خطای دست‌رس‌پذیری اطلاعات؛ یا چرا نباید به جریان‌های ذهنی خودمان و اطرافیان‌مان اعتماد کنیم ( دنیل کانمن )

دنیل کانمن توی کتاب ارزش‌مند “تفکر، سریع و کند” بحث مهمی تحت عنوان دست‌رس‌پذیری اکتشافی دارد. توضیح می‌دهد که انسان‌ها وقتی در مورد بسامد یک رویداد یا اندازه یک مجموعه مورد پرسش قرار می‌گیرند، معمولن دچار خطا می‌شوند. آن‌ها در ارزیابی‌هاشان معمولن برای نمونه‌هایی که خوش توی حافظه‌شان جا گرفته و به راحتی به ذهن‌شان خطور می‌کند وزن بالایی اختصاص می‌دهند.

نتایج پژوهشی از پاول اسلوویچ و همکاران‌ش ( به نقل از دنیل کانمن )، نشان می‌دهد که افراد امکان مرگ بر اثر مسمومیت غذایی را بسیار بیش‌تر از احتمال مرگ بر اثر اصابت رعد و برق تخمین می‌زنند. در حالی که آمار واقعی نشان می‌دهد احتمال مرگ بر اثر اصابت رعد و برق 52 برابر بیش‌تر است.

توضیح دنیل کانمن در مورد این خطای فاحش، آموزنده و الهام‌بخش است. به ادعای او، آسایش ذهنی در به یادآوری خاطراتی در مورد مسمومیت غذایی در مقابل چالش ذهنی در دست‌رسی پیدا کردن به تجربیات یا اطلاعاتی در مورد آسیب‌دیدگی یا مرگ بر اثر رعد و برق موجب این اشتباه می‌شود.

به عنوان مثالی دیگر از همان پژوهش بد نیست بخوانیم: “مرگ بر اثر بیماری هجده برابر محتمل‌تر از مرگ بر اثر حادثه است. اما شرکت‌کنندگان در این پژوهش احتمال آن‌ها را برابر تخمین زدند.” که به نظر می‌رسد ناشی از این واقعیت باشد که اخبار حوادث بسیار گسترده‌تر پوشش داده می‌شوند و تأثر برانگیزترند و نتیجتن به‌تر و بیش‌تر از خبر مرگ بر اثر بیماری توی حافظه‌ها جا خوش می‌کنند.

حاشیه:

رجوع کنید به بند و بساتی که بعد از از دست رفتن جان 32 نفر از هم‌وطنان‌مان در حادثه سانچی توی reptilian brain به راه افتاد. (و کسی در مورد سوختن آن همه نفت عزیز که به صورت بالقوه جان صدها یا شاید هزاران نفر را نجات می‌داد و واضح‌تر از آن ساعت‌ها وقتی که مردم کشور برای دنبال کردن آن خبر هدر دادند و قطعن بیش‌تر از کل عمر 32 انسان بود، حرفی نزد.)

اتمام حاشیه

تا جایی که یادم هست، دن اریلی هم توی کتاب “نابخردی‌های پیش‌بینی پذیر” بحث مشابهی را مطرح می‌کند.

شاید مرتبط کردن این موضوعات به تصمیم‌گیری‌های روزمره کار آسانی نباشد. من در این‌جا می‌خواهم این کار را بکنم تا همه با هم بفهمیم چه‌قدر… چه‌قدر غفلت کردن از این موضوعات می‌تواند زندگی‌هامان را تحت‌الشعاع قرار بدهد.

در پژوهش دیگری توسط نوربرت شوارتز (به نقل از دنیل کانمن )، شرکت کنندگان در پژوهش به دو دسته تقسیم شدند. از دسته اول به ترتیب دو سوال پرسیده شد:

  1. شش مورد را به‌خاطر بیاورید که در آن موارد با اعتماد به نفس کار می‌کنید.
  2. بعد از پاسخ دادن به سوال اول، ارزیابی خود را در مورد این‌که در مجموع چه‌قدر آدم با اعتماد به نفسی هستید، اعلام کنید.

از افراد دسته دوم، عینن همین سوالات پرسیده شد. با این تفاوت که آن‌ها به جای 6 مورد، باید 12 مورد را به خاطر می‌آوردند:

  1. دوازده مورد را به‌خاطر بیاورید که در آن موارد با اعتماد به نفس کار می‌کنید.
  2. بعد از پاسخ دادن به سوال اول، ارزیابی خود را در مورد این‌که در مجموع چه‌قدر آدم با اعتماد به نفسی هستید، اعلام کنید.

نتیجه غیربدیهی و شگفت‌آور است. افراد دسته دوم در مجموع خودشان را موجودات با اعتماد به نفس کم‌تری ارزیابی کرده بودند. علت این بود که یادآوری 12 مورد (حوزه) که فردی در آن اعتماد به نفس داشته باشد، از لحاظ ذهنی کار سخت و طاقت فرسایی‌ست؛ احتمالن ذهن بعد از یادآوری چند مورد خسته می‌شود و عدم دسترس‌پذیری به اطلاعاتی برای اثبات اعتماد به نفس داشتن، نهایتن به نداشتن اعتماد به نفس منجر می‌شود (البته در این‌جا “اثر لنگر” هم مشهود است که موضوع فصل دیگری از کتاب است.)

حالا فرض کنید سوال را به صورت وارونه بپرسیم. از دسته اول بخواهیم 6 مورد را به خاطر بیاورند که در آن اعتماد به نفس ندارند و از گروه دوم بخواهیم این کار را برای 12 مورد انجام دهند. یادآوری 12 مورد سخت‌تر است و نتیجتن افراد دسته دوم خودشان را انسان‌های با اعتماد به نفسی می‌یابند. مسخره نیست جان شما؟ 

خطای دست‌رس‌پذیری (که تنها چیزی حدود 1% از حجم کتاب فوق‌العاده دنیل کانمن را تشکیل می‌دهد) و موضوعات مشابه دیگر به خوبی نشان می‌دهند که چرا نمی‌توانیم به خودمان و جریان‌های ذهنی‌مان اعتماد کنیم. فراتر از این، این‌ها خیلی خوب نشان می‌دهند که چرا باید در مشورت گرفتن‌های‌مان بسیار محتاطانه عمل کنیم.

مشاور ازدواجی را تصور کنید که توی جلسه اول از شما می‌خواهد چند دلیل بیاورید که چرا قصد دارید ازدواج کنید و چرا با این آدم به خصوص؟ شما شروع می‌کنید:

  1. چون که براش احساس آمادگی می‌کنم.
  2. دل‌م می‌خواهد حالا که در آستانه تصمیم‌گیری‌های مهم زندگی‌م هستم کسی را با خودم هم‌راه کنم.
  3. چون دختر/پسر خیلی خوبی‌ست و نمی‌خواهم از دست‌ش بدهم.
  4. می‌خواهم به نیازهای عاطفی‌م رسیدگی کنم.

به چهره مشاور نگاه می‌کنید. او (احتمالن چون می‌خواهد روی آن‌چه در ادامه می‌گویید تأثیر نگذارد) پوکر فیس نشسته و توی چشم‌هاتان زل زده. از خودتان می‌پرسید کافی نبود؟ خیلی خب…

  1. چون می‌خواهم یک چهارچوب کلی در مورد مخارج و پس‌انداز کردن توی زندگی‌م داشته باشم؛ می‌خواهم برای رشد اقتصادی خانواده‌ام برنامه‌ریزی کنم.
  2. چون می‌خواهم شادتر زندگی کنم.
  3. چون دوست دارم با سایر زوج‌های جوان دور و ورم ارتباطات خانوادگی داشته باشم.

و او هنوز پوکر فیس نشسته است. اوه شت. بیش‌تر از این چیزی به ذهن‌م نمی‌رسد. نیمی از همین‌ها را هم در لحظه سمبل کردم و از قبل به‌شان فکر نکرده بودم. اوه خدای من. من دلایل کافی برای ازدواج کردن ندارم.

اگر او بعد از گزاره سوم، لبخند می‌زد، حرف‌تان را قطع می‌کرد و شما را تأیید می‌کرد که بله… خیلی خوب است… برویم سراغ سوال بعدی، شما چه حسی پیدا می‌کردید؟

جلسه بعدی که از شما خواست 10 مورد از نکات مثبت و منفی‌ای که توی طرف مقابل دیده‌اید را لیست کنید، اگر به جای این‌که ازتان بخواهد حتمن یک لیست مفصل توی خانه بنویسید و جلسه بعد براش ببرید، اگر به جای این کار، همان‌جا شفاهن از شما سوال می‌پرسید که 3 مورد مهم‌تر را بیان کنید، آیا ممکن بود احساس‌تان (لااقل به صورت لحظه‌ای) در مورد مناسب بودن یا نبودن فرد مقابل‌ برای ازدواج تغییر کند؟ اگر ترتیب لیست‌ها را عوض می‌کرد و از شما می‌خواست اول نکات منفی را بنویسید و بعد مثبت‌ها را چه‌طور؟

_اگر شما هم مثل من هستید و اهمیت چندانی برای توصیه‌های یک مشاور قائل نیستید، از این توضیحات تعجب نکنید. افراد زیادی، بالاخص افراد قبیله سوم برای توصیه‌های شفاف و روشن ارزش بالایی قائل می‌شوند._

از حدود 7-8 ماه پیش به اهمیت مهارت “تصمیم‌گیری” که یکی از همان مهارت‌های نامرئی است پی برده‌ام. توی این فاصله بیش‌تر از هزار صفحه براش کتاب خوانده‌ام و مقدار خیلی بیش‌تری به‌ش فکر کرده‌ام و براش تمرکز گذاشته‌ام و اقرار می‌کنم که هنوز توی تصمیم‌گیری‌هام بدتر از افتضاح عمل می‌کنم.

با این توضیحات، چه‌طور می‌خواهیم توی تصمیم‌گیری‌های کوچک و بزرگ‌مان به نرم جامعه (reptilian brain) و یا حتا متخصصان و مشاورانی که توانایی غلبه به خطاهای ذهنی خود‌شان را ندارند اعتماد کنیم؟ حالا که این اندازه در برابر جابه‌جایی عدد 6 با 12 در یک پرسش ساده، آسیب‌پذیر هستیم، چه‌طور انتظار داریم از مشورت با افراد مختلف آگاهی معتبری دستگیرمان شود؟


پی‌نوشت: در مورد دست‌رس‌پذیری و نحوه به یادآوری اطلاعات ذخیره شده در حافظه، در ابتدای این مطلب چیزهایی نوشته‌ام که شاید به درک این نوشته‌ها کمک کند.

3+

برای بشار

پیش‌نوشت: آن‌چه در ادامه می‌خوانید باز نشر نوشته‌ای‌ست که در مهرماه 95 نوشته‌ام و ای عجب که هنوز هم می‌توان آن را خواند.


توی وجود هر کدام از ما یک هیلتر و یک گاندی خوابیده، یک مرتضوی و یک میمندی‌نژاد. درست نمی‌دانم خودمان چه اندازه در بیدار کردن‌شان سهم داریم اما ایمان دارم که این انتخاب را تمامن خودمان انجام نمی‌دهیم. کسی چه می‌داند شاید هم ایده‌ی جهان‌های موازی راست باشد و من و تو هرکدام توی بی‌شمار دنیای دیگر که زنجیره‌هایی از تصمیمات متوالی‌ای که می‌توانسته‌ایم در لحظات مختلف بگیریم آن‌ها را ساخته، داریم زندگی‌های مختلفی را تجربه می‌کنیم.

بشار عزیز! تنها تو مقصر نیستی. شاید اگر حافظ زمان دیگری را برای هم‌خوابی با مادرت انتخاب می‌کرد، شاید اگر باسل در 1994 خودروی دیگری را برای ادامه مسیرش انتخاب می‌کرد و زنده می‌ماند و میراث پدر را به دوش می‌کشید، شاید اگر اسماء از این‌ چیزی که هست اغوا کننده‌تر بود و بیش‌تر تو را به خودش مشغول می‌کرد، نیلوفر دمیر هرگز این شانس را پیدا نمی‌کرد تا با عکسی که از آیلان گرفته است توی سرتاسر این زمین، این زمین وقیح شهرت پیدا کند.

آیلان
آیلان

بشار عزیز! شاید اگر سال‌ها پیش یک تصمیم احمقانه می‌گرفتی و به خواسته پدرت جواب رد می‌دادی و چشم‌پزشکی‌ت را پی می‌گرفتی و پا به سیاست نمی‌گذاشتی، الآن برای خودت پزشک نامداری شده بودی و میلیون‌ها آواره سوری در سرتاسر اروپا چشم امیدشان به دست مردمان متمدن قاره سرسبز نبود تا سرهاشان را نوازشی کنند؛ لااقل توی این جهانی که داریم صحبت‌ش را می‌کنیم.

بشار عزیز! ما محصول انتخاب‌هامان هستیم. محصول تک تک انتخاب‌هامان. و انتخاب‌هامان، خود محصول انتخاب‌های پیشین‌مان. بیا سرت را روی پاهای‌م بگذار تا توی موهات دست بکشم و برای‌ت لالایی بخوانم. بخواب عزیزم. بخواب. تنها تو مقصر نیستی؛ به‌ت قول می‌دهم.

حالا که جنگ مثل یک سرطان بدخیم توی نقطه نقطه کشورت پخش شده، از بازی‌گران منطقه‌ای کاری جز حفظ منافع کشورهای‌شان بر نمی‌آید. این را بفهم؛ دست از اخبار بکش و با اسماء توی تخت‌خواب برو. تو کار خودت را کردی. باقی‌ش را به عهده بازی‌گران منطقه‌ای بگذار تا جنگ‌های‌شان را بیرون مرزهاشان، توی شهرها و روستاهای کشور تو انجام دهند.


پی‌نوشت: در قصه‌ی سوریه، یک درس مهم برای حکومت عربستان و هم‌چنین یک درس مهم‌تر برای مردم این کشور وجود دارد.

حکومت عربستان باید به سوریه نگاه کند و به خودش یادآوری کند که “آن‌جا که اهداف حاکمان با آرمان‌شهر مردم هم‌سو نیست، چالش‌ها جدی می‌شوند.” توی این دنیای به هم پیوسته شما باید ضمن این‌که اطلاع دقیقی از خواسته‌های مردم دارید، بی چون و چرا از آن خواسته‌ها پیروی کنید.

اگر فکر می‌کنید مردم احمق هستند، باید بتوانید ضمن تجدیدنظر فوری در سیاست‌های خبری ایده‌های خود را صادقانه و در یک فضای رقابتی با سایر رسانه‌ها به گوش مردم‌تان برسانید و بعد بنشینید و ببینید که آیا آن‌ها این ایده‌ها را می‌پذیرند یا نه. معیار درست بودن یک ایده، پذیرش آن توسط مردم آن جامعه است نه هیچ چیز دیگری. اگر این را نفهمید، ای بسا توسط همان مردم احمقِ توی کشورتان احمق پنداشته شوید.

در سرگذشت (گذشت و درست هم نمی‌شود) سوریه برای مردم عربستان اما درس‌های به مراتب مهم‌تری هست؛ این‌که توی این شلم شوربای خاورمیانه، حتا خیال‌پردازی در مورد انقلاب کردن (یا هر شکل دیگری از مقابله مستقیم با حکومت) هم فکر احمقانه‌ای است. برای فرماندهان نظامی کشورهای دور و نزدیک، چیزی جذاب‌تر از این نیست که توپ و ترقه‌هاشان را توی کشور شما منفجر کنند.

2+

این چهار قبیله؛ شما اهل کدام یکی هستید؟

پیش‌نوشت: این نوشته قرار است یک دسته‌بندی روی روحیات انسان‌ها ارائه بدهد. احتمالن شما هم دسته‌بندی‌هایی در مورد شخصیت‌ انسان‌ها خوانده‌اید و شنیده‌اید. از میان دسته‌بندی‌هایی که من شنیده‌ام دوتاشان را بیش‌تر دوست دارم. اولی را می‌توانید این‌جا و لابه‌لای صحبت‌های دن گیلبرت ببینید و دومی را این‌جا و در قالب نوشته‌ای از محمدرضا شعبانعلی.

این دسته‌بندی‌ها معمولن _و نه همیشه_ اشتراکات زیادی با هم دارند و گاهی به سادگی می‌توان یکی از آنها را به دیگری تصویر کرد.

این دسته‌بندی‌ها جذاب هستند چون کمک می‌کنند دنیای پیچیده انسانی را به شکلی ساده و منسجم بفهمیم. ما از این مدل‌سازی‌ها استقبال می‌کنیم چون کمک می‌کنند تا به سرعت روی خودمان و آدم‌های اطراف‌مان برچسب بزنیم و توی موقعیت‌های مختلف احساسات و تصمیم‌گیری‌ها و واکنش‌ها را پیش‌بینی کنیم. اما نباید فراموش کنیم که مدل‌سازی همواره به قیمت از دست دادن جزئیات و ظرافت‌ها تمام می‌شود.


چهار قبیله‌ایم که اگر چه مرز جغرافیایی نداریم اما گویی میان ذهنیت‌هامان و انگیزه‌هامان دیوار قطوری کشیده‌اند. در مقاطعی از زندگی ممکن است به قبیله دیگر مهمان شویم. حتا ممکن است میان دو یا چندتا از این قبیله‌ها در سفر باشیم اما نهایتن به یکی از این قبایل تعلق داریم.

پول‌دوست‌ها: متاع ارزش‌مند در قبیله نخست، پول است. پول دوست‌ها پول را دوست دارند چون به آن‌ها استقلال و آزادی می‌دهد. کم تا بیش عجول هستند و اهمیتی نمی‌دهند که چه اندازه مفید هستند یا چه‌قدر استحقاق پولی که دریافت می‌کنند را دارند. آن‌ها در جست‌وجوی راه‌های میان‌بر هستند و اگر گوش‌تان را نزدیک‌تر بیاورید، می‌توانم به‌تان بگویم که اتفاقن راه‌های میان‌بر وجود دارند و اعضای این قبیله در نوجوانی به خوبی می‌آموزند که چه‌طور راه صد ساله را یک شبه بپیمایند. هیچ‌کس از پول بدش نمی‌آید اما اهمیت پول توی زندگی افراد این قبیله تا حدی‌ست که تقریبن هیچ محقق مطرحی یا هیچ نویسنده سرشناسی یا هیچ مصلح اجتماعی بزرگی از توشان در نیامده و نمی‌آید.

کار درست‌ها: اگر می‌خواستم اسم دیگری براشان بگذارم، می‌گفتم حرفه‌ای‌ها. این‌ها متخصص این هستند که سال‌ها روی یک حرفه تمرکز کنند. کارمندهای خوبی می‌شوند. کارمند وقتی می‌گویم منظورم به طیف وسیعی از مشاغل است. از مهندسان فنی تا جراحان نابغه‌ای که هیچ‌وقت وسوسه تأسیس یک بیمارستان یا راه انداختن کسب و کار جانبی به سرشان نمی‌زند تا به‌ترین محققان و اساتید دانش‌گاه در جهان. عاشق این هستند که در یک محیط کم تنش تکلیف‌شان را بدانند، کارشان را انجام دهند و گاه به گاه توسط مدیرشان مورد نوازش و تحسین قرار بگیرند. اهمیت کاری که دارند انجام می‌دهند، پولی که دارند دریافت می‌کنند و غیره و ذلک براشان در درجات بعدی قرار دارد؛ آن‌چه مهم‌تر است، درست انجام دادن‌ آن کار است.

the four clans
the four clans

کول‌ها: نوشتم کول‌ها ولی اگر از جهت‌گیری منفی ذهن شما نمی‌ترسیدم، می‌نوشتم معمولی‌ها. چیزی که برای افراد این قبیله اهمیت دارد، این است که مورد تأیید اکثریت اطرافیان‌شان قرار بگیرند. سعی می‌کنند کم‌ترین اصطکاک را با محیط اطراف‌شان داشته باشند. کله‌شق نیستند و آرزوهای بزرگ ندارند. معمولن خوش‌رو هستند و به خوبی یاد گرفته‌اند چه‌طور لباس بپوشند و به تجهیزات یک انسان کول مجهز شده‌اند. بلدند برقصند؛ خوش سفر هستند و توی اردوها بلدند چه‌طور چادر برپا کنند و جوجه کباب کنند. به شبکه‌های اجتماعی اینترنتی احاطه دارند و طنزهای روز را خوب می‌گیرند و استفاده می‌کنند. قسمت عمده جامعه را تشکیل می‌دهند و با این که توی خانواده و فامیل محبوب هستند اما ابعادشان از این فراتر نمی‌رود و به ندرت پیش می‌آید در سطحی وسیع‌تر شناخته یا ستوده شوند.

اثرگذارها: معیار رضایت افراد این دسته، این است: بیش‌ترین اثرگذاری روی بیش‌ترین افراد ممکن. اگر احساس کنند فهمیده می‌شوند بال در می‌آورند و با قرار گرفتن در موقعیت‌ تصمیم‌گیرنده‌های‌ مهم به عرش می‌روند. نصیحت کردن حال‌شان را خوب می‌کند و پرزنت کردن کارشان برای مدیر یا کارفرما، قسمت مورد علاقه‌ی فعالیت‌های شغلی‌شان است. کارکردن روی جزئیات آزارشان می‌دهد و بیش‌تر مایل‌ند تا روی سیاست‌گذاری‌های کلی کار کنند. عمومن به بیماری شاخه به شاخه شدن مبتلا هستند و مهارت‌شان در استخراج افراد کلیدی از میان تعداد زیادی از افراد و شناسایی جزئیات مهم از میان انبوهی از جزئیات است.

قبیله خودتان را پیدا کردید؟


پی‌نوشت: در مورد این دسته‌بندی یک سری نکته جانبی و چند سوال و دغدغه ذهنی دارم که لااقل به اندازه خود این دسته‌بندی برام مهم هستند. ولی از آن‌جا که می‌دانم اکثریت شما فرزندان خلف جک دورسی و مارک زاکربرگ هستید، از طولانی شدن این نوشته خودداری می‌کنم و باقی‌مانده حرف‌هام را در روزهای آینده و در قالب یک نوشته دیگر منتشر می‌کنم.

5+

درباره شکست خوردن: آسیب‌پذیری و آداب شکست خوردن

پیش‌نوشت1: با این که چیزهایی هست که دل‌م می‌خواهد ازشان بنویسم، اما مدتی‌ست که وبلاگ را مرتب به روز نمی‌کنم. کسی جایی نوشته بود که وبلاگ نویس بدقول است. تصدیق می‌کنم و اضافه می‌کنم که تنبل و بازی‌گوش هم هست. اما می‌خواهم برای خودم توضیح بدهم که شاید یکی از دلایل این موضوع وسواسی شدن‌م باشد. چندتایی نوشته آماده دارم اما هر بار انتشارشان را موکول می‌کنم به بعد از ویرایش نهایی. در مورد متن زیر به طور خاص، می‌خواستم چیزهایی از کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه بیاورم که بالأخره تصمیم گرفتم آن‌ها را موکول کنم به یک پست دیگر. بنابراین این نوشته قسمت دومی دارد که اگر خدا بخواهد و تنبلی من امان‌م بدهد به زودی می‌نویسم‌ش.

پیش‌نوشت2: این مطلب بیش‌تر در مورد اتفاقات بعد از هر شکست است و قسمت دوم (که در آینده خواهم نوشت :-“) ناظر به آمادگی ‌های لازم پیش از مواجهه با شکست خواهد بود.

پیش‌نوشت3: کلمه شکست شاید به‌ترین انتخاب نباشد. وقتی می‌گویم شکست، منظورم به اتفاق بد، حادثه ناگوار، فقدان یک عزیز، مواجه شدن با یک واقعیت تلخ، باختن و همه مفاهیم این شکلی‌ست.


  • نخست: کمی قصه

چند شب پیش داشتم برای محمد از حدود سه سال پیش می‌گفتم. از دوران سخت و طولانی مدت افسردگی‌ام. آن سینا آن‌قدر از آن‌چه امروز هست دور است که اگر حال و هواش را توی نوشته‌هام ثبت نکرده بودم، الآن اصلن نمی‌شناختم‌ش.

محمد پرسید که چه‌طوری پشت سر گذاشتی‌ش؟ چه‌طوری دوباره سر پا شدی؟

و جواب این سوال، داستان هزار و یک شب است. این سوال را بدون این که پرسیده باشند، بارها و بارها متناسب با حال و هوا و روحیات هر کدام از دوستان‌م پاسخ داده‌ام. اما آن جوابی که به محمد دادم و الآن دوست دارم برای خودم مرور کنم، این جوری خلاصه می‌شود:

من شروع کردم به واکاوی خودم. شروع کردم به فهمیدن این‌که دقیقن دردم چیست. و توی این مسیر خوش شانس بودم و تک جملات و تک کتاب‌ها و تک و توک پیاده‌روی‌های مشخصی خیلی من را کمک کردند. البته شاید اگر خوش شانس‌تر می‌بودم، این فرآیند یک سال طول نمی‌کشید و خیلی زودتر تمام می‌شد. این یک سال سخت‌ترین و در عین حال آموزندهترین یک سال زندگی‌م بوده. بگذریم.

از میان این تک و توک اتفاقات برجسته و مشخص که خیلی‌هاشان را توی سرم دارم، یک سخنرانی TED هم بود که خیلی من را کمک کرد.

.
دوستی این ویدیو را بهم معرفی کرد. و چه ویدیوی خوبی بود. چه‌قدر در آن دوران لازم‌ش داشتم تا بپذیرم که به طور دقیق و مشخص درد من دوست داشتن است. لازم بود آن ویدیو را ببینم تا بتوانم با خودم رک و راست باشم و بفهم‌م که هسته درونی تمام دردهای روحی من یک مسأله عاطفی است. دردهای روحی‌ای که عمومن به مسائل فلسفی تنه می‌زد و تا مرز تشکیک در وجود یا عدم وجود خدا پیش ‌می‌رفت. دردهایی که صحت و اصالت‌شان را هنوز هم به رسمیت می‌شناسم و هنوز هم توی تنهایی خودم به‌شان فکر می‌کنم و هنوز هم حاضرم با کسی که این دردها را حس می‌کند به گپ زدن بنشینم.

اما اعترافی که من شجاعت‌ش را پیدا کردم که بکنم و تقریبن هر انسان به تنگ آمده از پرسش‌های فلسفی باید یک روز شجاعت‌ش را داشته باشد که این کار را بکند، این است که من پیش و بیش از این‌که درد “مرگ” داشته باشم و به مسأله “شر” در عالم هستی بیندیشم و دغدغه‌ام وجود یا عدم وجود “خدا” یا “اختیار” باشد، از یک موضوع شفاف شخصی زجر می‌کشم.

  • دوم: آسیب‌پذیری به مثابه یک مهارت

آسیب‌پذیری به مثابه یک مهارت، گاهی چنان فراموش می‌شود که یک سخنرانی ساده با همین موضوع چندین میلیون نفر بیننده پیدا می‌کند. من این خطوط را به طور خاص برای دور و وری‌های خودم می‌نویسم. آن‌ها که عمومن در دانشگاه‌های خوب کشور درس خوانده‌اند. آن‌ها که اکثرن سخت‌گیرند و مبتلا به بیماری ایده‌آل‌گرایی هستند. برای شما می‌نویسم که ترس نه شنیدن از دختر/پسر مورد علاقه‌تان متوقف‌تان کرده (البته که در بسیاری از موارد صبر کردن و نگفتن برای شما بهتر است؛ اگر بدانید. چنان که من در آن مورد خاص حرفی نزدم و امروز از این تصمیم راضی‌ام.). برای شما که ترس از جواب نگرفتن توی فلان پروژه نفس‌تان را می‌گیرد. برای شما که جرئت وارد شدن به یک محیط کاری را ندارید چون می‌ترسید که از پس کارها بر نیایید.

ماها گاهی چنان بزدل می‌شویم که جرئت دیدن مشکل خودمان را هم نداریم و آن را قاطی مسائل جامعه یا دردهای بشری محو می‌کنیم.

بپذیریم دوستان من. بیایید بپذیریم که ما انسان‌یم. خودش گفت “لقد خلقنا الانسان فی‌الکبد”. اگر می‌توانستیم قبول کنیم که در برابر شکست‌هامان مسئولیتی نداریم، آن‌گاه بعد از هر شکستی روح‌مان زخمی نمی‌شد. و اگر می‌توانستیم هر کاری را بکنیم، اساسن شکستی نمی‌دیدیم. اما ما در میانه‌ایم. ما نه خداییم و نه سنگیم. نه قادر مطلق‌یم و نه ناتوان و از پیش باخته. ما در میانه هستیم و این را باید بپذیریم. هنر ما این خواهد بود که بتوانیم بازی‌گر خوبی باشیم توی این فضای نسبی. و آن‌چه به تجربه می‌دانیم این است که بازی‌گرهای خوب حتمن تعداد زیادی شکست کوچک و بزرگ هم داشته‌اند و خواهند داشت.

  • سوم: آداب شکست خوردن

“آن‌چه من را از پا در نیاورد من را قوی‌تر می‌کند.” این جمله از زبان نیچه شاید گزاره درستی باشد. اما آیا هرکسی اجازه دارد این جمله را به زبان بیاورد؟ من این‌طوری فکر نمی‌کنم. بعضی‌ها اتفاقن بعد از شکست‌ها شکسته می‌شوند. بعضی‌ها زخم‌هایی به سینه دارند که گاهن تا سال‌ها نمی‌توانند آن را از سینه‌شان بیرون کنند. بعضی غم و اندوه‌ها ماندگار می‌شوند و تا مدت‌ها بهبود نمی‌یابند.

من فکر می‌کنم طی کردن مراحل زیر می‌تواند ما را کمک کند دردها را درمان کنیم و نگذاریم همیشگی شوند.

  1. سوگواری کنید.

بعد از شکست، سوگواری کنید. بسته به ابعاد مسأله ممکن است لازم باشد فشار کارهاتان را کم (و نه حذف) کنید. شاید لازم باشد گریه کنید و اجازه دهید دوستان نزدیک یا خانواده‌تان از مشکل شما مطلع شوند و توی تسکین دادن کنارتان باشند.

  1. با منطق مسأله را مرور کنید.

لحظه‌ای فرا می‌رسد که آدم دیگر دل‌ش نمی‌خواهد غم‌گین و ناراحت بماند. به محض این‌که این لحظه را شناسایی کردید، سعی کنید مسأله را منطقن بررسی کنید. با افراد دل‌سوز و با تجربه بنشینید و کل مسأله را بررسی کنید. سعی کنید توی این بررسی کردن‌ها با خودتان مهربان باشید. شروع کنید به پرسیدن سوال‌های این‌چنینی: “من چه اندازه توی این مشکل مقصر بودم؟ و چه حجمی از پارامترهای مسأله خارج از دست‌رس من بود؟”، “آیا می‌توانستم به نحوی عمل کنم که به نتیجه به‌تری می‌رسیدم و الآن حال و احوال به‌تری داشتم؟”، “از این مسأله چه درس‌هایی می‌توانم بگیرم؟” و شاید حتا بد نباشد که پاسخ‌ها‌تان به این سوالات را جایی یادداشت کنید.

  1. تکلیف خودتان را روشن کنید.

در این‌جا باید یک‌بار دیگر به مسأله اصلی برگردید. سعی کنید بررسی کنید که این مشکل حل شدنی هست یا نه. شاید دل‌تان بخواهد بروید یک‌بار دیگر با مدیرتان صحبت کنید که کارتان را به‌تان برگرداند. شاید دل‌تان بخواهد مطمئن شوید موقع پایان یک رابطه عاطفی، شریک عاطفی‌تان _شریک عاطفی خیلی ترکیب مهمی‌ست و باید حتمن به همین شکل به کار برده شود. خیلی مهم است که یاد بگیریم رابطه عاطفی از جنس شراکت است نه از جنس مذاکره فروش یا مناقصه یا هیچ فاکین شت دیگری_ حالات روحی پایداری داشته است یا نه. اما مرگ یک عزیز را هرگز نمی‌توانید برگردانید. آن‌چه در این‌ مرحله باید انجام دهید، مختومه کردن مسأله یا تلاش برای حل کردن‌ش است. مجبورید که تصمیم بگیرید. و باید آن چنان روی تصمیم‌تان مطمئن و مصر باشید که بعدها خودتان را بابت برگشتن به موضوع یا عبور از آن سرزنش نکنید.

  1. فرار نکنید اما بدوید.

زندگی ادامه دارد. همه ما شکست‌های بزرگ و کوچک زیادی توی زندگی‌مان داشته‌ایم. از شکست‌ها فرار نکنید. چون سرعت آن‌ها بیش‌تر است و بالأخره شما را گیر می‌اندازند. در عوض صبر کنید تا به شما برسند. باهاشان مصافحه کنید. کمی گپ بزنید و به‌شان اجازه دهید هر از چند گاهی حال شما را بگیرند. دست‌هاتان را که دادید و روبوسی‌هاتان را که کردید، برای اهداف دیگری تلاش کنید. امیدوارانه و مصمم‌تر از قبل چیزهایی را پیدا کنید که شما را سر شوق بیاورند و براشان بدوید.

3+

درباره لزوم فراگیری مهارت‌های نامرئی

1. این‌که آدم برای موضوعات یا مشکلات مختلف برنامه و راه حل داشته باشد، خیلی خوب است. اما خیلی اوقات همین‌که اهمیت فلان موضوع یا مشکل توی ذهن نقش ببندد، کمک زیادی می‌کند؛ همین‌که شما بدانید فلان issue هم مطرح است و وجود دارد، حتا اگر براش approach مشخصی نداشته باشید، می‌تواند مفید باشد. از خودم مثال بیاورم که وقتی وارد دانش‌گاه شدم، موضوعی تحت عنوان “ارتباط گرفتن با بچه‌ها” و اهمیت‌ش و میزان کمکی که می‌تواند در رشد شخصیتی یا درسی یا کاری من داشته باشد، اساسن برام مطرح نبود. بعدها با خودم می‌گفتم که ای کاش فقط یک نفر یک‌بار به من می‌گفت: “دوست شدن با بچه‌ها مهم است، ازش غفلت نکن.”

2.  از قدیم دور و ور خودم بچه‌های ساده‌دل و دل‌پاک زیادی داشته‌ام. بچه‌هایی که به موقع درس می‌خوانند و به حرف بزرگ‌ترها گوش می‌دهند. نمازشان را می‌خوانند و مادرشان آن‌ها را دوست دارد؛ پس خدا هم آن‌ها را دوست دارد. و بنابراین کافی‌ست حواس‌شان باشد که نمره‌هاشان هم بیست شود تا استادشان هم ازشان راضی باشد. کار هم پیدا می‌شود. جفت ایده‌آل هم از راه می‌رسد. به هر حال همه عالم حواس‌شان به همچه پسر/دختر دسته گلی هست و خواهد بود.

3. توی مدت کمی که این‌ور و آن‌ور کار کرده‌ام، نقطه مقابل این ماجرا را هم دیده‌ام. آدم‌هایی که موقعیت‌های کاری خوب را تصاحب می‌کنند، عامل‌تر هستند و مهارت‌های دیگری را توی خودشان پرورش داده‌اند. خوب حرف می‌زنند. به کم قانع نمی‌شوند. حواس‌شان به همه چیز هست و احساس نمی‌کنند تنها وظیفه‌شان این است که باید کار خودشان را بی عیب و نقص انجام دهند. آن‌ها می‌دانند که باید دل مدیرشان را هم به دست بیاورند. می‌دانند توی توطئه‌چینی‌های همکارها چگونه موضع بگیرند. بلدند که نباید زیادی خودنمایی کنند چون این کار موجب راه اندازی توطئه‌های جدید می‌شود. آن‌ها خودشان و مهارت‌هاشان را خوب پرزنت می‌کنند. مذاکره بلدند. چشم گفتن بلدند. بلدند لباس مناسب بپوشند و می‌دانند با همکاران تا چه حدی بگو بخند داشته باشند. و نهایتن مسئولیت‌پذیرند. جالب این‌که آن‌ها توی سایر جنبه‌های زندگی هم برنده‌اند. به نظر می‌رسد ازدواج‌های موفق‌تری دارند. به نظر می‌رسد توی 40 سالگی حساب بانکی پر و پیمان‌تری دارند و ماشین باکیفیت‌تری سوار می‌شوند. با فرزندان‌شان هم روابط بهتری دارند و آن‌ها را سالم‌تر بار می‌آورند.

4. در ادامه با مثال توضیح می‌دهم که منظورم از مهارت‌های نامرئی دقیقن چه مهارت‌هایی‌ست. اما قبل از آن می‌خواهم کمی بیش‌تر در مورد اهمیت‌شان حرف بزنم. مهارت‌های نامرئی همان مهارت‌هایی هستند که ما بچه‌های خوب و خوش قلب ازشان غفلت می‌کنیم. مهارت‌هایی هستند که چون نمی‌توانیم توی رزومه‌مان بنویسیم‌شان، فکر می‌کنیم که مهم نیستند. گاهی هم حتا از وجودشان بی‌اطلاع‌ هستیم. فکر می‌کنم میزان موفقیت انسان‌ها بیش‌تر از این‌که به رزومه حرفه‌ای‌شان وابسته باشد، به رزومه نامرئی‌شان وابسته است؛ البته اگر به من ایراد نگیرید که اول باید “موفقیت” را تعریف کنی.

hidden skills
hidden skills

بگذارید این‌جوری توضیح دهم: “من توی 23 سالگی، با مشاهده اتفاقات جاری زندگی‌م، دارم فکر میکنم که 20 سال بعد تعداد صفرهای حساب بانکی‌م و محل کار کردنم و مدل ماشین‌م و میزان رشد و آگاهی بچه‌هام و کیفیت روابط خونوادگی‌م و میزان اثر گذاری‌م توی اجتماع و توی یک کلمه کل شئون زندگی‌م بیشتر از هر چیزی توسط مهارت‌های نامرئی‌م تعیین می‌شوند. بالاتر از رزومه‌ی تحصیلی و رزومه‌ی کاری‌ و نرم افزارهایی که یاد گرفته‌ام و یاد میگیرم، این مهارت‌های نامرئی‌م هستند که کیفیت زندگی من و اطرافیان‌م را تعیین میکنند.”

5. مهارت‌های نامرئی مهارت‌هایی هستند که لزومن قابل اندازه‌ گرفتن نیستند. معمولن با مدرک و گواهینامه و غیره و ذلک قابل اعتبارسنجی نیستند. توی رزومه قید نمی‌شودند و کسی بابت‌شان مستقیمن به شما پول نمی‌دهد. مهارت‌هایی مثل توانایی گوش کردن؛ توانایی صحبت کردن؛ مذاکره؛ استدلال منطقی و اقناع مخاطب؛ مهارت یادگیری؛ تفکر سیستمی؛ تمرکز کردن؛ شوخ طبعی؛ آداب غذا خوردن؛ توانایی مدیریت دخل و خرج و پس‌انداز کردن؛ حفظ حریم خصوصی؛ عدم تعادل در زندگی؛ مهارت کتاب خواندن؛ شخصیت‌شناسی؛ مهارت فیدبک گرفتن از دیگران و فیدبک دادن به دیگران؛ مهارت فیدبک دادن به خود؛ نه گفتن؛ مهارت خودشناسی؛ مهارت دوست بودن و حرف زدن با خود؛ مهارت دقت در استفاده از کلمات؛ مهارت لذت بردن از زندگی؛ مدیریت روابط اجتماعی و خانوادگی؛ معاشقه کردن؛ مهارت جست‌وجو کردن در گوگل؛ مهارت تصمیم‌گیری و مهارت ارائه دادن محصول تنها قسمتی بسیار کوچکی از مهارت‌های نامرئی هستند که می‌توان به‌شان اشاره کرد و ازشان نام برد. قسمت بزرگ‌تری از مهارت‌های نامرئی اما، آن‌قدر نامرئی‌ند که از وجودشان خبر نداریم و یا اگر داریم، براشان اسم نداریم.

6. لغت مهارت را هشیارانه انتخاب کرده‌ام. می‌توانستم بگویم استعدادهای نامرئی. اما این‌کار را نکردم چون به نظرم این‌ها بیش‌تر از آن‌که از جنس استعداد باشند، مهارت هستند و قابل یادگیری و تقویت کردنند. من هم دارم یادشان می‌گیرم. می‌توانید براشان کتاب بخوانید یا از منابع آنلاین استفاده کنید (من برای نمونه چندتا لینک داده‌ام و شما با جست‌وجوی ساده لینک‌های بیش‌تری پیدا می‌کنید.)؛ می‌توانید این‌ها را توی رفتار دور و وری‌هایِ موفق‌تان جست‌وجو کنید و از آن‌ها یاد بگیرد؛ یا ممکن است بخواهید از کسی در موردشان بپرسید. به هر حال تمام آن‌چه که من می‌خواستم بگویم همین‌جا تمام می‌شود. می‌خواستم صرفن به خودم و به شما یادآوری کنم که این‌ها وجود دارند و مهم هستند. همین آگاهی اگر حفظ شود، به نظرم، کلی روی طرز نگاه ما به اتفاقات و تصمیمات طول روزمان تأثیر می‌گذراد.

7+