“حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمیگوییم.
و حرفهایی هست برای نگفتن، حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیآورند. و سرمایهی هرکسی به اندازهی حرفهایی است که برای نگفتن دارد.”
حرفهایی هست که تنها با مخاطبهای آشنا میتوان زد و حرفهایی که تنها با هیچکس میتوان در میانشان گذاشت. و من این روزها چهقدر احساس میکنم از این هر دو سرریز شدهام.
هر کسی در جستوجوی روح آشنای خودش است. و به هر اندازه که یک روح ارتفاع میگیرد و به چشمههای گواراتری دسترسی پیدا میکند، دایرهی مخاطبان آشنایش کوچک و کوچکتر میشود. تا جایی که ناچار سر در چاه فرو میبرد و ضجه میزند. میگویند مولانا شبی بیتاب و بیقرار به خانه نزدیکترین مریدش حسام الدین پناه برد و از او خواست آتشی بیفروزد. بعد کنار آتش نشست و مینوشت و در آتش میانداخت.
بعضی حرفها را تنها با مخاطبان آشنا میتوان در میان گذاشت نه از آن جهت که غریبهها از درک آن حرفها عاجزند، به خاطر هراس مرگآوری که گلوی گوینده را میفشارد؛ که مبادا این حرفها اشتباه فهم شوند. چنان که فرمود: “با این کتاب بسیاری از کسان را گمراه میکند و بسیاری را به راه میآورد”؛
آتشهایی هست که روحهای آماده را میپزد و بقیه را میسوزاند.
و اما درباره دسته دوم؛
حرفهایی برای نگفتن. گلولههای آتشی که برای گفته شدن بیتابی میکنند اما گوشی نیست که شنیدنشان را تاب تواند آورد و نه حتا زبانی که از ادایشان شعلهور نشود و نه حتا قلمی که پیچش آن حرفها را بتواند که روی کاغذ نقش بزند.
و بعد از جوشش این حرفهاست که آدمی خدا میشود. بعد از جوشش این حرفهاست که ندای “انا الحق” روح را در بر میگیرد و جسم به سماء در میآید. بعد از جوشش این حرفهاست که آن وصال اتفاق میافتد. و بعد از جوشش همین هاست که روحها آرام میگیرند و چشمها بیرنگ میشوند و پاها از پیادهروی بینیاز.
به شین پیغام میدهم تا در مورد میم ازش مشورت بگیرم. یک روز بعد عذرخواهی میکند که به اینترنت دسترسی نداشته و برای همین نتوانسته جواب بدهد. میگوید تا آخر هفته پیش بچههاش باید بماند و یکی دو روز آینده را هم اینترنت درست و حسابی ندارد.
شین بیست سال دارد شاید. او مادر بچههای زیادیست ولی. خدا او را از کوچههای تنگ این شهر نگیرد. همینطور آقای دکتر جوان و دوستش مهتاب را. شین یکی از تجربههایش را اینطوری تعریف میکند:
صبح که مهتاب زنگ زد داروخونه بودم و قرار شد ساعت ده سه نفری بریم. هرچقدر که از مرکز شهر دورتر میشدیم خونه ها کوچیکتر و کوتاه تر میشد.کفشایی که به دمپایی تبدیل میشد و دمپایی هایی که به پاهای برهنه. وقتی رسیدیم و ماشینو پارک کردیم بچه هایی که هجوم آورده بودن و خیره شده بودن به ماشین،یکی به چرخش،یکی به اینه هاش،یکی به چراغا… تقریبا 500 متر باید پیاده میرفتیم و کوچه ها به حدی تنگ بودن که امکان عبور ماشین نبود.بوهای تعفن امیزی که میومد و بعدا فهمیدم خانواده هایی هستن که از شدت گرسنگی حتی پوست مرغ رو میپزن.
وقتی رسیدیم در خونشون؛در که چی بگم ی در حلبی که به گوشه دیوار تکیه داده بودن فقط.ولی بازم در زدیم و ی دختر 19 ساله درو داد کنار و بهمون خیره شد.چشماش… دوتا اتاق بود که یکی از اتاقا سقفش اوار شده بود و کلش سنگ و خاک بود و ی اتاق کوچیک که ی دست رخت خواب و ی پیکنیک گوشه اتاق بود.ی دختر 19 ساله و دو تا دختر 13 و 6 ساله و ی بچه ای که قرار بود تا چند ماه دیگه به دنیا بیاد.ی پدر و مادر معتادو 3 تا بچه.تو خونه ای که فقط ی اتاق بود و کشیدن مواد و رابطه ی جنسی والدین هم حتی تو همون ی اتاق بود جلوی چشمای همون بچه ها.دختر سومشون به خاطر اعتیاد مادرش و عدم سم زدایی اعتیاد داشت و مادرش برای اینکه گریه و بهونه گیریشو ساکت کنه مواد میداد. دختر 19 ساله ای که پدرش به معتادای دیگ ساعتی اجارش میده.و فقط مونده بودیم تاحالا به چندتا بیماری مقاربتی الوده شده.
به خیلی چیزا فکر میکنم.به چشمای اون دختر. به دختر کوچولویی که هی رو ناخونام دست میکشید و میگفت چه قشنگن و قول دادم دفعه ی بعد ناخوناشو لاک بزنم.به اون بچه ای که قرار بیاد… به حرف اون دندانپزشکی که گفت حاضر نیستم دستمو بکنم تو دهن بچه ای که معلوم نیست چه کثافت ومریضی دار
میرزا حمید مینویسد:
گفتم: بعد از عمری پیادهروی، امیدی هست انسان به پرواز برسد؟
پدر علم پیاده روی پاسخ داد:
آنکه عمری پرواز کرده باید امیدوار باشد روزی به پیاده روی برسد.
میرزا یک عارف است. عارفی که نقاشی میکشد با رنگ اخرا، رنگ خون. خدا او را از دیوارهای شهر ما نگیرد. این طرحها را او کشیده:
البته شین و میرزا تنها نیستند. عمو علی هست؛ جبار هست؛ هیدن هست (+)؛ سارا و ستاره و رضا هستند (+)؛ پنام هست؛ و هزاران روح پاک دیگری که من نمیشناسمشان، همه هستند و بسته به دغدغههاشان توی انجمنها و گروههای متنوعی دارند عاشقانه فعالیت میکنند. نتیجهی فعالیت آنها باشد شاید همینکه هنوز بوی تعفن این شهر همهی ما را خفه نکرده.
میان سمپراکنی رسانههای داخلی و خارجی و اخباری که هر روز از بیلیاقتیهای سیاستمداران میشنویم، اینکه بتوانیم سرمان را بچرخانیم و عارفهای اطرافمان را ببینیم، شاید یک ضرورت باشد. حتا اگر آنقدر زلال نیستیم که به دل کوچههای تنگ بزنیم، شاید دلمان بخواهد از کارهای کوچک عملی شروع کنیم.
میفرمایند:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازيم و بنیادش براندازیم
پینوشت نامربوط: توی این دنیا، یا باید کور باشی یا بمیری و یا اینکه عارف باشی. من عارف بودن را انتخاب میکنم. شما چهطور؟