشه دوانده و تصاویر دریافتی از شبکیهی چشمم را به تصاویری خاکستری فیلتر میکند را پس بزنم؟ آیا نباید همین حالا دستان نرمش را توی دستانم بگیرم و با سرعت از کافه بیستروت بیرون بزنم و از منظرهی باشکوه ایفل که این همه سال منتظر دیدنش بودم بگذرم و کل بولوار بوردونایس را در حالی که دنبال خودم میکشانمش بدوم تا به محل اقامتمان در هتل اِبِر برسیم و وقتی که به در اتاق تکیهاش دادهام برای اولین بار سعی کنم طعم گس لبهایش را بچشم و بعد با عجله در اتاق را باز کنم و هٌلش دهم توی اتاق؟
ما توی پاریس جادویی بودیم. بوی عشق فضا را پر کرده بود و به هر سو که سر میگرداندم انسانهایی را میدیدم که دوست داشتن از چشمانشان میریخت و درد درست همینجا بود. پاریس برخلاف آنچه به نظر میرسد، کمتر از هر شهر دیگری روی زمین مستعد عشق ورزیدن است. فنجان قهوهام را دست گرفته بودم و داشتم ایفل را دید میزدم که متوجه شدم سیگار سومش را روی دستم خاموش کرده. سیگار را انداخت و از در بیرون زد و من گذاشتم که برود. حدس میزدم که احتمالن شب بر میگردد. برای من دیدن همین سیگارهای با فیلترهای نقاشی شده کافی بود؛ چرا نباید میگذاشتم تا او از زندگیش آنقدر که میخواهد کام بگیرد؟
وقتی داشتم توی بولوار سنت میشل قدم میزدم، دانشجویان جوانی را میدیدم که با یک دست کولههای یک وریشان را روی دوششان رفته بودند. من میتوانستم خودخواهی را توی چشمان تک تکشان ببینم. میدیدم که توی سرشان دارند به گالیله میخندد. من میتوانستم احساس کنم که برای آنها خیابانها مثل راهروها و پارکها مثل باغچههای خانههاشان هستند. من میدیدم که آنها یکدیگر را نمیبینند و برای هر کدامشان تنها همان دختری که دستانش را گرفتهاند واقعیست.
تلألؤ گوشوارههای دختری گردش چشمانم را متوقف کرد. روشنایی گردنش را تا میانهی دکمههای باز پیراهنش میتوانستم دنبال کنم. همانجا ایستادم و سعی کردم چشمانم را آنقدر پایین بیاورم تا بتوانم دستانش را ببینم. از میان انگشتانش انگشتانی مردانه را دیدم و وقتی کمی چشمانم را به بالا هدایت کردم، چهرهی نخراشیدهی پسری را دیدم که به تازگی پشت لبش سبز شده بود و یکی از همان کولههای یکوری روی هیکل تکیدهاش سنگینی میکرد. به خودم هشدار دادم که من حق ندارم آن دختر را قضاوت کنم، که برایش دل بسوزانم، که از دیدن این صحنه احساس تاسف کنم.
هر پسری به موقع نیاز مهارتهایش را رو میکند و هر دختری آن وقت که باید، بهترین عشوههایش را نشان میدهد و تو آنجا خواهی فهمید که آن کلمات و آن عشوهها از کلمات و عبارات عاشقان و معشوقههای توی افسانهها هیچ کم ندارند. تو آنجا خواهی فهمید که هر عشقی بهترین عشق است و هر زندگیای با شکوهترین زندگی. تنها باید از سایر انسانها دوری کرد. باید فیلم ندید، رمان نخواند، باید از پاریس حذر کرد، از خیابانهای شلوغ، از شهرهای بزرگ، از شبکههای اجتماعی، از اتوبانها، از هواپیماها، از دانشگاهها، از کافهها، از پارکها و از برجهای ایفل. باید دستش را بگیری و بخزی توی یک روستا؛ توی یک روستا با آدمهای پیر و با یک چکش تلویزیون توی خانه را بشکنی؛ باید کتابهایت را بسوزانی و به ریش شبکهی جهانی اینترنت بخندی.
درد انسان امروز پیوستن به دهکدهی جهانی نیست. برعکس. انسان امروز بیش از هر چیزی درد فردیت از دست رفته دارد. این را از طرز لباس پوشیدنهای عجیب و غریب میتوانی ببینی و از میزان تکرار کلمهی “من” توی جملات هر روزهی انسانها ؛ من فقط از این فروشگاه خرید میکنم؛ من عادت دارم شبها قبل از خواب شیر بنوشم؛ من هر هفته کوه میروم؛ من طرفدار منچستر یونایتدم؛ من تنها موسیقی جَز گوش میدهم؛ من … .
رسانههای اجتماعی و بدتر از همهشان شبکههای اجتماعی اینترنتی، به همان اندازه که هویت گروهی ما را تقویت میکنند، به همان میزان از هویت فردیمان میکاهند. فهمیدن همین موضوع مسخره که این تنها شما نیستید که کشف کردهاید که معمولن برگردادندن بالش به ور دیگرش احساس خوبی بهتان میدهد، مشت محکمیست به هویت فردیتان.
خطر اصلی گوشیهای تلفن همراه، احتمال ایجاد سرطان نیست، احتمال کشتن فردیت است.
همیشه فیسبوک و اینستاگرام و تویتر برایم تداعیگر یک دیگ بزرگ بودهاند برای پختن آشی یکدست از خروجیهای اذهان تمام انسانها. این تنها عامل مخربی نیست که میخواهم در قالب مطرح کردن آن بهتان پیشنهاد دهم که از شبکههای اجتماعی دوری کنید، اما مهمترین عامل هست. ترویج سطحی نگری، ایجاد احساسِ یادگیری (یادگیری کاذب)، درگیر شدن در بازی کاذب و بدون خروجی لایک و فالوئر، از دست رفتن زمانی بسیار بیشتر از آنچیزی که تخمین میزنید از ساعاتی از روزتان که در اختیار خودتان دارید (شامل زمانهایی که پای یک اپلیکیشن نشستهاید به علاوه زمانهایی که فکر میکنید دارید کار دیگری انجام میدهید اما عملن ذهنتان درگیر همان اپلیکیشن است.)، و هزار و یک اثر مخرب دیگر باعث میشود که بهتان پیشنهاد کنم چند ثانیه بیشتر برای ارسال فایلهایتان از طریق ایمیل و چند هزارتومان پول بیشتر برای مکالمههای ضروریتان از طریق شبکه تلفن کنار بگذارید و از خیر تلگرام و واتس اپ و وایبر بگذرید. دست یک نفر را بگیرید، ببریدش لای چنارهای یک پارک، آنقدر نگاهش کنید تا جانتان در میرود. و با این کار از خیر تویتر و اینستاگرام هم بگذرید.
باشد که از تلگرام دوری کنید و از پاریس.
پینوشت: این نوشته برای خرداد 95 است. با خودم فکر کردم که شاید انتشارش تنوع خوبی ایجاد کند. علاوه بر این از فضای نوشتهی قبل هم خیلی دور نیست. موضوع حاشیهای و بیربط دیگر اینکه میخواهم یکی دو برگه دیگر اضافه کنم. یکی از این برگهها به صورت آزمایشی اضافه شده و احتمالن با فرکانسی بالاتر از نوشتههای وبلاگ فارسی به روز میشود. سر فرصت هم میخواهم دستی به سر و گوش اینجا بکشم. همین.