جایی شنیده بودم یا شاید هم خوانده بودم که انسانها موقع مرور چیزها احمقانهتر از چیزی که خودشان تصور میکنند، رفتار میکنند. به طور مشخص، وقتی دورانی از زندگیمان، مثل دوران دبیرستان یا خاطرات یک سال کار کردن در شرکتی را مرور میکنیم و میخواهیم ارزیابی خودمان از آن دوران را بیان کنیم، به شکل نامتناسبی به بهترین لحظات و بدترین تجربیات و همینطور تجربیات روزهای اول و روزهای پایانی، وزن بالایی اختصاص میدهیم.
اجازه دهید با یک مثال توضیح دهم. فرض کنیم شما یک سال در شرکتی مشغول به کار بودهاید و در تمام این مدت جنس کاری که به شما محول شده یا موقعیتتان در آن شرکت برای شما چندان رضایت بخش نبوده است. اگر بخواهیم یک عدد به میزان رضایت شما از موقعیت کاریتان نسبت دهیم، باید بگوییم که در تک تک روزهای اشتغالتان در آن شرکت شما رضایتی بین 50 تا 60 واحد را تجربه کردهاید. به استثنای یکی دو روز مشخص که میزان رضایت شما به 100 واحد رسیده است. مثلاً شبی که به دعوت مدیرتان همراه با خانواده به تماشای یک تئاتر خوب نشستهاید. اگر سالها بعد کسی از شما بپرسد: “تو توی فلان شرکت کار کردهای نه؟ چهطور جاییست؟ به تو خوش گذشت؟” در چنین شرایطی شما به شدت در معرض یک ارزیابی غیرمنطقی هستید. به احتمال قوی چند لحظه چشمانتان را میبندید و دو سه فریم از کل آن یکسال توی ذهنتان مرور میشود. به احتمال خیلی بالا یکی از این فریمها مربوط به خاصترین تجربه شما در آن شرکت، یعنی شبی که به دعوت مدیر به تماشای تئاتر نشسته بودهاید، برمیگردد. خیلی محتمل است که بعد از اینکه چشمهاتان را باز کردید، اینگونه پاسخ دهید: “آنجا فوقالعادهس. بدیهایی هم داردها، اما در مجموع جای خیلی خوبیست.”
تا جایی که من خبر دارم، ساختار حافظه انسانی برای محققان مغز و نوروساینس هنوز رازناک و مبهم است. انگار چیزی گم نمیشود. انگار هرچیزی که ما میبینیم و میشنویم یک جایی ثبت و ضبط میشود. اما ذهن تنبل ما همیشه یک نسخه مختصر شده از اطلاعات را دم دست نگهداری میکند و بقیه را میاندازد توی سطل زباله. البته که اطلاعات توی سطل زباله قابل بازیابی هستند، اما اینکار خودبهخود انجام نمیشود.
گویی حافظه ما تمام اطلاعات 10 دقیقه گذشته را با وضوح بالا نگهداری میکند. و همزمان اطلاعات قبلی را هرس میکند. همینطوری از شاخ و برگهاش میزند. همینطوری خلاصهتر و مختصر و مفیدترش میکند. اگر یک سال از امروز بگذرد، ای بسا ذهن شما توی هرس کردنهای متوالی هیچ اطلاعاتی از امروز را ذخیره نکرده باشد و همه را ریخته باشد توی سطل زباله. حالا باید روشن باشد که چرا ما توی ارزیابیهامان از دورههای زمانیای که در گذشته اتفاق افتادهاند، احمقانه عمل میکنیم. ما فقط احساسات و اتفاقات و اطلاعات خیلی شدید را ذخیره میکنیم و نیز اولین و آخرینها را. برای همین است که اولین و آخرین و شدیدترین تصویری که از خودمان به جا میگذاریم به مراتب مهمتر از تمام بقیه تصاویریست که در لحظات معمولی از خودمان نشان میدهیم.
من را ول کنید همینجوری حرف میزنم : )). مقصودم چیز دیگری بود. میخواستم چند فریم مورد علاقهام توی دو سه تا از دوستداشتنیترین فیلمها و سریالهایی که دیدهام را براتان روایت کنم. دو سه روز پیش سعی کردم به بهترین سکانسهایی که توی ذهنم دارم، فکر کنم. جز این 4 تا چیزی توی ذهنم نیامد. فهمیدم که ذهن تنبلی دارم که زیادی همهچیز را خلاصه میکند. قبلن فهمیده بودم البته این را. بگذریم. این سکانسها را خیلی زیاد دوست دارم. برای همین میخواهم ازتان خواهش کنم به احترام من سعی کنید خیلی خوب حس و حال شخصیتهای فیلم را تصور کنید. اینها عصاره فریمهایی هستند که ذهن من از میان ساعتها فیلم دیدن انتخاب کرده. نگران نباشید چیز زیادی از قصه فیلمها افشا نمیکنم.
- نخست: سریال خانه پوشالی.
فرانک آندروود آدم سیاس و قدرتمندیست. نفوذ زیادی دارد و مصداق عینی این شعار است : “یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.” یکی از دوستداشتنیترین شخصیتهای منفیایست که تا کنون دیدهام. همسری دارد به نام کلیر آندروود. من بهش میگویم بانو کلیر. فیلم اینجوری شروع میشود که فرانک برای رئیس جمهور شدن همحزبی دموکراتش خیلی زحمت میکشد و گویا یکی از مؤثرترین و نزدیکترین اطرافیان او به شمار میرود. اما به محض پیروزی، کسانی علیهش توطئه میکنند و پست وزارت خارجه که از قبل بهش قول داده شده بود را از چنگش بیرون میکشند. این فریم مربوط به اولین شبیست که مطمئن میشود قرار نیست به عنوان وزیر امور خارجه توی دولت جایی داشته باشد. تا صبح مینشیند لب این پنجره و سیگار میکشد و طرح میریزد. نیمههای شب بانو کلیر با دو فنجان قهوه از راه میرسد. فرانک توی چشمهاش نگاه میکند و میگوید:”من میدونم باید چه کار کنم. ما شبای زیادی مثه امشب خواهیم داشت.” بانو میگوید: “گود.” دو نفری یک سیگار را دود میکنند و بعد در ادامه داستان میبینید که چهکار میکنند این دو بشر. اشتباه نکنید توی این سکانس، شخصیت اصلی فرانک نیست؛ بانو کلیر است.
- دوم: مغزهای کوچک زنگ زده.
فیلم زیبایی بود. لااقل به خاطر لوکیشنش. لااقل به خاطر فقری که به چشم مردم طبقه متوسطِ سینما رو معرفی میکرد. البته این اندازه از فقر و فلاکت آنقدر دور و دردناک بود که احتمالن به چشم خیلی از بینندگان یک لوکیشن ساختگی و تخیلی آمده. توی اینترنت نتوانستم سکانس مورد نظرم را پیدا کنم. اما مهم نیست. الآن براتان توصیفش میکنم. کلمه برای همین است دیگر. آن آقای آن بالا که نوید محمدزاده باشند بردار کسیست که کلی بچه کار را برای تولید مواد مخدر صنعتی به سرپرستی قبول کرده و بزرگ میکند. آن پایینی، یکی از همین بچههاست. روزی برادر بزرگتر به زندان میافتد و کسب و کار میافتد دست همین آقای پیراهن سفید. او وقتی از عمق کثافتکاریهای داداشش خبر دار میشود، تصمیم میگیرد اوضاع را سر و سامان دهد. اولین کاری که میکند این است که پیراهن قرمز را میبرد پیش پدرش. پیراهن قرمز همیشه از این که پدرش را ببیند هراس داشته. همیشه خواهش میکند پدر واقعیش را بهش نشان ندهند. پیراهن سفید اما این کار را میکند. با موتور میرساندش نزدیک کپر یک مرد چوپان. پیراهن قرمز را پیاده میکند. میگوید: “اون مردو میبینی؟ اون باباته”. پیراهن قرمز میزند زیر گریه. به زاری میافتد که پیراهن سفید دست از سرش بردارد و او را برگرداند سر کار. ولی پیراهن سفید یک لگد میزند به باسن مبارکش. گاز موتورش را میگیرد و میرود. برای رودررو شدن با واقعیت باید گاهی خشن بود انگار.
- سوم: لیستِ شیندلر.
بهترین فیلمیست که دیدهام. لااقل بهترین سکانسهاش بهتر از هر فیلم دیگری بودهاند. اسکار شیندلر تاجریست که توی جنگ جهانی دوم با پرداخت هزینه یهودیها را میخرد و آنها را توی کارخانههاش به کار میگیرد و با این کار جان آنها را نجات میدهد. کاری به وقایع تاریخی فیلم ندارم. این سکانس آنجاییست که جنگ جهانی تمام میشود. اسکار کارخانهها را جا میگذارد و میرود. کارگرها برای تشکر جمع میشوند. به جمعیتی که نجات داده نگاه میکند. بعد به خودروش و سنجاق سینه طلاییش. میزند زیر گریه. عین یک بچه میزند زیر گریه. میگوید این ماشین … این ماشین جان 4 نفر دیگر را نجات میداد. این سنجاق 2 نفر دیگر را زنده نگهمیداشت. میزند زیر گریه. نمیتواند خودش را ببخشد. محمدرضا شعبانعلی به فرشته مرگ میگوید: “تمام آنچه در توان دستانم بود بخشیدهام.” اسکار نمیتواند این حرف را با خودش بگوید. برای همین است که دارد میمیرد. کاش… کاش بتوانیم یک روز این جمله شعبانعلی را روی زبان بیاوریم. آیا هرگز خواهیم توانست؟
- چهارم: باز هم سریال خانه پوشالی.
جای نگرانی نیست. اینجا قرار است یک هپی اندینگ داشته باشیم. بالأخره زندگی همیشه تلخ نیست. اگر اولین پستهای این وبلاگ را خوانده باشید، تعجب نمیکنید که چرا من این اندازه به این سریال ارادت دارم.جایی از سریال میبینیم که فرانک آندروود در تلاش برای راضی کردن همحزبیهاش برای حمایت از او توی انتخابات آتی، دچار شکست میشود. دوستانش دور و ورش را خالی میکنند و تلاشهاش و تماسهای تلفنیش بینتیجه میماند. عین یک حیوان وحشی توی قفس به در و دیوار میزند و راهی پیدا نمیکند. حتا تلاشهای بانو هم جواب نمیدهد. بانو میرود که بدود. فرانک به زنگزدنهاش ادامه میدهد و نهایتن خسته و ناامید و مستأصل به کناره میزش تکیه میدهد و عین یک بچه که خفتش کرده باشند و آبنباتش را به زور ازش گرفته باشند، زاری میکند. کلیر برمیگردد. این صحنه را میبینید. از اینجا به بعدش را نمیشود نوشت. همین اندازه بگویم که وظیفه همسری را خوب، خیلی خوب بهجا میآورد.