این چهار قبیله؛ شما اهل کدام یکی هستید؟

پیش‌نوشت: این نوشته قرار است یک دسته‌بندی روی روحیات انسان‌ها ارائه بدهد. احتمالن شما هم دسته‌بندی‌هایی در مورد شخصیت‌ انسان‌ها خوانده‌اید و شنیده‌اید. از میان دسته‌بندی‌هایی که من شنیده‌ام دوتاشان را بیش‌تر دوست دارم. اولی را می‌توانید این‌جا و لابه‌لای صحبت‌های دن گیلبرت ببینید و دومی را این‌جا و در قالب نوشته‌ای از محمدرضا شعبانعلی.

این دسته‌بندی‌ها معمولن _و نه همیشه_ اشتراکات زیادی با هم دارند و گاهی به سادگی می‌توان یکی از آنها را به دیگری تصویر کرد.

این دسته‌بندی‌ها جذاب هستند چون کمک می‌کنند دنیای پیچیده انسانی را به شکلی ساده و منسجم بفهمیم. ما از این مدل‌سازی‌ها استقبال می‌کنیم چون کمک می‌کنند تا به سرعت روی خودمان و آدم‌های اطراف‌مان برچسب بزنیم و توی موقعیت‌های مختلف احساسات و تصمیم‌گیری‌ها و واکنش‌ها را پیش‌بینی کنیم. اما نباید فراموش کنیم که مدل‌سازی همواره به قیمت از دست دادن جزئیات و ظرافت‌ها تمام می‌شود.


چهار قبیله‌ایم که اگر چه مرز جغرافیایی نداریم اما گویی میان ذهنیت‌هامان و انگیزه‌هامان دیوار قطوری کشیده‌اند. در مقاطعی از زندگی ممکن است به قبیله دیگر مهمان شویم. حتا ممکن است میان دو یا چندتا از این قبیله‌ها در سفر باشیم اما نهایتن به یکی از این قبایل تعلق داریم.

پول‌دوست‌ها: متاع ارزش‌مند در قبیله نخست، پول است. پول دوست‌ها پول را دوست دارند چون به آن‌ها استقلال و آزادی می‌دهد. کم تا بیش عجول هستند و اهمیتی نمی‌دهند که چه اندازه مفید هستند یا چه‌قدر استحقاق پولی که دریافت می‌کنند را دارند. آن‌ها در جست‌وجوی راه‌های میان‌بر هستند و اگر گوش‌تان را نزدیک‌تر بیاورید، می‌توانم به‌تان بگویم که اتفاقن راه‌های میان‌بر وجود دارند و اعضای این قبیله در نوجوانی به خوبی می‌آموزند که چه‌طور راه صد ساله را یک شبه بپیمایند. هیچ‌کس از پول بدش نمی‌آید اما اهمیت پول توی زندگی افراد این قبیله تا حدی‌ست که تقریبن هیچ محقق مطرحی یا هیچ نویسنده سرشناسی یا هیچ مصلح اجتماعی بزرگی از توشان در نیامده و نمی‌آید.

کار درست‌ها: اگر می‌خواستم اسم دیگری براشان بگذارم، می‌گفتم حرفه‌ای‌ها. این‌ها متخصص این هستند که سال‌ها روی یک حرفه تمرکز کنند. کارمندهای خوبی می‌شوند. کارمند وقتی می‌گویم منظورم به طیف وسیعی از مشاغل است. از مهندسان فنی تا جراحان نابغه‌ای که هیچ‌وقت وسوسه تأسیس یک بیمارستان یا راه انداختن کسب و کار جانبی به سرشان نمی‌زند تا به‌ترین محققان و اساتید دانش‌گاه در جهان. عاشق این هستند که در یک محیط کم تنش تکلیف‌شان را بدانند، کارشان را انجام دهند و گاه به گاه توسط مدیرشان مورد نوازش و تحسین قرار بگیرند. اهمیت کاری که دارند انجام می‌دهند، پولی که دارند دریافت می‌کنند و غیره و ذلک براشان در درجات بعدی قرار دارد؛ آن‌چه مهم‌تر است، درست انجام دادن‌ آن کار است.

the four clans
the four clans

کول‌ها: نوشتم کول‌ها ولی اگر از جهت‌گیری منفی ذهن شما نمی‌ترسیدم، می‌نوشتم معمولی‌ها. چیزی که برای افراد این قبیله اهمیت دارد، این است که مورد تأیید اکثریت اطرافیان‌شان قرار بگیرند. سعی می‌کنند کم‌ترین اصطکاک را با محیط اطراف‌شان داشته باشند. کله‌شق نیستند و آرزوهای بزرگ ندارند. معمولن خوش‌رو هستند و به خوبی یاد گرفته‌اند چه‌طور لباس بپوشند و به تجهیزات یک انسان کول مجهز شده‌اند. بلدند برقصند؛ خوش سفر هستند و توی اردوها بلدند چه‌طور چادر برپا کنند و جوجه کباب کنند. به شبکه‌های اجتماعی اینترنتی احاطه دارند و طنزهای روز را خوب می‌گیرند و استفاده می‌کنند. قسمت عمده جامعه را تشکیل می‌دهند و با این که توی خانواده و فامیل محبوب هستند اما ابعادشان از این فراتر نمی‌رود و به ندرت پیش می‌آید در سطحی وسیع‌تر شناخته یا ستوده شوند.

اثرگذارها: معیار رضایت افراد این دسته، این است: بیش‌ترین اثرگذاری روی بیش‌ترین افراد ممکن. اگر احساس کنند فهمیده می‌شوند بال در می‌آورند و با قرار گرفتن در موقعیت‌ تصمیم‌گیرنده‌های‌ مهم به عرش می‌روند. نصیحت کردن حال‌شان را خوب می‌کند و پرزنت کردن کارشان برای مدیر یا کارفرما، قسمت مورد علاقه‌ی فعالیت‌های شغلی‌شان است. کارکردن روی جزئیات آزارشان می‌دهد و بیش‌تر مایل‌ند تا روی سیاست‌گذاری‌های کلی کار کنند. عمومن به بیماری شاخه به شاخه شدن مبتلا هستند و مهارت‌شان در استخراج افراد کلیدی از میان تعداد زیادی از افراد و شناسایی جزئیات مهم از میان انبوهی از جزئیات است.

قبیله خودتان را پیدا کردید؟


پی‌نوشت: در مورد این دسته‌بندی یک سری نکته جانبی و چند سوال و دغدغه ذهنی دارم که لااقل به اندازه خود این دسته‌بندی برام مهم هستند. ولی از آن‌جا که می‌دانم اکثریت شما فرزندان خلف جک دورسی و مارک زاکربرگ هستید، از طولانی شدن این نوشته خودداری می‌کنم و باقی‌مانده حرف‌هام را در روزهای آینده و در قالب یک نوشته دیگر منتشر می‌کنم.

5+

درباره احساس استیصال

به نظرم فارغ از غم‌ها و اندوه‌هایی که به علت اتفاقات پیش‌بینی نشده تجربه می‌کنیم، عامل اصلی احساس نارضایتی ما در طول روز، موضوعاتی هستند که در برابرشان دچار احساس استیصال می‌شویم.

من فکر می‌کنم موضع ما نسبت به هر کدام از فعالیت‌هایی که دوست داریم (یا لازم است) انجام دهیم و چیزهایی که دوست داریم (یا لازم است) داشته باشیم، می‌تواند سه حالت مختلف داشته باشد:

تسلط: نسبت به آن بخش از خواستنی‌هامان که به سادگی قابل حصول‌ند یا لااقل براشان برنامه داریم و می‌دانیم به زودی به‌شان خواهیم رسید، موضع تسلط داریم.

توهم: همه‌ی ما خواهش‌هایی داریم که بیش‌تر از جنس توهم است و آخر شب‌ها و در مواقع خیال‌پراکنی به ذهن‌مان خطور می‌کنند. خودمان هم می‌دانیم به هیچ‌وجه در دست‌رس نیستند و گه‌گاه از سر تفریح به ذهن خودمان مجال فکر کردن به‌شان را می‌دهیم. مثلن دوست داشتیم که می‌توانستیم زمان را متوقف کنیم. شب‌های امتحان به‌ش فکر می‌کنیم و روی صورت‌مان لب‌خند می‌نشیند. البته برای این‌که خواهشی توی این دسته قرار بگیرد، لازم نیست امکان ناپذیر بودن‌ش از نظر علمی اثبات شده باشد. مثلن همین که سوفیا لورن (شما که به روزترید کس دیگری را در نظر بگیرید) بیاید ایران و با نگاهی به من عاشق شود هم، از جنس توهم است.

استیصال: آن بخش از چیزهایی که می‌خواهیم و از پس تأمین کردن‌شان بر نمی‌آییم و در عین حال نمی‌توانیم نسبت به‌شان موضع “توهم” داشته باشیم چرا که از نظر خودمان خواسته‌های معقولی هستند و منطقن بایستی می‌توانستیم از پس تأمین کردن‌شان بر بیاییم، توی این دسته قرار می‌گیرند. در واقع هر وقت از خودمان شاکی می‌شویم، هر وقت احساس بی‌عرضه بودن به‌مان دست می‌دهد، توی این حالت قرار داریم.

شاید شما هم دوست داشته باشید بیش‌تر به این دسته‌بندی فکر کنید. من کمی به‌ش فکر کرده‌ام و دل‌م می‌خواهد تیتر وار بگویم که:

  • حواس‌مان باشد که به اشتباه غیرممکن‌ها (توهم‌ها) را توی دسته سوم قرار ندهیم و بابت‌شان احساس استیصال نکنیم. از خودمان انتظارات نامعقول نداشته باشیم و بی‌دلیل حال خودمان را بد نکنیم.
  • برعکس؛ حواس‌مان باشد که چیزهایی که منطقن باید داشته باشیم را به اشتباه غیرقابل دست‌رس نپنداریم. تکرار این رفتار که فکر می‌کنم نوعی از دزونانس (ناهماهنگی شناختی) نابه‌جا است، می‌تواند ما را به یک انسان معمولی و میان‌مایه تبدیل کند.
  • از دسته‌ی اول غفلت نکنیم. فرصت شادمانی و احساس رضایت بابت دوست‌داشتنی‌هایی که در دست‌رس هم هستند را از خودمان دریغ نکنیم.
  • مهم‌تر از همه این‌که، باید به دسته آخر به صورت جدی رسیدگی کنیم. باید سعی کنیم به تدریج از مواردی که در دسته سوم جای می‌گیرند، بکاهیم و آن‌ها را به دسته اول انتقال دهیم. ظرف یک سال گذشته برای رسیدگی به موضوعاتی که احساس استیصال را در من برمی‌انگیختند، برای خودم فرآیندی را طی کردم و امروز می‌توانم به شما خبر دهم که این شیوه لااقل برای من خیلی مفید بوده است.

روند پیشنهادی رسیدگی به چیزهایی که احساس ضعف و استیصال در ما ایجاد می‌کنند:

گام اول: دو سه تا از آزاردهنده‌ترین حوزه‌هایی که توشان احساس ضعف می‌کنیم و از این بابت معذب هستیم را لیست کنیم.

گام دوم: برای تک تک این موارد و موضوعات، روندی را طی کنیم که من به‌ش می‌گویم “چراهای متواتر”.

فرض کنید من شناسایی کرده‌ام که بابت این‌که نمی‌توانم به سادگی دست به جیب شوم، احساس استیصال می‌کنم. از خودم می‌پرسم چرا نمی‌توانی به سادگی دست به جیب شوی؟ اولین جوابی که به ذهنم می‌رسد را پیدا می‌کنم. چون پول ندارم. و همین‌طور ادامه می‌دهم. چرا پول ندارم؟ چون کار نمی‌کنم. چرا کار نمی‌کنم؟ چون اگر بخواهم کار کنم، ممکن است به درس‌هام نرسم. چرا ممکن است به درس‌هام نرسم؟ چون من آدمی هستم که بیش‌تر از روزی 8 ساعت نمی‌توانم کار کنم. چرا … ؟

و این روند را تا ده دوازده سوال ادامه می‌دهم. حالا باید توانسته باشم بفهمم ریشه این احساس استیصال دقیقن چه چیزی‌ست.

گام سوم: حالا که علت را پیدا کردم و موضوع برای خودم روشن شد، باید چک کنم و مطمئن شوم که این مسأله را اشتباهی از دسته‌ی خواسته‌های در دست‌رس یا غیرممکن، به دسته‌ی آن‌هایی که احساس استیصال را در من برمی‌انگیزند، نیاورده باشم.

گام چهارم: بعد از اطمینان از ماهیت استیصال برانگیز بودن موضوع، و آگاهی از ریشه مشکل، باید یک ددلاین تعیین کنیم. باید با مسأله شاخ به شاخ شویم و با سر برویم توی شکم‌ش. باید تعیین کنیم که می‌خواهیم چه قدر به خودمان فرصت دهیم. این ددلاین را تعیین می‌کنیم تا بتوانیم موقتن برچسب “استیصال برانگیز” را از این مسأله برداریم. تا فاصله‌ی فرا رسیدن ددلاین، نباید بابت این موضوع مشخص احساس استیصال کنیم. اگر ددلاین فرا رسید و مسأله هم‌چنان حل نشده بود، آن موقع وقت دارم که بابت حل نشدن‌ش کلی غصه بخورم. ولی تا آن روز باید به خودم فرصت تنفس بدهم.

گام پنجم: نهایتاً باید مسأله را به زیر مسأله‌هایی بشکنیم و برای حل کردن‌ش برنامه بریزیم. و البته باید حواس‌مان باشد درباره کل این موضوعات، درباره مسأله و راه حل مدنظرمان و ددلاینی که تعیین کرده‌ایم، با کسی حرف نزنیم. چرا که حرف زدن از اهداف، معمولن تأثیر مخرب دارد. به اشتراک گذاری اهداف و برنامه‌ها، انگیزه را از ما می‌گیرد و به‌جاش فشار بیرونی برامان می‌آورد.


در آستانه سال نو، برای خودم و برای شما آرزو می‌کنم که در بازه یک‌ ساله پیش‌ رو بتوانیم از تعداد موضوعاتی که در ما احساس استیصال برمی‌انگیزند، بکاهیم.

3+

درباره شکست خوردن: آسیب‌پذیری و آداب شکست خوردن

پیش‌نوشت1: با این که چیزهایی هست که دل‌م می‌خواهد ازشان بنویسم، اما مدتی‌ست که وبلاگ را مرتب به روز نمی‌کنم. کسی جایی نوشته بود که وبلاگ نویس بدقول است. تصدیق می‌کنم و اضافه می‌کنم که تنبل و بازی‌گوش هم هست. اما می‌خواهم برای خودم توضیح بدهم که شاید یکی از دلایل این موضوع وسواسی شدن‌م باشد. چندتایی نوشته آماده دارم اما هر بار انتشارشان را موکول می‌کنم به بعد از ویرایش نهایی. در مورد متن زیر به طور خاص، می‌خواستم چیزهایی از کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه بیاورم که بالأخره تصمیم گرفتم آن‌ها را موکول کنم به یک پست دیگر. بنابراین این نوشته قسمت دومی دارد که اگر خدا بخواهد و تنبلی من امان‌م بدهد به زودی می‌نویسم‌ش.

پیش‌نوشت2: این مطلب بیش‌تر در مورد اتفاقات بعد از هر شکست است و قسمت دوم (که در آینده خواهم نوشت :-“) ناظر به آمادگی ‌های لازم پیش از مواجهه با شکست خواهد بود.

پیش‌نوشت3: کلمه شکست شاید به‌ترین انتخاب نباشد. وقتی می‌گویم شکست، منظورم به اتفاق بد، حادثه ناگوار، فقدان یک عزیز، مواجه شدن با یک واقعیت تلخ، باختن و همه مفاهیم این شکلی‌ست.


  • نخست: کمی قصه

چند شب پیش داشتم برای محمد از حدود سه سال پیش می‌گفتم. از دوران سخت و طولانی مدت افسردگی‌ام. آن سینا آن‌قدر از آن‌چه امروز هست دور است که اگر حال و هواش را توی نوشته‌هام ثبت نکرده بودم، الآن اصلن نمی‌شناختم‌ش.

محمد پرسید که چه‌طوری پشت سر گذاشتی‌ش؟ چه‌طوری دوباره سر پا شدی؟

و جواب این سوال، داستان هزار و یک شب است. این سوال را بدون این که پرسیده باشند، بارها و بارها متناسب با حال و هوا و روحیات هر کدام از دوستان‌م پاسخ داده‌ام. اما آن جوابی که به محمد دادم و الآن دوست دارم برای خودم مرور کنم، این جوری خلاصه می‌شود:

من شروع کردم به واکاوی خودم. شروع کردم به فهمیدن این‌که دقیقن دردم چیست. و توی این مسیر خوش شانس بودم و تک جملات و تک کتاب‌ها و تک و توک پیاده‌روی‌های مشخصی خیلی من را کمک کردند. البته شاید اگر خوش شانس‌تر می‌بودم، این فرآیند یک سال طول نمی‌کشید و خیلی زودتر تمام می‌شد. این یک سال سخت‌ترین و در عین حال آموزندهترین یک سال زندگی‌م بوده. بگذریم.

از میان این تک و توک اتفاقات برجسته و مشخص که خیلی‌هاشان را توی سرم دارم، یک سخنرانی TED هم بود که خیلی من را کمک کرد.

.
دوستی این ویدیو را بهم معرفی کرد. و چه ویدیوی خوبی بود. چه‌قدر در آن دوران لازم‌ش داشتم تا بپذیرم که به طور دقیق و مشخص درد من دوست داشتن است. لازم بود آن ویدیو را ببینم تا بتوانم با خودم رک و راست باشم و بفهم‌م که هسته درونی تمام دردهای روحی من یک مسأله عاطفی است. دردهای روحی‌ای که عمومن به مسائل فلسفی تنه می‌زد و تا مرز تشکیک در وجود یا عدم وجود خدا پیش ‌می‌رفت. دردهایی که صحت و اصالت‌شان را هنوز هم به رسمیت می‌شناسم و هنوز هم توی تنهایی خودم به‌شان فکر می‌کنم و هنوز هم حاضرم با کسی که این دردها را حس می‌کند به گپ زدن بنشینم.

اما اعترافی که من شجاعت‌ش را پیدا کردم که بکنم و تقریبن هر انسان به تنگ آمده از پرسش‌های فلسفی باید یک روز شجاعت‌ش را داشته باشد که این کار را بکند، این است که من پیش و بیش از این‌که درد “مرگ” داشته باشم و به مسأله “شر” در عالم هستی بیندیشم و دغدغه‌ام وجود یا عدم وجود “خدا” یا “اختیار” باشد، از یک موضوع شفاف شخصی زجر می‌کشم.

  • دوم: آسیب‌پذیری به مثابه یک مهارت

آسیب‌پذیری به مثابه یک مهارت، گاهی چنان فراموش می‌شود که یک سخنرانی ساده با همین موضوع چندین میلیون نفر بیننده پیدا می‌کند. من این خطوط را به طور خاص برای دور و وری‌های خودم می‌نویسم. آن‌ها که عمومن در دانشگاه‌های خوب کشور درس خوانده‌اند. آن‌ها که اکثرن سخت‌گیرند و مبتلا به بیماری ایده‌آل‌گرایی هستند. برای شما می‌نویسم که ترس نه شنیدن از دختر/پسر مورد علاقه‌تان متوقف‌تان کرده (البته که در بسیاری از موارد صبر کردن و نگفتن برای شما بهتر است؛ اگر بدانید. چنان که من در آن مورد خاص حرفی نزدم و امروز از این تصمیم راضی‌ام.). برای شما که ترس از جواب نگرفتن توی فلان پروژه نفس‌تان را می‌گیرد. برای شما که جرئت وارد شدن به یک محیط کاری را ندارید چون می‌ترسید که از پس کارها بر نیایید.

ماها گاهی چنان بزدل می‌شویم که جرئت دیدن مشکل خودمان را هم نداریم و آن را قاطی مسائل جامعه یا دردهای بشری محو می‌کنیم.

بپذیریم دوستان من. بیایید بپذیریم که ما انسان‌یم. خودش گفت “لقد خلقنا الانسان فی‌الکبد”. اگر می‌توانستیم قبول کنیم که در برابر شکست‌هامان مسئولیتی نداریم، آن‌گاه بعد از هر شکستی روح‌مان زخمی نمی‌شد. و اگر می‌توانستیم هر کاری را بکنیم، اساسن شکستی نمی‌دیدیم. اما ما در میانه‌ایم. ما نه خداییم و نه سنگیم. نه قادر مطلق‌یم و نه ناتوان و از پیش باخته. ما در میانه هستیم و این را باید بپذیریم. هنر ما این خواهد بود که بتوانیم بازی‌گر خوبی باشیم توی این فضای نسبی. و آن‌چه به تجربه می‌دانیم این است که بازی‌گرهای خوب حتمن تعداد زیادی شکست کوچک و بزرگ هم داشته‌اند و خواهند داشت.

  • سوم: آداب شکست خوردن

“آن‌چه من را از پا در نیاورد من را قوی‌تر می‌کند.” این جمله از زبان نیچه شاید گزاره درستی باشد. اما آیا هرکسی اجازه دارد این جمله را به زبان بیاورد؟ من این‌طوری فکر نمی‌کنم. بعضی‌ها اتفاقن بعد از شکست‌ها شکسته می‌شوند. بعضی‌ها زخم‌هایی به سینه دارند که گاهن تا سال‌ها نمی‌توانند آن را از سینه‌شان بیرون کنند. بعضی غم و اندوه‌ها ماندگار می‌شوند و تا مدت‌ها بهبود نمی‌یابند.

من فکر می‌کنم طی کردن مراحل زیر می‌تواند ما را کمک کند دردها را درمان کنیم و نگذاریم همیشگی شوند.

  1. سوگواری کنید.

بعد از شکست، سوگواری کنید. بسته به ابعاد مسأله ممکن است لازم باشد فشار کارهاتان را کم (و نه حذف) کنید. شاید لازم باشد گریه کنید و اجازه دهید دوستان نزدیک یا خانواده‌تان از مشکل شما مطلع شوند و توی تسکین دادن کنارتان باشند.

  1. با منطق مسأله را مرور کنید.

لحظه‌ای فرا می‌رسد که آدم دیگر دل‌ش نمی‌خواهد غم‌گین و ناراحت بماند. به محض این‌که این لحظه را شناسایی کردید، سعی کنید مسأله را منطقن بررسی کنید. با افراد دل‌سوز و با تجربه بنشینید و کل مسأله را بررسی کنید. سعی کنید توی این بررسی کردن‌ها با خودتان مهربان باشید. شروع کنید به پرسیدن سوال‌های این‌چنینی: “من چه اندازه توی این مشکل مقصر بودم؟ و چه حجمی از پارامترهای مسأله خارج از دست‌رس من بود؟”، “آیا می‌توانستم به نحوی عمل کنم که به نتیجه به‌تری می‌رسیدم و الآن حال و احوال به‌تری داشتم؟”، “از این مسأله چه درس‌هایی می‌توانم بگیرم؟” و شاید حتا بد نباشد که پاسخ‌ها‌تان به این سوالات را جایی یادداشت کنید.

  1. تکلیف خودتان را روشن کنید.

در این‌جا باید یک‌بار دیگر به مسأله اصلی برگردید. سعی کنید بررسی کنید که این مشکل حل شدنی هست یا نه. شاید دل‌تان بخواهد بروید یک‌بار دیگر با مدیرتان صحبت کنید که کارتان را به‌تان برگرداند. شاید دل‌تان بخواهد مطمئن شوید موقع پایان یک رابطه عاطفی، شریک عاطفی‌تان _شریک عاطفی خیلی ترکیب مهمی‌ست و باید حتمن به همین شکل به کار برده شود. خیلی مهم است که یاد بگیریم رابطه عاطفی از جنس شراکت است نه از جنس مذاکره فروش یا مناقصه یا هیچ فاکین شت دیگری_ حالات روحی پایداری داشته است یا نه. اما مرگ یک عزیز را هرگز نمی‌توانید برگردانید. آن‌چه در این‌ مرحله باید انجام دهید، مختومه کردن مسأله یا تلاش برای حل کردن‌ش است. مجبورید که تصمیم بگیرید. و باید آن چنان روی تصمیم‌تان مطمئن و مصر باشید که بعدها خودتان را بابت برگشتن به موضوع یا عبور از آن سرزنش نکنید.

  1. فرار نکنید اما بدوید.

زندگی ادامه دارد. همه ما شکست‌های بزرگ و کوچک زیادی توی زندگی‌مان داشته‌ایم. از شکست‌ها فرار نکنید. چون سرعت آن‌ها بیش‌تر است و بالأخره شما را گیر می‌اندازند. در عوض صبر کنید تا به شما برسند. باهاشان مصافحه کنید. کمی گپ بزنید و به‌شان اجازه دهید هر از چند گاهی حال شما را بگیرند. دست‌هاتان را که دادید و روبوسی‌هاتان را که کردید، برای اهداف دیگری تلاش کنید. امیدوارانه و مصمم‌تر از قبل چیزهایی را پیدا کنید که شما را سر شوق بیاورند و براشان بدوید.

3+

درباره لزوم فراگیری مهارت‌های نامرئی

1. این‌که آدم برای موضوعات یا مشکلات مختلف برنامه و راه حل داشته باشد، خیلی خوب است. اما خیلی اوقات همین‌که اهمیت فلان موضوع یا مشکل توی ذهن نقش ببندد، کمک زیادی می‌کند؛ همین‌که شما بدانید فلان issue هم مطرح است و وجود دارد، حتا اگر براش approach مشخصی نداشته باشید، می‌تواند مفید باشد. از خودم مثال بیاورم که وقتی وارد دانش‌گاه شدم، موضوعی تحت عنوان “ارتباط گرفتن با بچه‌ها” و اهمیت‌ش و میزان کمکی که می‌تواند در رشد شخصیتی یا درسی یا کاری من داشته باشد، اساسن برام مطرح نبود. بعدها با خودم می‌گفتم که ای کاش فقط یک نفر یک‌بار به من می‌گفت: “دوست شدن با بچه‌ها مهم است، ازش غفلت نکن.”

2.  از قدیم دور و ور خودم بچه‌های ساده‌دل و دل‌پاک زیادی داشته‌ام. بچه‌هایی که به موقع درس می‌خوانند و به حرف بزرگ‌ترها گوش می‌دهند. نمازشان را می‌خوانند و مادرشان آن‌ها را دوست دارد؛ پس خدا هم آن‌ها را دوست دارد. و بنابراین کافی‌ست حواس‌شان باشد که نمره‌هاشان هم بیست شود تا استادشان هم ازشان راضی باشد. کار هم پیدا می‌شود. جفت ایده‌آل هم از راه می‌رسد. به هر حال همه عالم حواس‌شان به همچه پسر/دختر دسته گلی هست و خواهد بود.

3. توی مدت کمی که این‌ور و آن‌ور کار کرده‌ام، نقطه مقابل این ماجرا را هم دیده‌ام. آدم‌هایی که موقعیت‌های کاری خوب را تصاحب می‌کنند، عامل‌تر هستند و مهارت‌های دیگری را توی خودشان پرورش داده‌اند. خوب حرف می‌زنند. به کم قانع نمی‌شوند. حواس‌شان به همه چیز هست و احساس نمی‌کنند تنها وظیفه‌شان این است که باید کار خودشان را بی عیب و نقص انجام دهند. آن‌ها می‌دانند که باید دل مدیرشان را هم به دست بیاورند. می‌دانند توی توطئه‌چینی‌های همکارها چگونه موضع بگیرند. بلدند که نباید زیادی خودنمایی کنند چون این کار موجب راه اندازی توطئه‌های جدید می‌شود. آن‌ها خودشان و مهارت‌هاشان را خوب پرزنت می‌کنند. مذاکره بلدند. چشم گفتن بلدند. بلدند لباس مناسب بپوشند و می‌دانند با همکاران تا چه حدی بگو بخند داشته باشند. و نهایتن مسئولیت‌پذیرند. جالب این‌که آن‌ها توی سایر جنبه‌های زندگی هم برنده‌اند. به نظر می‌رسد ازدواج‌های موفق‌تری دارند. به نظر می‌رسد توی 40 سالگی حساب بانکی پر و پیمان‌تری دارند و ماشین باکیفیت‌تری سوار می‌شوند. با فرزندان‌شان هم روابط بهتری دارند و آن‌ها را سالم‌تر بار می‌آورند.

4. در ادامه با مثال توضیح می‌دهم که منظورم از مهارت‌های نامرئی دقیقن چه مهارت‌هایی‌ست. اما قبل از آن می‌خواهم کمی بیش‌تر در مورد اهمیت‌شان حرف بزنم. مهارت‌های نامرئی همان مهارت‌هایی هستند که ما بچه‌های خوب و خوش قلب ازشان غفلت می‌کنیم. مهارت‌هایی هستند که چون نمی‌توانیم توی رزومه‌مان بنویسیم‌شان، فکر می‌کنیم که مهم نیستند. گاهی هم حتا از وجودشان بی‌اطلاع‌ هستیم. فکر می‌کنم میزان موفقیت انسان‌ها بیش‌تر از این‌که به رزومه حرفه‌ای‌شان وابسته باشد، به رزومه نامرئی‌شان وابسته است؛ البته اگر به من ایراد نگیرید که اول باید “موفقیت” را تعریف کنی.

hidden skills
hidden skills

بگذارید این‌جوری توضیح دهم: “من توی 23 سالگی، با مشاهده اتفاقات جاری زندگی‌م، دارم فکر میکنم که 20 سال بعد تعداد صفرهای حساب بانکی‌م و محل کار کردنم و مدل ماشین‌م و میزان رشد و آگاهی بچه‌هام و کیفیت روابط خونوادگی‌م و میزان اثر گذاری‌م توی اجتماع و توی یک کلمه کل شئون زندگی‌م بیشتر از هر چیزی توسط مهارت‌های نامرئی‌م تعیین می‌شوند. بالاتر از رزومه‌ی تحصیلی و رزومه‌ی کاری‌ و نرم افزارهایی که یاد گرفته‌ام و یاد میگیرم، این مهارت‌های نامرئی‌م هستند که کیفیت زندگی من و اطرافیان‌م را تعیین میکنند.”

5. مهارت‌های نامرئی مهارت‌هایی هستند که لزومن قابل اندازه‌ گرفتن نیستند. معمولن با مدرک و گواهینامه و غیره و ذلک قابل اعتبارسنجی نیستند. توی رزومه قید نمی‌شودند و کسی بابت‌شان مستقیمن به شما پول نمی‌دهد. مهارت‌هایی مثل توانایی گوش کردن؛ توانایی صحبت کردن؛ مذاکره؛ استدلال منطقی و اقناع مخاطب؛ مهارت یادگیری؛ تفکر سیستمی؛ تمرکز کردن؛ شوخ طبعی؛ آداب غذا خوردن؛ توانایی مدیریت دخل و خرج و پس‌انداز کردن؛ حفظ حریم خصوصی؛ عدم تعادل در زندگی؛ مهارت کتاب خواندن؛ شخصیت‌شناسی؛ مهارت فیدبک گرفتن از دیگران و فیدبک دادن به دیگران؛ مهارت فیدبک دادن به خود؛ نه گفتن؛ مهارت خودشناسی؛ مهارت دوست بودن و حرف زدن با خود؛ مهارت دقت در استفاده از کلمات؛ مهارت لذت بردن از زندگی؛ مدیریت روابط اجتماعی و خانوادگی؛ معاشقه کردن؛ مهارت جست‌وجو کردن در گوگل؛ مهارت تصمیم‌گیری و مهارت ارائه دادن محصول تنها قسمتی بسیار کوچکی از مهارت‌های نامرئی هستند که می‌توان به‌شان اشاره کرد و ازشان نام برد. قسمت بزرگ‌تری از مهارت‌های نامرئی اما، آن‌قدر نامرئی‌ند که از وجودشان خبر نداریم و یا اگر داریم، براشان اسم نداریم.

6. لغت مهارت را هشیارانه انتخاب کرده‌ام. می‌توانستم بگویم استعدادهای نامرئی. اما این‌کار را نکردم چون به نظرم این‌ها بیش‌تر از آن‌که از جنس استعداد باشند، مهارت هستند و قابل یادگیری و تقویت کردنند. من هم دارم یادشان می‌گیرم. می‌توانید براشان کتاب بخوانید یا از منابع آنلاین استفاده کنید (من برای نمونه چندتا لینک داده‌ام و شما با جست‌وجوی ساده لینک‌های بیش‌تری پیدا می‌کنید.)؛ می‌توانید این‌ها را توی رفتار دور و وری‌هایِ موفق‌تان جست‌وجو کنید و از آن‌ها یاد بگیرد؛ یا ممکن است بخواهید از کسی در موردشان بپرسید. به هر حال تمام آن‌چه که من می‌خواستم بگویم همین‌جا تمام می‌شود. می‌خواستم صرفن به خودم و به شما یادآوری کنم که این‌ها وجود دارند و مهم هستند. همین آگاهی اگر حفظ شود، به نظرم، کلی روی طرز نگاه ما به اتفاقات و تصمیمات طول روزمان تأثیر می‌گذراد.

7+