نامه
به طره- نامه بیستوهفتم
دروغ چرا عزیزم. به تو هم امیدی ندارم. به هیچ کس امیدی ندارم. به خدا هم حتا امیدی … . دلسردم. دلمرده ام. خراب شده ام. دست و پا میزنم. ولی خراب شده ام. مثل یک عروسک پلاستیکی که سر و دست و پاش از جا در رفته باشد. به زور و ضرب سر جا میگذارمشان. ولی کمی بعد، تق! از جا در میروند.
دارم فکر میکنم اگر خیلی دوستت داشته باشم، باید راهم را کج کنم. باید بگذارم زندگی کنی. البته که احتمالن طعمه ی کسی کم استعدادتر از آن چیزی که من میتوانستم باشم، میشوی. این خودش درد دارد. من به جای تو درد خواهم کشید حتا اگر خودت متوجه نباشی. اما حتم دارم که زوار در رفته تر از چیزی که من امروز هستم نخواهد بود. زپرتی و زوار در رفته ام. میترسم گند بزنم به زندگیت. گند بزنی به مردگیم. مثل بابا که زار میزد ای کاش خواستگاری مینا نرفته بودم و این زندگی از اساس شکل نمیگرفت. میترسم نتوانی زنده ام کنی. میترسم نتوانم بمیرانمت.
من زوارم در رفته. عارضه ای هست که اسمش را به خاطر ندارم. بیا اسمش را بگذاریم عارضه ضخامت. عارضه ضخامت وقتی روی میدهد که کسی از سخت ترین و شدیدترین فشارهای روحی و روانی جان سالم به در میبرد و بعد خیلی قوی می شود. خیلی پوست کلفت. من دچار ترومای ضخامت شده بودم. اما الآن دیگر کار از این هم گذشته. من خراب شده ام. چنان پوست ضخیمی دور خودم دارم که عملن از تماس با دنیا ناتوانم. دلزده ام. دلمرده. دلمرگ. دقمرگ. دقمرگ شده ام عزیزم.
“دق که ندانی که چیست گرفته ام. دق که ندانی تو خانم زیبا.”
مثل چپهای خیانت شده ام. ایده هام جلوی چشمانم پر پر شدند. خدا… خدا… خدا هم نخواهد توانست تقاص من را از این زندگی پس بگیرد. پیچیده است. بدم می آید ازش. از همه چیزش. از این همه ناهمگونی. از این عدم توازن مضحکش بدم می آید. مسخره است. مسخره.
من حتا دلم نمیخواهد بمیرم. دلم نمیخواهد زنده هم بمانم. دلم میخواهد معدوم شوم. مثل وهمی که هرگز به دایره وجود سر نزده. مثل ایده هایم. مثل خودش. مثل خودت. مثل خودت که بهت امیدی ندارم. که نیستی. که نخواهی بود. که من الآن پشت چشمانم تر شده. که نمیتوانم گریه کنم توی این دفتر. مثل همین اشک ها که هست ولی نیست. مثل ماهی که پشت ابر پنهان شده. مثل کسوف خداوند در عصر دردناک… دردناک و غم انگیز… عصر دردناک ما.
به بودن آلرژی گرفتهام؛ به هستن و شدن نیز هم. آه! دیگر به تو هم امیدی ندارم عزیزم و این مگر خود مرگ نیست؟
منتها الیه آفرینش
در منتها الیه آفرینش ایستاده ام. در لبه ی زندگی. آن جا که محل تجربه های شگرف است و تصاویر خارق العاده را به چشمان کم سوی من هدیه تواند کرد.
دریغا که هیچ خبری نیست. سکوت هوا را پر کرده. صدایی برای نفس کشیدن نیست. و “تهی” حجم کوه ها را توصیف می کند. هرگز خبری از باران نیست و بارندگی توی دل من است که اتفاق می افتد؛ درست از پشت غدد اشکی به سمت داخل سر. پرتوهای خورشید بی رنگ ند و تنها توی سینه من است که جریان دارند؛ میلیون ها کیلومتر را بی سر و صدا طی می کنند و به قلب من که می رسند منفجر می شوند.
در منتها الیه آفرینش ایستاده ام و آفریننده را صدا می زنم. ولی صدا توی خلاء عبور نتواند کرد. صدای خودم توی کاسه سرم و توی حجم اندامم محبوس می شود. این جا جایی برای رفتن نیست و کاری برای کردن نیز هم. پاها کاملن بی استفاده اند و دست ها نیز هم. لبخند میزنم. مثل ناخدایی که روی خشکی پارو می زند. دریایی نیست. کشتی ای وجود ندارد. حتا پارویی نیز هم. ولی من لبخند میزنم؛ من پارو میزنم. زمین می چرخد تا مگر گورها را هضم کند. من هم باید بچرخم. اما در این جا که من هستم جاذبه ای نیست. خورشید اگر زمین را می چرخاند، من را کیست که بچرخاند؟
در منتها الیه آفرینش ایستاده ام و مرددم. در مورد خودم هم مرددم. در مورد مرگ. در مورد زندگی. در مورد استخوان هایی که گوشت سیاهِ رویشان دارد خوراک مور و ملخ می شود. در مورد شلواری که از زانو به بالاش سوخته. در مورد زیورآلاتی که رنگ سیاهی به خود گرفته اند. در مورد آب. در مورد آتش. در مورد این کتابی که دم دستم هست هم مرددم.
قوی ترین موسیقی ها و حماسی ترین اوراد آسمانی هم دل من را بند نمی توانند زد. ظروف نشکن را نمی شود شکست. ولی اگر بشکنند هزار هزار تکه می شوند. خودت باید جمعش کنی. خودت که شکستی ش. و راست ش را اگر بخواهی مرددم که بتوانی. به تو هم مرددم. تو که از ما میخواهی به قدرت ت تردید نداشته باشیم. به خودت و به آنچه توی سرت میگذرد مرددم. به بودن ت هم مرددم. به صداقت ت. به انسانیت ت هم مرددم؛ تویی که ادعای خداوندی داری.
انسان چیست؟ دلم میخواهد همین الآن بروم و آن گورهای لعنتی را بکنم و گوشت های گندیده تان را از زیر خاک در بیاورم. شاید آگاهی تان آن تو محبوس باشد. شاید با دست خودم گیرتان انداخته باشم.
ای نارنجی ترین دختر دنیا. به نام “انسان” زنده نگه ت می دارم. به نام دوست داشتن و به نام عشق. تو را که دوست داشتنی ترین انسان عاشق بودی، تو را زنده نگه می دارم. توی حجم دل خودم زنده نگه ت می دارم. گیرم بدن ت زیر یک متر خاک پوسیده شود. خلاء اهمیتی ندارد. هرچه هست توی سینه من است. توی سینه من زنده می مانی. با همان خنده هایت که “زیباترین منحنی دنیا” بودند.
ای از خود گذشته ترین مادر دنیا. ای که لغت مادر را ترجمه کردی. ای با معرفت ترین. تو را هم همین تو زنده نگه می دارم. در منتها الیه آفرینش، حیات تنها توی سینه من است که ادامه دارد و خدا هم همین تو محبوس است. کعبه هم همین جاست. آن خانه مکعب مربعی تو خالی هم همین جاست. دورش طواف کن. احرام ببند و طواف کن. توی سینه من انصاف هست و “رنج” به صورت متوازن بین آدم ها توزیع می شود. حالا که دست از خلاء کشیده ای، همین جا آرام بگیر.
ای سبزترین داداش دنیا. به نام تمام مناظر سرسبزی که چشمانت از دیدنشان محروم شدند و به نام تمام دقایقی که زندگی نکردی و به نام تمام حرف هایی که نزدی و نشنیدی و به نام تمام اسباب بازی های سبزی که نخریدی و به نام شعله هایی که به رویت گلستان نشدند، ای آسمانی تر از ابراهیم نبی، تو را توی آسمانی ترین جای سینه خودم زنده نگه می دارم.
در منتها الیه آفرینش ایستاده ام و چشمانم جز درون خودم را نمی توانند ببینند و جز با خودم نمی توانم حرف بزنم و جز از خودم نمی توانم تغذیه کنم و جز توی خودم نمی توانم راه بروم. منتها الیه آفرینش شگفت انگیز است منتها علیه آفرینش.
به مناسب سالروز درگذشت پدر معنویم
گفته بودی که انسان توی یک زندان محصور است. زندانی با چهار دیوار. تاریخ و جغرافیا و جامعه و خود. بعد خود تو دستم را گرفتی و بهم یاد دادی که چهطور باید پشت بولدزر بنشینم و این دیوارها را تخریب کنم.
پدر من بودی بی آنکه هرگز هم را دیده باشیم. روحم را بهت سپردم و تو آن را جلا دادی. چه خوب شد که این شانس را پیدا کردم تا تو روحم را لمس کنی. گیریم بعدن بعضی حرفهات برام به چالش کشیده شده باشد؛ چه کسی میتواند محبتی که نسبت به تو دارم را از قلب من پاک کند؟
گیریم فهمیده باشم توی حرفهات اغراق میکردهای؛ چه کسی جرئت دارد در حقانیت حرفهات تردید کند؛ چنان که آن شاعر عاشق گفت: “اغراق چون حقیقتیست که بیتابی میکند”.
پدر من بودی و خود تو به من آموختی که اندیشهها را به چالش بکشم. برخی حرفهات از سر هیجان بود و من همان موقع که میشنیدمشان یا میخواندمشان این را متوجه میشدم. با اینحال چه اندازه پیش چشمم قبیح هستند آنها که از پس دهها سال هنوز به حرفهای تو باز میگردند و موقع به چالش کشیدنت ذوقزده میشوند. ترسوهایی که جسارت این را ندارند که سرهاشان را از توی کتابها در بیاورند و جز در محافل دانشگاهی جرئت اظهار نظر ندارند، تو را نقد میکنند و این اگر طنز نیست، پس چیست؟
خیلی زود فهمیدم که روح تو توی ابعاد این دنیا محصور نمیشده. با نوک زبانم چشیدم درد و رنجی را که تحمل میکردهای. روح تو را برای یک زندگی والاتر سرشته بودند و افسوس که جدمان آدم آن سیب را خورده بود.
بیش و پیش از همه بابا، مجذوب هبوط در کویر تو شدم. من فرزند خوبی نبودم علی. سرمایهای که تو به دستم دادی بیشتر از اینها میارزید. کاش بتوانم در ادامه جبران کنم. کاش فرزند خلفی باشم برای تو و شاگرد خوبی برای چند نفر دیگر که ازشان تأثیر گرفتهام. چه خوشحالم و چهقدر احساس آزادی میکنم از اینکه میبینیم روح من و ذهن من را تو و چند نفر دیگر، بارها بیشتر از پدر و مادر ژنتیکیم پروراندهاید. دیوارها را کنار زدهام نه؟
وقتی هبوط تو را تمام کردم، بی امان اشک ریختم و سطور زیر را نوشتم. آن وقتها فکر میکردم برادر منی اما امروز میفهمم که پدر من بودهای.
فکر کنم حدود ده روز پیش بود که هبوط را تمام کردم. نتوانستم زمین بگذارمش و تا به خودم آمدم، تمام شدهبود. به صرافت افتادم که کاغذی پیدا کنم و آخرین صفحهی کتاب را باز کردم و نوشتم. اسم این خطخطی را گذاشتم در سوگ هبوط، چرا که خواندن هبوط برایم به مثابه دم زدن در بهشت بود و حالا با اتمام هبوط، گویی هبوط کردهام؛ و هبوط چه دردِ لذیذیست؛ چه سوگ سنگینی دارد.
هبوط را تمام کردم. هبوط را تمام کردم. نباید اینکار را میکردم… باید جلوی خودم را میگرفتم… یکباره همهی تهماندهاش را سر کشیدم… فکر کنم حدود سه سال خواندنش را طول دادم. دلم نمیآمد تمامش کنم.
چرا تمامش کردم؟ چرا تمامش کردم؟ یک حماقت بزرگ… دارم اشک میریزم.هر وقت دلم گرفت سراغت آمدم و تو همیشه متناسب با دغدغهام حرف زدی. این یک اعجاز است. گویی صفحهها را طوری چیدهبودی که هر صفحه پلهای بود برای صفحهی بعدی؛ دستم را گرفتی و قدم به قدم از این پلهها بالایم آوردی… اینجا خیلی بلند است. هی هی! کجا میروی؟ چرا من را اینجا تنها میگذاری؟ ای پیر من! ای مراد من! فکر نمیکنی بیست و یک سالگی برای تجربهی این ارتفاع اندکی زود باشد؟
هر بار که تشنه میشدم، جرعهای از هبوط را سر میکشیدم و میرفتم توی زندگی. میرفتم و قاطی این حماقت بیپایان میشدم و وقتی دوباره تشنه میشدم، دوباره به سراغت میآمدم و عجیب اینکه هر بار پیکی را برایم پر میکردی از عشق که تا قبل از اینکه نزدت بیایم، تصویرش را توی ذهنم داشتم؛ به هوس هرچیزی که میآمدم تو درست همان چیز را برایم آماده کردهبودی. و حالا…
و حالا که تشنهتر از همه وقتم میروی؟ کجا میروی عزیز دل برادر؟ کجا میروی علی؟
به گندم _نامه اول
عزیزم. میخواستم چیزهای دیگری بنویسم. ولی نمیگذاری. خیلی وقت است که سعی میکنم از نوشتن بهت طفره بروم. دو هفته پیش بود که حین شنا کردن داشتم بهت فکر میکردم. شنا کردن را دوست دارم مخصوصن وقتی که استخر شلوغ باشد. شنا میکنم و سرم را برای نفس کشیدن بالا میآورم و همهمهی آدمها گوشم را پر میکند. بعد که سرم را توی آب میکنم همهی آن صداها مبهم و غیرقابل فهمیدن و خفه و بیاهمیت میشوند. خیلی شبیه زندگی میماند نه؟
معمولن اینطوریست که شنا میکنم و شنا میکنم و شنا میکنم تا یک مرتبه توی دستهام احساس خستگی میکنم. بعد میترسم عزیزم. خیلی شدید میترسم. از غرق شدن میترسم. نه از غرق شدن خودم البته. به غرق شدن شما فکر میکنم و استرس میگیرم. استرس میگیرم و تند تند نفس میکشم تا به دیواره استخر برسم. توی بازههایی که زندگی معمولی است و همه چیز سر جای خودش، هفتهای دو بار استخر میروم و این روند فارغ از فواصل چند ماهه گاه و بیگاهش، شاید سالهاست (تا الآن شاید هفت هشت سال) که جزئی از برنامه زندگی من است ولی هنوز از آب میترسم. میترسم که تو یا همسرم یا خواهر و برادرم یا مادر و پدرم را ببینم که دارند غرق میشوند و کاری از دستم بر نمیآید. هیچ وقت تنهایی دریا نرو عزیزم.
حالا یک وقت پیش خودت فکر نکنی پدرت در جوانی چه پهلوانی بوده برای خودش. نه بابا جان. من همانطور که ذهنی معمولی داشتهام جسمی ضعیفتر از یک جسم معمولی هم داشتهام و دارم. خودم گاهی فکر میکنم که خوب بلدم ازشان استفاده کنم. تو اما این حرف را جدی نگیر. مثلن چند بار عرض استخر را این ور و آن ور کردن واقعن به اندام ورزیدهای احتیاج ندارد. خیلی سادهتر از این حرفهاست. کافیست به موقع نفسبکشی و به موقع رهاش کنی و با سرعت مناسب دست و پا بزنی. همین.
بابا جان همان شب که دلم میخواست بهت چیزهایی بنویسم، توی راه برگشت، رفتم که شیر و دلستر و چیپس بگیرم برای خودم. موقع حساب کردن متوجه شدم که به اندازه کافی پول با خودم ندارم. باید یکیشان را جا میگذاشتم. یک لحظه مکث کردم و شیر را جا گذاشتم. داشتم فکر میکردم که اگر مثلن شیر را برداشته بودم چه اتفاقی میافتاد؟ یکی از سرگرمیهای من از قدیم فکر کردن به این جور سوالات و خندیدن به تباهی زندگی بشری بوده. اگر شیر را برداشته بودم عزیزم، تو نبودی. همین اندازه ساده.
راستش همین الآن که دارم این حرفهای آشفته را مینویسم اگر از من بپرسند که دوست داری بچهدار شوی، جواب قاطعم نه است. اما یاد گرفتهام زیادی به جوابهای خودم به اینجور سوالات اعتماد نکنم. چه اینکه قبلن هم یکی دو نفر که میتوانستند همسر من باشند، در مورد این موضوع رأیم را برگرداندند؛ من در برابر طره کلن یک آدم دیگری هستم. میتوانستند همسر من باشند اما مادر تو نه. خیلی مهم است که این را بفهمی. این را بفهمی که حیات تو عزیزم، حاصل چهجور فرآیندیست.
من فکر میکنم در آمیزش دو انسان و تولد آن اولین سلول پیغام مهمی هست. چند صد میلیون اسپرم با هم رقابت میکنند تا کدهای ژنتیکی خودشان را به آن تخمک خوش اقبال انتقال دهند و انسانی پدید بیاید. تنها به این فکر کن که یک میلی ثانیه تغییر در زمان آزادسازی این اسپرمها چیزی حدود 50 درصد جنسیت نوزاد را عوض میکند. اگر فرض کنیم یک ثانیه تأخیر در این آزادسازی، وابستگی نحوه پخش شدن اسپرمها را از بین ببرد (که به صورت شهودی فرض درستی به نظر میرسد)، و اگر بپذیریم که قبل از آزادسازی همه اسپرمها از شانس برابری برای ترکیب شدن با تخمک برخوردار هستند، آنوقت عزیزم، آن مکث کوتاه دو هفته پیش من توی مغازه، با احتمال 1 منهای 1 بر چند صد میلیون ژنتیک تو را عوض کرده. حیات تو مدیون آن توقف کوتاه است. تنها به این فکر کن که من چهقدر توی زندگیم مکث کردهام. و مادرت همینطور عزیزم. به این فکر کن که من و مادرت و پدرها و مادرهامان خود همگی حاصل یک چنین فرآیندی بودهایم. حیات عزیزم. حیات آن چیز لزج کثیف دوست ناداشتنی است که باید بیاندازه قدرش را بدانیم. ما بی اندازه خوش شانس بودهایم که شانس حیات پیدا کردهایم. از اینجا و این لحظه که من دارم این نوشتهها را مینویسم، احتمال تولد تو با تمام ویژگیهای منحصر به فردت، پایینتر از احتمال این است که بروم خانه و مواد توی یخچال را با نسبتهای مشخصی با هم قاطی کنم و داروی درمان سرطان را کشف کنم. تو همینقدر نامحتمل بودهای.
آه من با تو چه حرفها دارم. اما کاش بتوانم جلوی خودم را بگیرم و کمتر بهت بنویسم. نمیدانم چرا فکر میکنم اینطوری بهتر است. برای اینکه این نامه حس زنده بودن بگیرد، بد نیست برات تعریف کنم که روزهای سختی را دارم میگذرانم. گه گاه دلتنگ میشوم. گاهی از تنها ماندن میترسم. و این وسط بین کلی کاری که انجام دادنشان را دوست ندارم گیر کردهام. دارم با خودم فکر میکنم که هیچ چیز مشخص نیست. میتوانم تصور کنم که دو سه تا اتفاق خوب سطح زندگی من را به کجا میبرد و بر عکس دو سه تا بد بیاری چهطور ممکن است زندگی را بهم سخت کند.
بروم به کارهام برسم. کاش بتوانم امشب کمی جلوشان ببرم. بوس برای تو.