مدت کوتاهیست که برای رفت و آمد به خانه پدری یک خط در میان هوایی سفر میکنم. برای اینکار چند دلیل شخصی دارم. البته برنامه ندارم که زمینی سفر کردن را کنار بگذارم. هنوز هم لذت سرک کشیدن توی ماشینهای کناری و فکر کردن به قصهی آدمهای توی این ماشینها را به تماشای منظرهی خوفناک قوطی کبریتهای مرتب کنار هم چیده شده ترجیح میدهم.
اینکه سمندی را میبینم محتوی دو نوجوان شاداب، مرد جاافتادهای که رانندگی میکند و زنی که قرآن میخواند حالم را خوب میکند. تماشای زانتیای خاکستری و زوج جوانی که گوشیشان را به پخش ماشین وصل کردهاند و بلند بلند حرف میزنند و جوانی از چشمانشان بیرون میپاشد، آرامم میکند. یا حتا فکر کردن به اینکه مرد تنها و خوشتیپ توی سانتافه دارد با چه کسی تلفنی حرف میزند، برایم لذتبخش است. به اینها فکر میکنم و آرام میگیرم. به هزاران ماشینی که توی مسیر میبینم و خیلی دیگر که من هرگز نمیبینم اما میدانم که همین الآن و توی همین جادهها دارند بر پشت زمین جابهجا میشوند فکر میکنم و دلم سکنا میگیرد. با خودم فکر میکنم که همه اینها هم مثل من مبدأ و مقصدی دارند؛ کسی هست که آن سر این جاده منتظر رسیدنشان هست؛ مشکلات و سختیهایی دارند که فکرشان را آشفته میکند و کمدهای پر از لباسی که بعضیهاش را به بعضی دیگر ترجیح میدهند. به این چیزها فکر میکنم و بیشتر مطمئن میشوم که یک جزء دیفرانسیلی بیش نیستم. به جزء دیفرانسیلی بودنم فکر میکنم و آرام میگیرم. آرامشی که بهم جسارت پریدن میدهد.
همه اینها را گفتم که در حاشیه برسانم که هواپیما سوار شدن در مقطع فعلی برای من یکجورهایی تنوع و کمی ولخرجی محسوب میشود. امروز یک مرتبه دیدم که مردی از ردیف جلو از جاش پا شد. خواستم که وقتی مینشیند، بهش بگویم که کمربندش از سه بند پشت شلوارش رد نشده و حواسش باشد که موقع پیاده شدن درستش کند. اما بعد دیدم که رفت با مردی که کنار شیشه و سمت مقابل راهرو نشسته بود صحبت کرد. آن مرد قبول کرد و این دو جایشان را عوض کردند تا مرد کمربند بیرون از بند موردنظر بتواند کنار شیشه بنشیند. کل مسیر را عکس و فیلم گرفت. سلفی میگرفت و از سر و ته هواپیما یادگاری بر میداشت.
حالا شاید با خودتان بگویید این دیگر خیلی آدم عجیبی بوده… ولی من او را خیلی هم غریب نیافتم. کافیست کمی حافظهمان را واکاوی کنیم و دوستان و آشنایانی را به خاطر بیاوریم که یک سفر خارجی رفته یا نرفته، تعداد زیادی عکس با لباسهای مختلف ورداشتهاند و از این عکسها به صورت مقطعی و چندتا در میان به عنوان عکس پروفایلشان استفاده میکنند.
داشتم فکر میکردم که یک آدم چه وقت از یک تجربه عکس بر میدارد؟ _دقت کنید که منظورم به آدمهاییست که به لحاظ روانی سالم هستند. آنها که از سر عادت همهجا عکس برمیدارند موضوع صحبت من نیستند._ به نظر من آدم وقتی از یک تجربه عکس برمیدارد که احساس کند در آینده هرگز فرصت لمس تجربه مشابهی را نخواهد داشت. به عبارت بهتر، آدمها از نقاط پیک زندگیشان عکس و خاطره برمیدارند. برای مثال دانشجویی که درس خواندن توی فلان دانشگاه را یک افتخار بزرگ میداند و میداند که بعد از این هرگز فرصت پیدا نمیکند که به لحاظ آکادمیک تا این درجه رشد کند، حریصانه توی نقطه نقطه دانشگاه عکس میگیرد. کسی که سوار شدن به هواپیما برایش یک لذت تکرار ناشدنی است، تا میتواند خاطره آن یکبار سواری را ثبت و ضبط میکند. و قص علی هذا.
همهی آدمهای خفنی که میشناسم به ثبت و انتشار افتخارتشان بیاعتنا هستند مگر اینکه بخواهند آن افتخارات را دستاویزی کنند برای قدم گذاشتن به سکوهای مرتفعتر. یک نفر که باور دارد به زودی 1000 امتیاز کسب میکند، هرگز امتیاز 900ش را جایی منتشر نمیکند.
در واقع به گمان من، این مدل ضبط کردن حریصانه لحظات و انتشار آنها میتواند به مثابه یک تأیید ذهنی و ضمنی بر این نکته باشد که: “این، با کیفیتترین تجربه من توی این زمینه (سفر تفریحی/دوستی با یک انسان با کیفیت/تحصیلات آکادمیک/شرکت در یک کنفرانس علمی/تفریح در یک پارک آبی یا شهربازی/ کار در یک شرکت معتبر و شناخته شده و …) بوده و خواهد بود.” در واقع ما وقتی به ثبت لحظهها و نگهداری از آنها روی میآوریم که دو شرط زیر در مورد آنها صادق باشد:
- بدانیم که آن تجربه به زودی تمام میشود.
- بدانیم که در آینده (گاهی آینده نزدیک) بعید است که بتوانیم دوباره به یک چنین تجربه لذتبخش و درجه بالایی، دسترسی داشته باشیم.
ما دوربینهای دقیق و با کیفیت بالا میخریم تا با وسواس لحظاتی که نسبت به خودمان حس خوبی داریم را فریز کنیم. و وقتی که حس میکنیم این لحظات در آینده تکرار ناشدنی هستند، توی فریز کردن این شاتهای لذتبخش و مستکننده حریصانه عمل میکنیم.
این حرفها البته قصد ندارد عکس برداشتن و ثبت لحظهها را زیر سوال ببرد. چه اینکه خود من از طریق نوشتن گاه و بیگاه به این کار میپردازم (اگرچه به دلایل دیگر، هرگز ابزار عکسبرداری با خودم حمل نمیکنم). تنها دوست داشتم انگیزهی بخشی از این عکسبرداریها را شرح دهم. چرا؟ برای اینکه به خودمان بیاییم. برای اینکه وقتی داریم در چهل و هشت زاویه مختلف و با تک تک نقاط دانشکده عکس میگیریم، یادمان بیاید که این رفتارمان نشاندهنده کدام احساس درونی است. احساس درونی از دست دادن یک تجربه تکرار ناشدنی. و این موقعیتی دردناک و رفتاری از روی ضعف و ناتوانی است. انسان قدرتمند چهطور با این تجربیات برخورد میکند؟ دومین پست این وبلاگ را بخوانید:
پینوشت 1: گفته بودم که در برابر هزینه بالاتر و همینطور از دست دادن لذت سفر زمینی، برای سفر هوایی چند دلیل شخصی دارم. یکیش که میتوانم با شما هم در میان بگذارم، همین است که فکر میکنم اگر با همین فرمان جلو برویم، تا حدود پانزده بیست سال دیگر هواپیمایی برای سفر داخلی توی ایران نخواهیم داشت. یاد حرفی از نسیم طالب افتادم. میگفت صنعت هوایی یک صنعت پادشکننده است چرا که هر سانحه هوایی، به افزایش ضریب اطمینان سفرهای بعدی میانجامد؛ هر وقت هواپیمایی سقوط میکند، شرکتها از علت سقوط چیزهایی میآموزند و مرتبه بعدی احتمال سقوط به آن علت مشخص، کاهش مییابد. داشتم فکر میکردم که توی ایران برعکس است. هر وقت هواپیمایی سقوط میکند، باید متوجه شویم که کم کم دیگر دارد سن هواپیماها زیادی بالا میرود و باید در فاصله کمتری نسبت به قبل منتظر سقوط بعدی باشیم.
پینوشت 2: من دو سه جای دیگر هم دارم که گاه و بیگاه توشان چیزهای کوتاهی مینویسم. این نوشته به طور خاص مناسب این وبلاگ نبود و باید توی آن فضاها نوشته میشد. اما خیلی وقت بود که اینجا را آپدیت نکرده بودم و برای همین این حرفها را اینجا نوشتم. من را ببخشید اگر توی این فاصله نسبتن طولانی به اینجا سر میزدهاید و دلتان میخواسته چیزی بخوانید و من ناامیدتان کردهام. توی سه چهار ماه پیش رو سرم شلوغتر میشود. اما باید کمی صبر کنم تا ببینم این سر شلوغی باعث میشود کمتر به اینجا برسم یا تأثیر عکس دارد و محض تنفس هم که شده، بیشتر مینویسم.