گفته بودی که انسان توی یک زندان محصور است. زندانی با چهار دیوار. تاریخ و جغرافیا و جامعه و خود. بعد خود تو دستم را گرفتی و بهم یاد دادی که چهطور باید پشت بولدزر بنشینم و این دیوارها را تخریب کنم.
پدر من بودی بی آنکه هرگز هم را دیده باشیم. روحم را بهت سپردم و تو آن را جلا دادی. چه خوب شد که این شانس را پیدا کردم تا تو روحم را لمس کنی. گیریم بعدن بعضی حرفهات برام به چالش کشیده شده باشد؛ چه کسی میتواند محبتی که نسبت به تو دارم را از قلب من پاک کند؟
گیریم فهمیده باشم توی حرفهات اغراق میکردهای؛ چه کسی جرئت دارد در حقانیت حرفهات تردید کند؛ چنان که آن شاعر عاشق گفت: “اغراق چون حقیقتیست که بیتابی میکند”.
پدر من بودی و خود تو به من آموختی که اندیشهها را به چالش بکشم. برخی حرفهات از سر هیجان بود و من همان موقع که میشنیدمشان یا میخواندمشان این را متوجه میشدم. با اینحال چه اندازه پیش چشمم قبیح هستند آنها که از پس دهها سال هنوز به حرفهای تو باز میگردند و موقع به چالش کشیدنت ذوقزده میشوند. ترسوهایی که جسارت این را ندارند که سرهاشان را از توی کتابها در بیاورند و جز در محافل دانشگاهی جرئت اظهار نظر ندارند، تو را نقد میکنند و این اگر طنز نیست، پس چیست؟
خیلی زود فهمیدم که روح تو توی ابعاد این دنیا محصور نمیشده. با نوک زبانم چشیدم درد و رنجی را که تحمل میکردهای. روح تو را برای یک زندگی والاتر سرشته بودند و افسوس که جدمان آدم آن سیب را خورده بود.
بیش و پیش از همه بابا، مجذوب هبوط در کویر تو شدم. من فرزند خوبی نبودم علی. سرمایهای که تو به دستم دادی بیشتر از اینها میارزید. کاش بتوانم در ادامه جبران کنم. کاش فرزند خلفی باشم برای تو و شاگرد خوبی برای چند نفر دیگر که ازشان تأثیر گرفتهام. چه خوشحالم و چهقدر احساس آزادی میکنم از اینکه میبینیم روح من و ذهن من را تو و چند نفر دیگر، بارها بیشتر از پدر و مادر ژنتیکیم پروراندهاید. دیوارها را کنار زدهام نه؟
وقتی هبوط تو را تمام کردم، بی امان اشک ریختم و سطور زیر را نوشتم. آن وقتها فکر میکردم برادر منی اما امروز میفهمم که پدر من بودهای.
فکر کنم حدود ده روز پیش بود که هبوط را تمام کردم. نتوانستم زمین بگذارمش و تا به خودم آمدم، تمام شدهبود. به صرافت افتادم که کاغذی پیدا کنم و آخرین صفحهی کتاب را باز کردم و نوشتم. اسم این خطخطی را گذاشتم در سوگ هبوط، چرا که خواندن هبوط برایم به مثابه دم زدن در بهشت بود و حالا با اتمام هبوط، گویی هبوط کردهام؛ و هبوط چه دردِ لذیذیست؛ چه سوگ سنگینی دارد.
هبوط را تمام کردم. هبوط را تمام کردم. نباید اینکار را میکردم… باید جلوی خودم را میگرفتم… یکباره همهی تهماندهاش را سر کشیدم… فکر کنم حدود سه سال خواندنش را طول دادم. دلم نمیآمد تمامش کنم.
چرا تمامش کردم؟ چرا تمامش کردم؟ یک حماقت بزرگ… دارم اشک میریزم.هر وقت دلم گرفت سراغت آمدم و تو همیشه متناسب با دغدغهام حرف زدی. این یک اعجاز است. گویی صفحهها را طوری چیدهبودی که هر صفحه پلهای بود برای صفحهی بعدی؛ دستم را گرفتی و قدم به قدم از این پلهها بالایم آوردی… اینجا خیلی بلند است. هی هی! کجا میروی؟ چرا من را اینجا تنها میگذاری؟ ای پیر من! ای مراد من! فکر نمیکنی بیست و یک سالگی برای تجربهی این ارتفاع اندکی زود باشد؟
هر بار که تشنه میشدم، جرعهای از هبوط را سر میکشیدم و میرفتم توی زندگی. میرفتم و قاطی این حماقت بیپایان میشدم و وقتی دوباره تشنه میشدم، دوباره به سراغت میآمدم و عجیب اینکه هر بار پیکی را برایم پر میکردی از عشق که تا قبل از اینکه نزدت بیایم، تصویرش را توی ذهنم داشتم؛ به هوس هرچیزی که میآمدم تو درست همان چیز را برایم آماده کردهبودی. و حالا…
و حالا که تشنهتر از همه وقتم میروی؟ کجا میروی عزیز دل برادر؟ کجا میروی علی؟