پراکنده، درباره هنر

پیش‌نوشت: من چون زیادی با خودم مهربان‌م، دل‌م می‌خواهد به خودم اجازه دهم تا در مورد هنر چیزهای پراکنده‌ای بگویم. امیدوارم این بازی‌گوشی را مثل سایر بازی‌گوشی‌های دیگرم بر من ببخشید.


درباره تعریف هنر.

همه‌ی ما ذهنیتی از واژه هنر داریم. این ذهنیت عمومن مبتنی بر تجربیات ما از مواجهه با هنرهای هفت‌گانه است. اما معمولن هیچ‌کدام از ما به فرم رضایت نمی‌دهیم و با سخت‌گیری بیش‌تری حاضر می‌شویم لفظ “هنری” را به یک محصول نسبت دهیم.

هنر از نظر من هر آن‌چیزی‌ست که به خودی خود در عالم واقع وجود ندارد و هنرمند آن را خلق می‌کند تا روح مخاطب را با حقیقتی تماس دهد که برای او بسیار زیبا و دل‌نشین است. حقیقتی که با تمام بدعت و پیچیدگی و ناآشنایی‌‌ش، گویی از روز ازل در پیوندی عمیق با فطرت مخاطب بوده است.

به نظر من از هنر می‌توان به خدا و به ذات واحد رسید. اگر ذات ما همه یکی نیست، پس چرا منِ خاورمیانه‌ای باید از شنیدن یک قطعه موسیقی ناآشنا و غریبه‌ی شرق آسیایی این اندازه لذت ببرم؟

_آخ که چه خوش می‌خواند در گوشم محمدرضا لطفی. روز و شب‌م مونس تویی. ای فخر من، سلطان من._

پس هنر هر آن‌چیزی‌ست که کمک می‌کند انسان را، تا از زشتی‌های دنیا به زیبایی‌هایی که حس می‌کند باید باشد و نیست، پناه ببرد. با این تعریف، یک اثر هرچه غیر واقعی‌تر باشد، هنری‌تر است. برای روشن‌تر شدن، توجه کنید که عکاسی بسیار کم‌تر از سایر فرم‌ها قابلیت تولید اثر هنری را دارد. البته این تنها یک تعریف است و ای بسا شما به روایت دیگری از هنر باور داشته باشید. من این تعریف را اولین بار از علی شریعتی شنیدم و چه خوش در دل‌م نشست.  


زندگی در تماس با هنر و هنرمند.

هر بار که یک اثر هنری را لمس کرده‌ام، ناخواسته دو احساس متفاوت در من برانگیخته شده است.

یکی همین شور و شعف ناشی از رجعت به فطرت خودم بوده. شنیدن و دیدن و لمس کردن خیالاتی که همواره جایی توی ذهن‌م نگه‌داری‌شان کرده‌ام، از زبان یک راوی، که هنرمند باشد، به غایت برای‌م لذت‌بخش و آرام‌‌ش دهنده است. البته که بسیاری از ظرافت‌ها را هم درک نکرده‌ام و این از کم‌کاری من در برقراری پیوند با خود درونی‌م است.

و دومی نوعی ترس و اضطراب بوده. ترس از فاصله گرفتن از دنیا. دو سه روزی‌ست دارم فیلم سینمایی “ایثار” از آندره تارکوفسکی را می‌بینم. “الکساندر” که استاد دانش‌گاه و منتقد ادبیات و درام است و پیش از این یک بازی‌گر معروف تئاتر بوده، همان اوایل فیلم رو به دوست‌ش ویکتور می‌گوید: “من خودم را برای یک زندگی والاتر مهیا کرده‌ام.” در ادامه می‌بینیم که بعد از سال‌ها پناه بردن به هنر و ادبیات و آماده‌سازی خودش برای زندگی والاتر حالا چه‌طور سرگشته و مجنون شده و در رویا به سر می‌برد و پیوندش با دنیای واقعی را از دست داده است.

همیشه محتاطانه به هنر نزدیک شده‌ام. چرا که به خوبی می‌دانستم این چیزی که مانند مخدر می‌ماند و می‌تواند من را تا مرز نعره زدن به خروش بیاورد، یک خطر جدی هم دارد و آن این است که پای انسان را از دنیای واقعی قطع می‌کند. بنا بر این فکر می‌کنم خطر اعتیاد به تجربه‌های هنری و دور افتادن از دنیای واقعی همیشه هنرمند و هنردوست را تهدید می‌کند. بعد از هر مرتبه تماشای تئاتر و بعد از شنیدن هر موسیقی خوب باید خودمان را به مقدار مشخصی از پیاده روی توی خیابان‌های شهر ملزم کنیم. نباید توش غرق شویم. قیاس بی‌ریختی‌ست ولی به نظرم غرق شدن توی هنر، از جهاتی مثل دکتری خواندن توی ایران است. خود را آماده کردن برای شرایطی‌ست که قرار نیست باهاش رو در رو شویم.


هنر، سیستم 1 و 2 و انتقال مفاهیم ایدئولوژیک.

هنر برای انتقال و تزریق مفاهیم ایدئولوژیک مدیوم بی‌همانندی‌ست؛ یک جمله فلسفی یا یک پیغام سیاسی وقتی خیلی رک و پوست‌کنده ابراز می‌شود، قابلیت این را دارد تا بخش دقیق و تحلیل‌گر (با ادبیات دنیل کانمن، سیستم 2) ذهن مخاطب را به کار بیندازد. اما وقتی خیلی نرم و لطیف و در لوای هزار و یک ریزه‌کاری و ظرافت دیگر به صورت یک نکته حاشیه‌ای ارائه ‌می‌گردد، به راحتی توسط بخش سریع‌تر و کم‌تر حساس ذهن (سیستم 1) پذیرفته می‌شود. کاش بتوانیم حین تماشای فیلم‌های هالیوودی و غیر هالیوودی، همان زمان که در زیبایی و پیچیدگی داستان‌ها غرق شده‌ایم و با شخصیت‌ها هم‌ذات پنداری می‌کنیم، حواس‌مان را جمع کنیم تا هر ایده و مفهومی را بدون بررسی دقیق و وسواس‌‌گونه، (همان‌طور که با سایر مفاهیمی که در سایر فرم‌ها به ما عرضه می‌شوند، برخورد می‌کنیم) نپذیریم.


پی‌نوشت: شما را به شنیدن قطعه زیر از محمدرضا لطفی دعوت می‌کنم.

 

1+

چهار فریم، چهار قصه، چهار حس

جایی شنیده بودم یا شاید هم خوانده بودم که انسان‌ها موقع مرور چیزها احمقانه‌تر از چیزی که خودشان تصور می‌کنند، رفتار می‌کنند. به طور مشخص، وقتی دورانی از زندگی‌مان، مثل دوران دبیرستان یا خاطرات یک سال کار کردن در شرکتی را مرور می‌کنیم و می‌خواهیم ارزیابی خودمان از آن دوران را بیان کنیم، به شکل نامتناسبی به به‌ترین لحظات و بدترین تجربیات و همین‌طور تجربیات روزهای اول و روزهای پایانی، وزن بالایی اختصاص می‌دهیم.

اجازه دهید با یک مثال توضیح دهم. فرض کنیم شما یک سال در شرکتی مشغول به کار بوده‌اید و در تمام این مدت جنس کاری که به شما محول شده یا موقعیت‌تان در آن شرکت برای شما چندان رضایت بخش نبوده است. اگر بخواهیم یک عدد به میزان رضایت شما از موقعیت کاری‌تان نسبت دهیم، باید بگوییم که در تک تک روزهای اشتغال‌تان در آن شرکت شما رضایتی بین 50 تا 60 واحد را تجربه کرده‌اید. به استثنای یکی دو روز مشخص که میزان رضایت شما به 100 واحد رسیده است. مثلاً شبی که به دعوت مدیرتان همراه با خانواده به تماشای یک تئاتر خوب نشسته‌اید. اگر سال‌ها بعد کسی از شما بپرسد: “تو توی فلان شرکت کار کرده‌ای نه؟ چه‌طور جایی‌ست؟ به تو خوش گذشت؟” در چنین شرایطی شما به شدت در معرض یک ارزیابی غیرمنطقی هستید. به احتمال قوی چند لحظه چشمان‌تان را می‌بندید و دو سه فریم از کل آن یک‌سال توی ذهن‌تان مرور می‌شود. به احتمال خیلی بالا یکی از این فریم‌ها مربوط به خاص‌ترین تجربه شما در آن شرکت، یعنی شبی که به دعوت مدیر به تماشای تئاتر نشسته بوده‌اید، برمی‌گردد. خیلی محتمل است که بعد از این‌که چشم‌هاتان را باز کردید، این‌گونه پاسخ دهید: “آن‌جا فوق‌العاده‌س. بدی‌هایی هم داردها، اما در مجموع جای خیلی خوبی‌ست.”

تا جایی که من خبر دارم، ساختار حافظه انسانی برای محققان مغز و نوروساینس هنوز رازناک و مبهم است. انگار چیزی گم نمی‌شود. انگار هرچیزی که ما می‌بینیم و می‌شنویم یک جایی ثبت و ضبط می‌شود. اما ذهن تنبل ما همیشه یک نسخه مختصر شده از اطلاعات را دم دست نگه‌داری می‌کند و بقیه را می‌اندازد توی سطل زباله. البته که اطلاعات توی سطل زباله قابل بازیابی هستند، اما این‌کار خودبه‌خود انجام نمی‌شود.

گویی حافظه ما تمام اطلاعات 10 دقیقه گذشته را با وضوح بالا نگه‌داری می‌کند. و هم‌زمان اطلاعات قبلی را هرس می‌کند. همین‌طوری از شاخ و برگ‌هاش می‌زند. همین‌طوری خلاصه‌تر و مختصر و مفیدترش می‌کند. اگر یک سال از امروز بگذرد، ای بسا ذهن شما توی هرس کردن‌های متوالی‌ هیچ اطلاعاتی از امروز را ذخیره نکرده باشد و همه را ریخته باشد توی سطل زباله. حالا باید روشن باشد که چرا ما توی ارزیابی‌هامان از دوره‌های زمانی‌ای که در گذشته اتفاق افتاده‌اند، احمقانه عمل می‌کنیم. ما فقط احساسات و اتفاقات و اطلاعات خیلی شدید را ذخیره می‌کنیم و نیز اولین و آخرین‌ها را. برای همین است که اولین و آخرین و شدیدترین تصویری که از خودمان به جا می‌گذاریم به مراتب مهم‌تر از تمام بقیه تصاویری‌ست که در لحظات معمولی از خودمان نشان می‌دهیم.

من را ول کنید همین‌جوری حرف می‌زنم : )). مقصودم چیز دیگری بود. می‌خواستم چند فریم مورد علاقه‌ام توی دو سه تا از دوست‌داشتنی‌ترین فیلم‌ها و سریال‌هایی که دیده‌ام را براتان روایت کنم. دو سه روز پیش سعی کردم به به‌ترین سکانس‌هایی که توی ذهن‌م دارم، فکر کنم. جز این 4 تا چیزی توی ذهن‌م نیامد. فهمیدم که ذهن تنبلی دارم که زیادی همه‌چیز را خلاصه می‌کند. قبلن فهمیده بودم البته این را. بگذریم. این سکانس‌ها را خیلی زیاد دوست دارم. برای همین می‌خواهم ازتان خواهش کنم به احترام من سعی کنید خیلی خوب حس و حال شخصیت‌های فیلم را تصور کنید. این‌ها عصاره فریم‌هایی هستند که ذهن من از میان ساعت‌ها فیلم دیدن انتخاب کرده. نگران نباشید چیز زیادی از قصه فیلم‌ها افشا نمی‌کنم.

  • نخست: سریال خانه پوشالی.
House of Cards – Season1 – Episode 1

فرانک آندروود آدم سیاس و قدرت‌مندی‌ست. نفوذ زیادی دارد و مصداق عینی این شعار است : “یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.” یکی از دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت‌های منفی‌ای‌ست که تا کنون دیده‌ام. هم‌سری دارد به نام کلیر آندروود. من به‌ش می‌گویم بانو کلیر. فیلم این‌جوری شروع می‌شود که فرانک برای رئیس جمهور شدن هم‌حزبی دموکرات‌ش خیلی زحمت می‌کشد و گویا یکی از مؤثرترین و نزدیک‌ترین اطرافیان او به شمار می‌رود. اما به محض پیروزی، کسانی علیه‌ش توطئه می‌کنند و پست وزارت خارجه که از قبل به‌ش قول داده شده بود را از چنگ‌ش بیرون می‌کشند. این‌ فریم مربوط به اولین شبی‌ست که مطمئن می‌شود قرار نیست به عنوان وزیر امور خارجه توی دولت جایی داشته باشد. تا صبح می‌نشیند لب این پنجره و سیگار می‌کشد و طرح می‌ریزد. نیمه‌های شب بانو کلیر با دو فنجان قهوه از راه می‌رسد. فرانک توی چشم‌هاش نگاه می‌کند و می‌گوید:”من می‌دونم باید چه کار کنم. ما شبای زیادی مثه امشب خواهیم داشت.” بانو می‌گوید: “گود.” دو نفری یک سیگار را دود می‌کنند و بعد در ادامه داستان می‌بینید که چه‌کار می‌کنند این دو بشر. اشتباه نکنید توی این سکانس، شخصیت اصلی فرانک نیست؛ بانو کلیر است.

  • دوم: مغزهای کوچک زنگ زده.
مغزهای کوچک زنگ‌زده

فیلم زیبایی بود. لااقل به خاطر لوکیشن‌ش. لااقل به خاطر فقری که به چشم مردم طبقه متوسطِ سینما رو معرفی می‌کرد. البته این اندازه از فقر و فلاکت آن‌قدر دور و دردناک بود که احتمالن به چشم خیلی از بینندگان یک لوکیشن ساختگی و تخیلی آمده. توی اینترنت نتوانستم سکانس مورد نظرم را پیدا کنم. اما مهم نیست. الآن براتان توصیف‌ش می‌کنم. کلمه برای همین است دیگر. آن آقای آن بالا که نوید محمدزاده باشند بردار کسی‌ست که کلی بچه کار را برای تولید مواد مخدر صنعتی به سرپرستی قبول کرده و بزرگ می‌کند. آن پایینی، یکی از همین بچه‌هاست. روزی برادر بزرگ‌تر به زندان می‌افتد و کسب و کار می‌افتد دست همین آقای پیراهن سفید. او وقتی از عمق کثافت‌کاری‌های داداش‌ش خبر دار می‌شود، تصمیم می‌گیرد اوضاع را سر و سامان دهد. اولین کاری که می‌کند این است که پیراهن قرمز را می‌برد پیش پدرش. پیراهن قرمز همیشه از این که پدرش را ببیند هراس داشته. همیشه خواهش می‌کند پدر واقعی‌ش را به‌ش نشان ندهند. پیراهن سفید اما این کار را می‌کند. با موتور می‌رساندش نزدیک کپر یک مرد چوپان. پیراهن قرمز را پیاده می‌کند. می‌گوید: “اون مردو می‌بینی؟ اون باباته”. پیراهن قرمز می‌زند زیر گریه. به زاری می‌افتد که پیراهن سفید دست از سرش بردارد و او را برگرداند سر کار. ولی پیراهن سفید یک لگد می‌زند به باسن مبارک‌ش. گاز موتورش را می‌گیرد و می‌رود. برای رودررو شدن با واقعیت باید گاهی خشن بود انگار.

  • سوم: لیستِ شیندلر.
Schindler’s list

به‌ترین فیلمی‌ست که دیده‌ام. لااقل به‌ترین سکانس‌هاش به‌تر از هر فیلم دیگری بوده‌اند. اسکار شیندلر تاجری‌ست که توی جنگ جهانی دوم با پرداخت هزینه‌ یهودی‌ها را می‌خرد و آن‌ها را توی کارخانه‌هاش به کار می‌گیرد و با این کار جان آن‌ها را نجات می‌دهد. کاری به وقایع تاریخی فیلم ندارم. این سکانس آن‌جایی‌ست که جنگ جهانی تمام می‌شود. اسکار کارخانه‌ها را جا می‌گذارد و می‌رود. کارگرها برای تشکر جمع می‌شوند. به جمعیتی که نجات داده نگاه می‌کند. بعد به خودروش و سنجاق سینه طلایی‌ش. می‌زند زیر گریه. عین یک بچه می‌زند زیر گریه. می‌گوید این ماشین … این ماشین جان 4 نفر دیگر را نجات می‌داد. این سنجاق 2 نفر دیگر را زنده نگه‌می‌داشت. می‌زند زیر گریه. نمی‌تواند خودش را ببخشد. محمدرضا شعبانعلی به فرشته مرگ می‌گوید: “تمام آن‌چه در توان دستانم بود بخشیده‌ام.” اسکار نمی‌تواند این حرف را با خودش بگوید. برای همین است که دارد می‌میرد. کاش… کاش بتوانیم یک روز این جمله شعبانعلی را روی زبان بیاوریم. آیا هرگز خواهیم توانست؟

  • چهارم: باز هم سریال خانه پوشالی.
House of Cards – Season 3 – Episode 2

جای نگرانی نیست. این‌جا قرار است یک هپی اندینگ داشته باشیم. بالأخره زندگی همیشه تلخ نیست. اگر اولین پست‌های این وبلاگ را خوانده باشید، تعجب نمی‌کنید که چرا من این اندازه به این سریال ارادت دارم.جایی از سریال می‌بینیم که فرانک آندروود در تلاش برای راضی کردن هم‌حزبی‌هاش برای حمایت از او توی انتخابات آتی، دچار شکست می‌شود. دوستان‌ش دور و ورش را خالی می‌کنند و تلاش‌هاش و تماس‌های تلفنی‌ش بی‌نتیجه می‌ماند. عین یک حیوان وحشی توی قفس به در و دیوار می‌زند و راهی پیدا نمی‌کند. حتا تلاش‌های بانو هم جواب نمی‌دهد. بانو می‌رود که بدود. فرانک به زنگ‌زدن‌هاش ادامه می‌دهد و نهایتن خسته و ناامید و مستأصل به کناره میزش تکیه می‌دهد و عین یک بچه که خفت‌ش کرده باشند و آب‌نبات‌ش را به زور ازش گرفته باشند، زاری می‌کند. کلیر برمی‌گردد. این صحنه را می‌بینید. از این‌جا به بعدش را نمی‌شود نوشت. همین اندازه بگویم که وظیفه هم‌سری را خوب، خیلی خوب به‌جا می‌آورد.

2+

باهوش‌ترین کمپانی‌ها در سال 2017

دیروز ایمیلی از یکی از اساتید دریافت کردم که شامل گزارشی بود از MIT Technology Review تحت عنوان “50Smartest Companies”. آن‌قدر این گزارش به نظرم جالب آمد، که با علم به این‌ که مطالب وبلاگ دارد زیادی خشک و رسمی می‌شود، حاضر شدم حتا قبل از این‌که به طور کامل بخوانم‌ش، با شما به اشتراک بگذارم.

این گزارش را می‌توانید از این‌جا مطالعه کنید.

خواندن متن ایمیل هم خالی از لطف نیست:

Dear All,

Attached is the recent MIT Tech Review for 2017 Smartest Companies.Some of those on the list are well-known companies such as Apple, Microsoft, IBM, Intel,…But there are many you may not have heard about them and definitely worth at least to know their names!

Also a quick look shows that more than 80% of them are related to EE and what you learn during your BS, such as Semiconductors, Electric Cars, Smart Algorithms and Gadgets, Analysis of Big Data and Financials, Cryptography, Cloud Processing, Image and Speech Analysis, Genomics, Telecom, Power and Energy sources,…

So, we all face a quite challenging and interesting future in next 10-15 years! Enjoy it!

در یک نگاه سرسری به محتوای این گزارش، موضوعی که توجه من را جلب کرد، تعداد زیاد کمپانی‌های فعال در حوزه Bio Medicine بود. حوزه‌ای میان رشته‌ای که می‌کوشد به کمک هوش مصنوعی، نانوتکنولوژی، زیست‌شناسی، بیوتکنولوژی، طب و بیوانفورماتیک (این آخری خودش یک حوزه تحقیقاتی‌ست که دانش‌مندان مخابراتی و علوم کامپیوتری زیادی روی این موضوع مطالعه می‌کنند.)، درمان‌های دارویی را ارتقا دهد.

برای این‌که سرنخ‌هایی دست‌تان بیاید که بشر مشغول چه کاری‌ست، سخنرانی Ted زیر را ببینید.


 پی‌نوشت1: با رشد مطالعات و سرمایه‌گذاری‌ها در مورد خوانش DNA، شاید اگر کمی خوش‌شانس باشیم، ما آن نسلی باشیم که برای همیشه روی زمین زندگی می‌کند. حتا اگر به ما نرسد، فرزندان ما (در بدترین حالت نوه‌های ما) اما به قطع یقین دنیایی کاملن متفاوت را تجربه خواهند کرد. دنیایی که در آن انسان‌ها انتظار مرگ را نمی‌کشند و این مرگ است که منتظر است تا ببیند آدمی‌زادگان کی خسته می‌شوند. صادق هدایت توی داستان س.گ.ل.ل. شرایط مشابهی را تصویرسازی می‌کند. آینده‌ای که توی فیلم‌های سینمایی هم کم تا بیش برای بشر تصور شده است.

 پی‌نوشت2: اگر روی لینک گزارش کلیک کنید و لیست را ببینید، احتمالن خیلی زود متوجه تعدد شرکت‌هایی که روی فناوری‌های هوش مصنوعی و آموزش ماشینی کار می‌کنند نیز می‌شوید. که خب انتظارش را هم داشتیم. شاید بعدن، در مورد قدرت و اهمیت پارادایمی به نام آموزش ماشینی هم بنویسم و سرتان را درد بیاورم.

2+

یک بررسی ساده‌لوحانه: بازار آزاد و نقش دولت به عنوان ناظر

این روز‌ها دارم کتاب ارزشمندی می‌خوانم از “Dan Ariely” به نام “Predictably Irrational” که با عنوان “نابخردی‌های پیش‌بینی‌پذیر” و توسط انتشارات مازیار به فارسی برگردانده شده (+). توی این کتاب فوق‌العاده، اریلی به مدد آزمایش‌های متعدد سعی می‌کند توضیح دهد که انسان‌ها توی تصمیم‌گیری‌هاشان آن‌قدرها هم عاقلانه رفتار نمی‌کنند (لااقل مبنای تصمیمات‌شان آن‌طوری نیست که اقتصاددان‌ها پیش از این فکر می‌کردند.).

توی فصل دوم تحت عنوان “مغالطه‌ی عرضه و تقاضا” مثال‌های متعددی می‌آورد تا به ما ثابت کند توی ارزش‌گذاری‌هامان، به وسیله‌ی اطلاعات اولیه به شدت بایاس (مقدار دهی اولیه) می‌شویم. توضیح می‌دهد که چه‌طور بزرگترین تاجر مروارید جهان، نوعی از مروارید سیاه که در اطراف جزیره‌ای به وفور یافت می‌شد و تلاش‌های قبلی برای فروختن آن‌ به بن‌بست خورده بود را به سادگی و با قراردادن نمونه‌هایی از آن‌ها توی ویترین مجلل‌ترین جواهر فروشی‌ها و با چاپ کردن تبلیغات گران‌قیمت، با قیمت‌هایی بسیار بالا می‌فروشد.
توی این فصل به تفصیل در مورد روش‌های مختلف بایاس ذهنی مشتری بحث می‌کند. صحبت‌های‌ش را در چند لایه دنبال می‌کند. مثلن توضیح می‌دهد که چه فرآیندی اتفاق می‌افتد که ما خودمان را با قیمت کفش‌های نایکی، آب معدنی و چند برابر شدن قیمت بنزین وفق می‌دهیم و پس از چند بار استفاده، این هزینه‌ها را به عنوان جزئی از دخل و خرج‌مان هضم می‌کنیم. (این مثال‌ها برای شخص من خیلی جالب بود.)

البته به همه‌ی این‌ها و همه‌ی بقیه‌ی در و گهر فشانی‌های او مستقیمن کاری نداریم. می‌خواهیم سراغ آن‌جایی برویم که نظریه‌ی کلاسیک عرضه و تقاضا را زیر سؤال می‌برد. نظریه‌ای که یک‌جورهایی مبنای فکری تئوری اقتصادی بازار آزاد است. این نظریه به زبان ساده بیان می‌کند که بین عرضه و تقاضا یک تعادل ذاتی برقرار است و به محض این‌که تقاضای بازار برای یک محصول افزایش پیدا کند، ابتدا کمی قیمت‌ها بالا می‌روند و بعد عرضه افزایش می‌یابد و قیمت‌ها به جای قبلی‌شان باز می‌گردند. ورِ دیگر این تعادل، شرایطی‌ست که طی آن عرضه بیش از نیاز بازار باشد. در چنین شرایطی ابتدا قیمت‌ها کمی افت می‌کنند و بعد عرضه‌کنندگان خودشان را کنترل می‌کنند و باز اوضاع به حالت قبل بر می‌گردد. (در همین لحظه جان استوارت میل و آدام اسمیت در گور به خود می‌لرزند.)

دن اریلی ادعا می‌کند که در نظریه‌ی کلاسیک عرضه و تقاضا، اقتصاددان‌ها از یک فرض ساده‌ کننده استفاده کرده‌اند که در شرایط عملی صدق نمی‌کند و تحلیل‌ها را به شدت تحت تأثیر قرار می‌دهد؛ این فرض که: عرضه از تقاضا مستقل است. او بر مبنای مشاهدات علمی‌ش در این فصل، نتیجه‌گیری می‌کند که این‌که عرضه از تقاضا مستقل است، لزومن فرض درستی نیست. اتفاقن عرضه می‌تواند تقاضا را شکل دهد. عرضه می‌تواند تقاضا را کم یا زیاد کند. عرضه خود می‌تواند با بایاس ذهنی‌ای که ایجاد می‌کند، سطح قیمت را چندین مرتبه بالا یا پایین ببرد. مثال‌های‌ش زیاد است؛ خودتان پیدا کنید. خلاصه این‌که بازار آزاد با تمام مزایایی که دارد و پویایی‌ای که ایجاد می‌کند، یک جاهایی هم نقطه ضعف‌های جدی دارد. علاوه بر ضعفی که در قالب توضیحات دن اریلی آوردم و ضعفی که در پی‌نوشت و از زبان “John Nash” اشاره کرده‌ام، یک ضعف دیگر سیستم‌های رقابتی بدون ناظر، زیادی بزرگ شدنِ بهترین‌هاست. سیستم رقابتی بدون ناظر به زبان مهندسی کنترل یعنی، سیستم Open Loop، یعنی سیستم بدون Feed Back. یعنی گوگل. یعنی دیجی‌کالا. یعنی آمریکا. و این به نظرم خوب نیست. بگذریم.

وقتی می‌گویم این سیستم باید ناظر داشته باشد، منظورم این است طوری شود که چهارتا آدم قالتاق نتوانند بیایند توی تلویزیون مملکت و با فریب علنی ذهن خانواده‌ها و دانش‌آموزان و به بازی گرفتن آینده‌ و احساسات آن‌ها یک بازار چند هزار میلیاردی خلق کنند. وقتی می‌گویم این سیستم باید ناظر داشته باشد یعنی این صدا و سیمای ورشکسته حق نداشته باشد آنتن تلویزیون زوری مملکت (زوری چون که مردم مجبورند تماشاش کنند و حق ندارند گزینه‌ی دیگری را انتخاب کنند. چون خودشان عقل‌شان نمی‌رسد چه چیزهایی را باید ببینند.) را در اختیار سامانه‌ی فلان و بهمان بگذارد که با آب و تاب، مردم ساده‌لوح را فریب دهند و سود چند صد میلیاردی (بدون ارائه‌ی کوچک‌ترین خدمت یا ارزش افزوده‌ای) به جیب بزنند. یا پدیده‌ی شان‌چیز بعد از سال‌ها فعالیت و تبلیغات گسترده و میلیاردها تومان سرمایه‌ی مردمی، به دلیل فساد و تخلفات مالیاتی به یک‌باره تعطیل نشود.

باید بفهمیم که اقتصاد آزاد، مخصوصن وقتی سر و کارش با ارائه‎‌ی خدمات و محصولات به توده‌ی مردم می‌افتد، به شدت خطرناک عمل می‌کند. بگذریم که حتا من هم می‌فهمم که به کار بردن لفظ اقتصاد آزاد برای بازار ایران بیش‌تر شبیه شوخی‌ست. اما مگر غیر از این است که صدا و سیما بر مبنای همین استدلال آنتن می‌فروشد که: من برای فعالیت اقتصادی تبلیغ می‌کنم و بازار عرضه و تقاضاست که روی این محصول قیمت می‌گذارد و راست یا دروغ بودن‌ش را می‌سنجد؟

مخلص حرف من این است. بازار آزادِ عرضه و تقاضا به گواه شواهد متعدد و مطالعات دقیق علمی، یک بازار عادلانه نیست چرا که توده‌ها در تعیین ارزش خدمات و محصولات به شدت ناتوان‌ند و دچار خطا می‌شوند. این خطا بیماری می‌آفریند. تولید کننده‌ی واقعی به حاشیه کشیده می‌شود. 3090 میلیاردر می‌شود. کنکور آسان است، BMW سوار می‌شود (+). هیچ تعادلی اتفاق نمی‌افتد. بازار نمی‌تواند قیمت‌ها و ارزش‌ها را اصلاح کند و شرکت‌هایی که توی فریب دادن توده‌ها موفق‌ترند، بیش‌تر و بیش‌تر رشد می‌کنند. این اتفاق ترسناک‌تر هم می‌شود وقتی که می‌بینیم که توی سال‌های اخیر ابزارهای ارتباط جمعی (بخوانید ابزارهای کشتار جمعی) مثل تلویزیون و شبکه‌های اجتماعی اینترنتی ضریب نفوذ پیغام‌های فریبنده را به شدت افزایش داده‌اند.


پی‌نوشت1: اگر از بی‌سوادی من اذیت شدید، عذرخواهی می‌کنم. من اقتصاد بلد نیستم. اما آدم است دیگر، گاهی دل‌ش می‌خواهد حرف بزند.
پی‌نوشت2: البته که نظارت دولتی هم می‌تواند منشأ فساد باشد. ولی کام آن. من و شما که دیگر نباید از فساد دولتی بترسیم؛ نه؟ ما اگر بتوانیم از دولت مطالبه کنیم که روی فعالیت بنگاه‌های اقتصادی و تبلیغات‌شان و سلامت‌شان و میزان سوددهی‌شان نظارت کند، به قدر 7 نسل برای این مملکت کار کرده‌ایم جان شما.
پی‌نوشت3: اگر فیلم “A Beautiful Mind” را دیده باشید، حتمن تصویر زیر را یادتان هست. برای ماها تئوری بازار آزاد همان‌جا رد شد. :)) بچه‌های امیرکبیر این فیلم را ندیده بودند به گمان‌م.

A beautiful mind

پی‌نوشت4: در مورد دن اریلی، توی سایت متمم می‌توانید مطالب به‌دردبخوری پیدا کنید. یا شاید هم بخواهید Ted Talkهای او را ببینید.
پی‌نوشت5: برای این‌که ثابت کنم این حرف‌ها خیلی هم ناپخته نیستند و آن‌ها را از خودم نساخته‌ام، بگذراید به عنوان رفرنس چند خط از خود دن اریلی را نقل کنم:

“… این موردی‌ست که به ویژه در مورد نیازهای اساسی جامعه، مانند بهداشت، دارو، آب، برق، آموزش و دیگر منابع حیاتی صادق است. اگر این مقدمه را بپذیرید که نیروهای بازار و بازارهای آزاد، همواره بازار را به به‌ترین نحو میزان نخواهند کرد، آن‌گاه شاید خودتان را در میان کسانی بیابید که بر این باورند دولت (امیدواریم دولتی عاقل و خردمند) باید نقشی بزرگ‌تر را در تنظیم برخی فعالیت‌های بازار بر عهده بگیرد؛ حتا اگر این به محدود کردن آزادی کسب و کار منجر شود. آری، بازاری آزاد بر پایه‌ی عرضه، تقاضا و عدم اصطکاک، ایده‌آل می‌نماید، به شرط این‌که ما هم به واقع خردمند می‌بودیم. حال که ما نه خردمند، بلکه نابخردیم، سیاست‌ها باید این عامل مهم را به شمار آورند.”

7+

دفترچه یادبود کتاب‌خانه فرانک

پیش‌نوشت: یادم هست چند قسمتی از فصل دوم و چند قسمتی از فصل پنجم Friends را ندیده‌ام که اگر بعدن خیلی نسخ شدم، به‌ش برگردم. در واقع شلخته درو کرده‌ام. فکر می‌کردم زرنگی می‌کنم اگر قبل از تمام شدن Friends، سریال House of cards را شروع کنم. صرفن می‌خواستم مرهمی بگذارم بر درد اتمام Friends. غریبه که نیستید، هنوز چند قسمت از Friends مانده و حالا نگران تمام شدن House of cards هستم. سریال ارزش‌مندی‌ست. دیدن‌ش خیلی زیاد آموزنده است.


توی یکی از قسمت‌ها می‌بینیم که فرانک آندروود (که حالا سناتور با نفوذی‌ست)، برای افتتاح کتاب‌خانه‌ای که به افتخار او و به خاطر کمک‌های مالی‌ای که برای تأسیس این کتاب‌خانه جمع کرده، به دانشکده نظامی محل تحصیل‌اش دعوت می‌شود. در داخل دانشکده و شب قبل از مراسم ضیافتی برپا می‌شود. نگاه‌ها به فرانک سرشار  است از احساس احترام و تحسین. شب را با دوستان قدیمی‌ش می‌گذراند. سعی می‌کنند خاطرات قدیمی‌شان را مرور کنند. به کتاب‌خانه قدیمی می‌روند و تا خرخره مست می‌کنند. توی سخنرانی مراسم اصلی کمی تپق می‌زند. از سردر کتاب‌خانه رونمایی می‌کنند. فرانک تأکید می‌کند که این اتفاق برای‌ش بسیار اتفاق خوشایند و ارزش‌مندی‌ست و البته ادامه می‌دهد که دارد به این فکر می‌کند که روزی این ساختمان هم با ساختمان جدیدتری جای‌گزین خواهد شد.گویی می‌خواهد این موضوع را به خودش یادآوری کند.

Frank’s library

بعد از مراسم از دوستان‌ش خداحافظی می‌کند. به کتاب‌چه یادبودی که توی دستان‌ش دارد، نگاهی می‌کند. آن را باز می‌کند و ورق می‌زند. پرت‌ش می‌کند روی یکی از صندلی‌های مراسم. حتا کتاب‌چه را با خودش نمی‌برد. با همان حالت مصمم و سرزنده‌اش محل مراسم را ترک می‌کند و توی مسیر با دستیارش در مورد برنامه‌های فردا هماهنگی می‌کند.

دفترچه یادبود کتاب‌خانه فرانک

یاد بگیریم.


پی‌نوشت: در مورد این سریال بیش‌تر خواهم نوشت.

0