شخصینوشته
چند داستان شخصی در مورد مذاکرهی شغلی
قرارداد را گذاشت جلوم و مدارک را ازم تحویل گرفت تا کپی و اسکن بگیرد. اصولن باید به عادت پیغامهایی که موقع ثبتنام و یا استفاده از خدمات سایتهای اینترنتی میبینیم و تأیید میکنیم و میگذریم، امضا میکردم و میگذشتم. اما سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و نگاهی بهش بیاندازم.
قرارداد خندهداری بود. اما امضا کردم. چارهی دیگری نداشتم. یعنی در واقع گزینهی دیگری نداشتم. توی آن لحظه، گزینهی جایگزین، فکر کردن به این بود که تابستان را کار نکنم. اما من هیج جوره توی کتم نمیرفت که تابستان را کار نکنم. از دو هفته قبلتر شروع کردم به تست گرفتن از لینکهایی که داشتم.
- از شرکت دانشبنیان نظامی شروع کردم. وقتی جواب مهندس را شنیدم، فهمیدم که سه ماه پیش که برای مصاحبه من را خواسته بودند، خیلی زیادهروی کردهام. آن موقع من قصد نداشتم کار کنم. اما دعوت به مصاحبه را پذیرفتم به امید اینکه بتوانم لینکی بزنم باهاشان. خیلی اصرار داشتند که به هر حال حتا با دو روز کار کردن در هفته هم میتوانند باهام کنار بیایند. گفتم من در حال حاضر نمیخواهم روی این موضوع تمرکز بگذارم. از یکی دو تا تیم لیدر دیگر خواستند که بیایند و باهام مصاحبه کنند، شاید به درد آنها بخورم. احساس میکردم گیر کردهام. تجربهی بدِ ترم پیش در مورد کار کردن، من را مصمم کرده بود که به هر شکلی که شده این پیشنهاد را رد کنم. و اینکار را کردم. اما زیادهروی کردم. بعدن فهمیدم که زیادهروی کردهام.
- بعد با دکتر تماس گرفتم. قبلترها تمام هراسم این بود که روزی مجبور شوم بروم توی آن سازمان دولتیِ الکی و بدون خروجی کار کنم. خودم را قانع کردم که خب من میتوانم مفید باشم. من میتوانم تحت تأثیر فضا قرار نگیرم. آقای دکتر خیلی ذوقزده شد. اول صبح که ایمیلم را دیده بود، تماس گرفته بود. اما من خواب بودم و گوشی را سایلنت کرده بودم. برای همین ایمیل زده بود که رزومه بفرست. دو روز بعد باز هم تماس گرفت و من باز هم خواب بودم. نیم ساعت بعد باز هم تماس گرفت و من به سختی پا شدم و جواب دادم. گفت خواب بودی؟ گفتم سرما خوردهام (خورده بودم :-“) چند دقیقه صحبت کردیم. متوجه شدم که پیشنهاد همکاری صرفن برای تابستان، نگرانش کرده. وقتی صحبتها تمام شد، گفت ببخشید از خواب بیدارت کردم. و من خندیدم. نباید این حرف را میزد. نباید دروغم را به رویم میآورد. من هم نباید میخندیدم. یا اگر خندیده بودم، باید با شوخیای طنزی چیزی فضا را تلطیف میکردم. آن خنده یک جورهایی به نشانهی پذیرش دروغ بود. من و آقای دکتر قبلن هم روابط پر تنشی داشتیم. معلوم بود که با من حال نمیکند. و خب من هم با هیچ آدم بیخاصیتی حال نمیکنم قطعن. اما من آن پوزیشن را میخواستم. برای همین یک نصفه روز وقت گذاشتم و چند صفحه پروپوزال با کیفیت تهیه کردم و براش ایمیل کردم. جوابی نگرفتم. فکر نمیکنم ارسال پروپوزال کار را خراب کرده باشد. احتمالن اشکال از همان خنده بود. مطمئنم بهتر از من برای آن پروژه گیرش نیامده. نباید آن حرف را میزد.
- یک دوست دور دارم که خیلی دوستش دارم. بچهی زرنگ و کاریایست. شب قبل از اینکه به علیرضا زنگ بزنم پیش او بودم و به نظرم همین تأثیر خودش را گذاشت. با اینکه هراس له شدن بهم اجازه نمیداد با شرکت قرمز (اسم شرکت قرمز نیست البته) تماس بگیرم، آن روز صبح خواستم که این لینک را هم امتحان کنم. به علیرضا زنگ زدم. او با ژانگ صحبت کرد. چند ایمیل رد و بدل شد. و من قبول کردم که با حقوق هفده چوق برای مدت سه ماه قرار داد ببندم. اوج هنرم این بود که پرسیدم بیمه و اینها که از این مقدار کسر نمیشود؟ و اینکه آیا میتوانم یک روز کاری را به آخر هفته جا به جا کنم یا نه؟ و او گفت کسر نمیشود. و البته با آن تریک تکراری اما آموزندهاش، سوال دوم را ایگنور کرد (راجع به تکنیکهای ژانگ در برخورد با کارمندانش بعدن مفصلن مینویسم.).
و البته به صورت ناخواسته و برای اطمینان از درست بودن ایمیلها از نظر دستوری (که سارا زحمتش را کشید.)، بعد از اینکه حقوق را بهم اعلام کرد، ایمیل را کمی دیر جواب دادم (بیست دقیقه بعد مثلن.). بعدن فکر کردم که بد هم نشده. یک جورهایی این پیغام را دادهام که این حقوق آن چیزی نیست که من را سر شوق بیاورد و مجبورم کند سریع جواب دهم. اما وقتی او برای پاسخ دادن حدود یک ساعت معطل کرد (که زمان خیلی خیلی زیادیست.)، فهمیدم که ارسال این پیغامِ ناخواسته، چندان هم موفق نبوده است.
قرارداد را گذاشت جلوم. قرارداد خوبی نبود. اما امضا کردم.
قرمز شرکت شروریست. هر چند وقت یکبار، خیلی فلهای نیرو میگیرد. توی چند ماه اول کلی کلاس و دوره و امتحان برایشان میگذارد. و در عین حال به شدت ازشان کار میکشد. بعضیها جا میزنند و میروند. تعدادی را هم خودشان به بهانه کم بودن نمره امتحانها بیرون میریزند. بعد از شش ماه، چند ده نفر نیروی تازه وارد آموزش دیده، با حداقل انتظار به بازار اضافه میشود. نتیجه چیست؟ شکستن نرخها.
قرمز شرکت شروریست. نرخها را پایین میآورد. از کارمندانش به شدت کار میکشد و حقوقها را به حداقل مقدار قابل تحمل کاهش میدهد. در طرف مقابل پروژهها را با کمترین قیمت میپذیرد و یکجورهایی رقبا را زمین میزند. اما با صرفهجوییهایی که میکند، حاشیه سود قابل قبولی باقی میگذارد.
یک روز برام سوال شده بود که اگر توی پیادهرو اسکناسی ببینم، وظیفهی من چیست. پیچیدهاش نکنید. فرض کنید یا باید برش دارم و برای خودم خرج کنم یا بگذارم بماند. میدانم که اگر من برش ندارم، به زودی کسی برش میدارد. باید چهکار کنم؟
و امروز سوال من این است: قرارداد بستن با قرمز، آن هم با آن ترمهای مسخره، کار درستی بود یا نه؟ آیا شریک شدن توی بازی نرخ شکنی، اخلاقیست یا نه؟ اگر مطمئن باشم حتا اگر من قرارداد نبندم، کسان دیگری این کار را میکنند، این مرتبه وظیفهی من چیست؟
پینوشت1: اگر آلترناتیو دیگری داشتم، حتا با حقوق پایینتر، شک نکنید که پیشنهاد قرمز را رد میکردم. اما انگار آدم گاهی زورش نمیرسد. باید سر وقت خودش زورمان را زیاد کنیم.
پینوشت2: گقتم نرخ شکنی. یاد یک سوال تکراری توی مصاحبههای استخدامی افتادم. تقریبن هر وقت مصاحبه کردهام، با این سوال مواجه شدهام که انتظار داری چهقدر حقوق بگیری؟ سوال قابل درکی هم هست به هر حال. مصاحبه کننده میخواهد ببیند شما با چه حقوقی ستیزفای میشوید. و البته جواب دادن بهش خطرناک است. مخصوصن برای ما تازهکارها که نرخها را نمیدانیم. من همیشه میگویم: “من فکر میکنم با عرف شرکت شما راحت باشم. من تازهکارم و قدردان اعتماد شما هستم. روی عدد دقیق هم نمیخواهم چک و چانه بزنم. اما در عین حال نمیخواهم بین همکارهای خودم به نرخشکن بودن شناخته شوم.” جواب خوبیست به نظرم. همین الآن رایت استفاده کردن ازش را در اختیارتان میگذارم. 😉